دست کوچیک و عرق کرده شو بین انگشتای خودش گرفت و آروم فشار داد. خودش هم استرش داشت اما نمیتونست لبخند نزنه. با اشاره ی راهبه ای که جلوی در ایستاده بود با هم وارد کلیسا شدن.
"بکهیون دنبال من بیا" خانم پارک بود که با اشاره به بکهیون میگفت، پس از هم جدا شدن و پسر کوچیکتر دنبالش سمت دری رفت که دقیقا اون سر سالن بود. چانیول تا لحظه آخر با نگاه دنبالش کرد و وقتی پشت در غیب شد سمت سکوی کلیسا رفت. پیرمرد کشیشی که اونجا ایستاده بود همونطور که با لبخند نگاهش میکرد بهش اشاره کرد که جلوی میز انجیل بایسته.
نگاه مهمونا که هر کدوم روی یکی صندلیای کلیسا نشسته بودن روی اون بود. یکی از راهبه ها جلو اومد و حلقه هاشونو روی میز گذاشت و رفت و بعدش صدای باز شدن در از اونطرف سالن شنیده شد و شاید چانیول اولین کسی بود که بلافاصله برگشت و بکهیونو اون سر سالن دید.
نتونست جلوی لبخندی که با لجبازی روی لباش مینشست رو بگیره. بکهیونم متقابلا لبخند زد و همونطور که دست آقای پارکو گرفته بود طول سالن کلیسا رو طی کرد. نگاه بقیه دنبال اون میچرخید اما نگاه پر از لبخند بکهیون فقط روی پسری بود که روی سکو منتظرش بود.
با رسیدن به پله ها، آقای پارک بازوشو ول کرد و چانیول جلو اومد. دستشو سمتش دراز کرد و با گرفتنش کمکش کرد و از پله ها بالا بیاد و روبروش بایسته.
"خب،حالا شروع میکنیم" بعد از چند ثانیه صدای کشیشو شنیدن و هردو با لبخند سری تکون دادن. پیرمرد با صدای آرومی صداشو صاف کرد. کتاب مقدسو توی دستش گرفت ورق زد.
"بکهیون! آیا این مرد را به همسری می پذیری تا باهاش زندگی کنی؟ در ناخوشی و تندرسی کنارش میمونی؟ و با چشم پوشی از دیگران تا وقتی که زنده ای خودتو وقفش خواهی کرد؟"
نگاه بکهیون از کشیش گرفته شد و سمت چانیول برگشت. لبخندش صورتشو درخشان تر از هر وقت دیگه ای کرده بود. لبخند دندون نمایی زد و سرشو تکون داد.
"بله"
"و تو...پارک چانیول؟" دستاشو جلو برد و هردو دست بکهیونو بین انگشتای خودش گرفت. "من پارک چانیول. قسم میخورم که در غم و شادی، تنگدستی و فراوانی، ناخوشی و تندرستی عاشقت بمونم و غمخوارت باشم تا وقتی که مرگ ما رو از هم جدا کنه. با تو پیمان وافادری می بندم. با جسمم تو رو می پرستم و هرچیزی که تو این دنیا دارم رو نثار تو میکنم"
کشیش به آرومی سری تکون داد و با رد و بدل کردن نگاه کوتاهی بین اون دوتا پسر جوون ادامه داد: "و من در درگاه پدر، پسر و روح القدوس شما رو همسر اعلام میکنم. حالا میتونین همدیگه رو ببوسین"
شنیده شدن صدای کشیش کافی بود تا دستاش از بین انگشتای بکهیون باز شه و با قاب کردن صورتش سرشو جلو ببره و ببوستش. صدای بلند تشویق مهمونا با این حرکت بلند شد و لب های بکهیون همونطور که درگیر بوسه بود به خنده گشاد تری باز شد. دستاش بالا اومدن و روی شونه چانیول نشستن. سرشو خم کرد و با حلقه کردن بازوهاش دور گردن چان بوسه شو با همسر عزیزش عمیق تر کرد.
YOU ARE READING
🍑 𝑩𝑰𝑻𝑪𝑯 🍑
Fanfiction─بکهیــون؛ امگــای ۱۷سالــهای کـه وارد عمــارت پــارک میشــه. چــی میشـه اگـه بـا بـوی فرومــون یـهآلـفـا وارد اولیـن دوره هیتـش بشــه و درحالــیکه مـیدونـه داشتـــن رابــطه بـا یـهآلـفـا تو یه همچیـن شرایطـی باردارش میکنــه امـا بیخیـال قضیـه ن...