پاشو روی پدال گاز فشار داد و سرعتشو بیشتر کرد.
اتفاقای صبح حسابی عصبی و سردرگمش کرده بود و رفتارای عجیب برادرش و دیدن اون سهون عنتر و یه غریبه که شاید پدر پدر پدربزرگش یه جغد بود این وضعیتو بدتر میکرد.همه اینام دست به دست هم دادن تا فقط چند دقیقه رو صرف عوض کردن لباسای آبرومندانش بکنه و با ماشین از خونه بیرون بزنه. هرچند لحظه آخر متوجه زمزمه های کریس نشد. اما بازم مطمئن بود داشتن راجع به اون حرف میزدن. بیخیال!
سرعت ماشینو حتی بیشتر کرد. بکهیون؛ اون امگای لعنت شده. یه دنده و لجباز و صد البته احمق بود. تازه نفهمم بود. فقط دلش میخواست راست راست تو خیابونا بچرخه و همه کسایی که تو زندگیش بودنو به بار فحشای ناموسی ببنده اما فقط چند دقیقه بعدش با رد شدن از جلوی سوپر مارکت بزرگی کنار خیابون کل افکارش زیر و رو شدن.
اون نیاز داشت یکم خرید کنه. البته خودش نیاز نداشت. یه نفر دیگه نیاز داشت و چانیول نمیفهمید الان به چه دلیل کوفتی ای داشت فرمون ماشینو برمیگردوند و کنار پیاده رو پارکش میکرد.
⋅ׁ⋆⋅ׁ⋆⋅ׁ⋆⋅ׁ⋆⋅ׁ⋆⋅ׁ⋆⋅ׁ⋆⋅ׁ⋆⋅ׁ⋆⋅ׁ⋆⋅ׁ⋆⋅ׁ⋆⋅ׁ⋆⋅ׁ⋆
به لطف اون تیکه آشغالی که از رو زمین کش رفته بود و مثل گدا ها -که البته خودش چیزی فراتر ازش نبود- پشت دیوار خورده بود، شکمش سیر بود و تنها آرزویی که داشت این بود که مسموم نشه. چون نه پول بیمارستان داشت، نه کسی بود بخواد ببرتش و فکرشم نمیکرد این اتفاق به نفع بچه ش تموم شه.
با خیال این که اون بچه یه روزی بدنیا میاد، بزرگ میشه و ازش مراقبت میکنه قند تو دلش آب میشد. خیلی خوب میشد اگه پسرش یه آلفای قوی و جذاب بود. پدر و پدر بزرگ هاش آافا بودن پس خیلی بعید نبود. و این که آره؛ دوست داشت پسر باشه.
با فکر کردن به این قضیه مسیر طولانی مرکز شهر تا خونه شو طی کرد. هوا سرد بود و زمین بخاطر برفی که هروز مثل کپک از آسمون میبارید حسابی لیز شده بود و همون طوری که سعی میکرد فانتزیای قشنگش رو تو ذهنش مرور کنه کل حواسش بود که زمین نخوره.
دستاشو تو جیب لباسش مچاله کرد. این عالی بود که پدرش همیشه به جنس لباسایی که میخرید اهمیت میداد. چون اگه اون پالتو پشمی و گرم تنش نبود بی شک با همچین بدن ضعیفی نمیتونست این سرمارو تحمل کنه.
بالاخره وقتی سرشو بالا اورد تونست سقف شیبدار و پوسیده ی خونه رو ببینه که از پشت ساختمونا اطراف بیرون زده بود. حالا که اهمیت میداد، میفهمید چقدر خسته س و تو ماهیچه های پشت پاهاش احساس درد داره.
واقعا سردرگم بود. اگه وضعیت اینطور ادامه پیدا میکرد و هیچ کس بهش کار نمیداد دوشنبه هفته دیگه رو نمیدید. باید با این وضعیت میرفت گدایی؟ آره فکر خوبی بود. میتونست کنار خیابون بشینه و همونطور که دستشو روی شکم قلمبه اش میماله به مردم التماس کنه بهش کمک کنن. دلشون میسوخت دیگه؟
YOU ARE READING
🍑 𝑩𝑰𝑻𝑪𝑯 🍑
Fanfiction─بکهیــون؛ امگــای ۱۷سالــهای کـه وارد عمــارت پــارک میشــه. چــی میشـه اگـه بـا بـوی فرومــون یـهآلـفـا وارد اولیـن دوره هیتـش بشــه و درحالــیکه مـیدونـه داشتـــن رابــطه بـا یـهآلـفـا تو یه همچیـن شرایطـی باردارش میکنــه امـا بیخیـال قضیـه ن...