نگاه همه کسایی که دور تا دور کاناپه جا گرفته بودن روی اون دونفر بود. یه صحنه، دقیقا مثل همون دفعه ای که برای اولین بار پای اون امگا به این خونه باز شد.
هرچند خانم پارک هنوزم نمیتونست نگاهشو از سهون بگیره و با اخم و چشم غره براش خط و نشون میکشید اما نگاه گیج و پر از پرسش آقای پارک؟ کاملا روی قفل دستای کوچیک ترین پسرش و اون امگا زوم بود.
الان تقریبا ده دقیقه ای میشد که همگی اونجا بودن اما هیچ مکالمه ای بینشون رد و بدل نمیشد. از وقتی چانیول به همراه بکهیون به خونه برگشت و از بقیه خواست تو هال جمع شن، همه کنجکاو بودن زودتر متوجه قضیه بشن.
"خب..." با شنیده شدن اولین صدا نگاه بقیه هم سمت چانیول برگشت. فشار آرومی به دست لطیف بکهیون که بین دستاش بود اورد و ادامه داد: "ما اومدیم اینجا تا حقیقتی رو بهتون بگیم." چانیول گفت و سرشو پایین انداخت. حتی مقدمه چینیش هم سخت بود و ایده ای نداشت که چطور میخواد همه چیزو بهشون بگه.
"راستش قضیه از اون جایی شروع شد که شما تصمیم گرفتین بکهیونو به عنوان همخوابم به اتاقم بفرستین. بکهیون یکی از فرومونای روی میزمو برداشت و بدون این که بدونه چیه ازش استفاده کرد. وقتی من اومدم تو اتاق داشت از درد زمینو چنگ میزد" سر بکهیون از خجالت تو یقه اش فرو رفت و متوجه نگاه بقیه اعضای خانواده که سمتش برمیگشتن نشد. اکثرا متعجب بودن و فقط کای بود که سعی میکرد جلوی خندشو بگیره. اون دونفر به یه اندازه احمق و دردسرساز بودن!
"خب، چطور بگم... اتفاقی که افتاد تقصیر هردوی ما بود." پدر و مادرش هنوزم کنجکاو بودن که بدونن قضیه چیه و وقتی مقدم چینیای چانیول کش پیدا کرد، خانم پارک اعتراض کرد. "چانیول! میشه لطفا بگی قضیه چیه؟"
چانیول نگاه خجلی به چشمای مادرش انداخت و بلافاصله دوباره روشو گرفت. "خب، بکهیون اون شب با بوی فرومونم تحریک شد و از اون جایی که تاحالا بوی فرومون هیچ آلفایی به مشامش نرسیده بود وارد اولین دوره هیتش شد" لرزش ضعیف دست بکهیون قدرت ادامه رو ازش میگرفت با این حال ادامه داد.
"من تو اولین دوره هیتش باهاش رابطه برقرار کردم و خب، فکر کنم حدس بقیه ماجرا کار راحتی باشه. البته مقصر اصلی این قضیه منم چون بکهیون تو هیتش بود اما من با وجود این که کاملا هوشیار بودم بازم مرتکب اشتباه شدم" چند لحظه سکوت کرد. "هدفم از همه حرفایی که زدم این بود که بگم..." دستشو از بین انگشتای بکهیون باز کرد و سمت شکمش برد. "ما داریم صاحب یه بچه میشیم"
با تموم شدن جمله چانیول کل خونه تو سکوت سنگینی فرو رفت. قضیه برای کای و کریس و حتی سهون تازگی ای نداشت اما اونام تعجب کردن. در واقع، هیچکس انتظار نداشت روزی برسه که چانیول با پای خودش جلو بیاد و به اشتباهش اعتراف کنه. کسی که تو کل دوران زندگیش، برادراش زحمت پوشوندن گندکاریاشو برعهده میگرفته بودن، حالا بدون این که بخواد بهونه ای برای توجیح خودش بیاره، صاف جلوی پدر و مادرش نشسته بود و حقیقتو بهشون میگفت. بدون هیچ ترسی؛ درسته که یکم مضطرب بود اما نترسیده بود. به هرحال این تصمیمیه که قراره کل زندگیِ از این به بعدش رو تحت تاثیر قرار بده و دو دل بودن دردی رو دوا نمیکرد.
YOU ARE READING
🍑 𝑩𝑰𝑻𝑪𝑯 🍑
Fanfiction─بکهیــون؛ امگــای ۱۷سالــهای کـه وارد عمــارت پــارک میشــه. چــی میشـه اگـه بـا بـوی فرومــون یـهآلـفـا وارد اولیـن دوره هیتـش بشــه و درحالــیکه مـیدونـه داشتـــن رابــطه بـا یـهآلـفـا تو یه همچیـن شرایطـی باردارش میکنــه امـا بیخیـال قضیـه ن...