🍑BITCH.2-4🍑

6.1K 1K 38
                                    

سرشو روی بالشتش جابجا کرد و پتوشو از رو خودش کنار زد.

"فکر کنم داره بلند میشه" صدای پچ پچ های آرومی که کنار اتاقش شنیده میشد رو نمیشنید؛ اون کاملا خواب بود. دقیقا مثل چند شب گذشته از روی تختش بلند شد و از اتاقش بیرون رفت.




"نباید یکم بریم نزدیکتر؟ اگه یه ماشین بیاد تو خیابون چی؟"

"هیونگ محض رضای خدا انقدر مثل مادر بزرگا رفتار نکن اخه ساعت ۴ صبح چه ماشینی؟" صدای خمیازه آروم سهون وسط بحثشون اومد. هوا حسابی سرد بود و این هم یه مشکل دیگه که کریس بهش گیر بده چون پسری که مثل رهبر جلوشون راه میرفت و اون هارو دنبال خودش میکشید فقط یه لباس خواب نازک پوشیده بود. هرچند طوری که با پاهای لختش روی برف ها راه میرفت انگار چیز خاصی حس نمیکنه.


مسافت طولانی ای رو راه رفته بودن. برخلاف اون دوتا برادر، الان تنها چیزی که ذهن سهون رو مشغول کرده بود جای بکهیون بود. کل هدفش هم از کمک به اونا فقط پیدا کردن بکهیون بود.

"چقدر دیگه میخواد جلو بره؟" جونگین برگشت و با کلافگی از کیونگسو پرسید. اون هم شونه ای بالا انداخت که همون لحظه صدای نسبتاً بلند کریس نظر هر دو ور جلب کرد، "داره میره تو اون خونه" سر هر سه نفرشون، بلافاصله سمت خونه بزرگی برگشت که شاید بخاطر تاریکی هوا اونطور سیاه و متروکه بنظر میرسید.


فلش بک

به جلوی پله های خونه که رسید نگاهی به نمای سوخته و پوسیدش انداخت. یه زمانی؟ اونجا خونش بود. جایی که بهترین روزای کل عمرش توش رقم خورده بود. بیخیال بغضی که به گلوش فشار می آورد از دسته چمدونش گرفت و بلندش کرد.


پله های چوبی زیر پاش با هر قدمی که روشون برمیداشت طوری سر و صدا میکردن که بعید نمیدونست همون لحظه بشکنن. نمیدونست تنها زندگی کردن قراره چه حسی داشته باشه. اما این چیزی بود که باید از دست سرنوشت قبولش میکرد.

یادش میومد از وقتی بچه بود همیشه دوست داشت مستقل باشه و تو خونه خودش زندگی کنه اما شرایط الانش اصلا با چیزی که فکرش رو میکرد مطابقت نداشت.

در نیمه باز خونه رو هل داد و داخل رفت. هوای تو هیچ فرقی با اون بیرون نداشت. اونجا یه متروکه بود؛ خونه ای که دوساله هیچ استفاده ای ازش نشده بود. حالا برگشته بود به اون خونه. به خونه ای که هر قسمتش اونو یاد زندگی قبلی و شیرینی های تلخش مینداخت.

🍑 𝑩𝑰𝑻𝑪𝑯 🍑Where stories live. Discover now