همزمان که کمربندشو میبست برگشت و نگاه ناخوشایندی به پسری که تو ردیف عقب صندلیا نشسته بود انداخت. اما دیدن چشمایی که برخلاف دفعه قبل با صمیمیت بهش خیره بودن باعث شد اخماشو از هم باز کنه. نگاه مشکوکی به کای که پشت فرمون نشسته بود انداخت و سر جاش برگشت.
"خب..." کای برگشت و نگاهی به برادر کوچیکترش انداخت.
"میخواستی کجا بری؟"
"نمیدونم"
"یعنی چی؟" برادر بزرگ تر با تعجب پرسید و همونطور که رانندگی میکرد سمتش برگشت. متوجه اشاره چانیول به پشت سرشون شد. کاملا بی صدا داشت اعلام میکرد از کسی که پشت سرشون نشسته خوشش نمیاد. نتونست جلوی لبخند محوی که روی لباش مینشست رو بگیره. نگاهی بهش انداخت و اون هم بیصدا جوابشو داد.
_'نمیتونم از ماشین پرتش کنم بیرون که'
+'اصلا چرا آوردیش؟'
_'دلش بیرون میخواست'
+'غلط کرد' با بدعنقی روشو گرفت و به فضای بیرون پنجره خیره شد. اما همون لحظه یاد یه مسئله خیلی مهم افتاد. سریع کمربندشو باز کرد و ۱۸۰ درجه برگشت. این حرکتش باعث شد بتایی که حالا مرکز توجه اون آلفای جوون شده بود و مضطرب شه.
"بکهیون کجاست؟" چانیول بدون هیچ مقدمه ای پرسید و سهون رو دستپاچه کرد. مدل نگاهش مثل دفعه های قبل نبود، خیلی عمیق تر و خطرناک تر خیره شده بود و بعید نبود اگه تو همین وقت روز ژن های گرگینگی ش بالا میزد و گلوشو پاره میکرد.
"عامم..."
"چانیول؟" نگاه پسر جوونتر به برادرش منتقل شد، "سهون چیزی نمیدونه. درواقع بکهیون پیشش نبوده و خدمتکارا شایعه ساخته بودن. بکهیون تنهایی فرار کرده." حالا این کای بود که باید سنگینی نگاه اون آلفا موطلایی رو تحمل میکرد. واقعا متاسف بود که مجبور شده بهش دروغ بگه اما برای حفظ جون سهون مجبور بود.
منتظر جواب چانیول نموند. میدونست تو همچین شرایطی حرفی برای گفتن نداره. صدای خش خش کاپشنش رو شنید که سر جاش برمیگشت و آروم میگرفت. یه لحظه بغض کرد اما بلافاصله سعی کرد خودشو کنترل کنه. این چیزی نبود که برای آینده برادر کوچیکترش میخواست.
⋅ׁ⋆⋅ׁ⋆⋅ׁ⋆⋅ׁ⋆⋅ׁ⋆⋅ׁ⋆⋅ׁ⋆⋅ׁ⋆⋅ׁ⋆⋅ׁ⋆⋅ׁ⋆⋅ׁ⋆⋅ׁ⋆⋅ׁ⋆
نگاهی به مِنو انداخت و بعد از وارد کردن سفارشاشون به دستگاه رستوران سمت میزشون برگشت. به غیر از موهای طلایی رنگ و بلوندی که از کلاه کاپشنش بیرون زده بودن چیز دیگه ای ازش مشخص نبود. از اون موقع تو ماشین حتی یه کلمه هم حرف نزده بود و برخلاف ذوقی که موقع اومدن داشت حالا مثل یه لاکپشت ۱۵۰ ساله تو لاک خودش رفته بود.
کنارش روی صندلی نشست. سهون دقیقا روبروشون نشسته بود. دستشو از زیر میز سمت دست های چانیول برد و بین انگشتهاش گرفت. انگشت شَستشو بالا آورد و خواست روی دستشو نوازش کنه اما با پس زده شدنش، بلافاصله سرشو بلند کرد و فهمید داره از پشت میزش بلند میشه.
YOU ARE READING
🍑 𝑩𝑰𝑻𝑪𝑯 🍑
Fanfiction─بکهیــون؛ امگــای ۱۷سالــهای کـه وارد عمــارت پــارک میشــه. چــی میشـه اگـه بـا بـوی فرومــون یـهآلـفـا وارد اولیـن دوره هیتـش بشــه و درحالــیکه مـیدونـه داشتـــن رابــطه بـا یـهآلـفـا تو یه همچیـن شرایطـی باردارش میکنــه امـا بیخیـال قضیـه ن...