در نیمه باز اتاقو هل داد و داخل رفت. دیگه مثل روز قبل و حتی چند ساعت پیش اون حس ناامنی آزار دهنده اذیتش نمیکرد. با دیدن چانیول که پشت بهش رو تخت دو نفره پدر و مادرش دراز کشیده بود سمتش رفت و با نشستن رو لبه تخت، آباژورو خاموش کرد. حالا که یکی کنارش بود نیازی به نورش نداشت و اینطور حتی راحت تر میخوابید.
احمق نبود که ندونه چانیول خیلی راحت میتونسته تو این ساعتم برگرده، چون علاوه بر این که خیابونای سئول تا ۳ شب هم کاملا نورانی و پر رفت و آمد بودن، بکهیون ماشین چانیولو هم دیده بود که دقیقا جلو در پارک بود.
اما حالا، نیاز نبود به این فکر کنه که چرا چان قید رفتنو زده. پاهاشو داخل پتو جمع کرد کنار پسر بزرگتر دراز کشید. با قرار گرفتن سرش روی بالشت صدای جیر جیر تختو شنید و وقتی برگشت فهمید چانیول برگشته و حالا صورتش سمت اونه.
گردنشو کج کرد تا صورتشو ببینه. متوجه چشمای بازش شد. هردو دستشو روی بالش کنار هم قرار داده بود و این باعث میشد نظر بکهیون سمت اون بولیز پیچیده شده دور دستش جلب شه.
"درد میکنه؟" زیر نور ضعیف ماه حرکت منفی سر چانیولو دید و لبخند کوچیکی زد.
"اسم بچه رو چی میخوای بذاری؟" چانیول بی ربط پرسید و بکهیون خیلی خوب متوجه بود که چانیول بعد کلمه بچه هیچ صفت مالکیتی نیاورده، نه گفته بود بچه ت و نگفته بود بچمون. این حس عجیبی بهش می داد، اما دلیل نمی شد جواب نده.
"نمیدونم..." با لحن آرومی گفت اما بعد از چند ثانیه مکث نظرش عوض شد. "ته کیونگ بنظرم اسم قشنگیه"
"ته کیونگ؟ اما این که اسم پسره" لحن متعجب چانیول برای بکهیون سوال برانگیز شد. "مگه اشکالی داره؟"
"من یه دختر میخوام" چانیول با جدیت گفت و بکهیون بیشتر تعجب کرد. "این که دست ما نیست. اگه هم بود، من میخوام پسر باشه"
"خودت پسری پسر برای چیته؟"
"دخترارو دوست داری؟"
"از زنا خوشم نمیاد ولی عاشق دختر کوچولوهام"
بکهیون در جوابش اخم کرد. "اگه دختر باشه هم بالاخره بزرگ میشه و یه زن میشه. بعد میخوای ازش متنفر شی" تصور چیزی که میگفت لبخندو روی لبای چانیول نشوند.
"نه اگه دختر خودم بشه که تا آخر عمرم عاشقش میمونم" انحنای لب چانیولو نمیتونست بوضوح ببینه اما شنیدن حرفایی که میزد هم خوب بود. برای یه لحظه اصلا به این مسئله که چانیول یه آدم بی مسئولیته که اونا رو ترک کرده فکر نکرد.
"تو چرا دوست داری پسر باشه؟"
"میخوام وقتی بزرگ شد مراقبم باشه" بکهیون بدون تردید جواب داد و لبخند چانیول از روی لباش کم کم محو شد. به این حد از تنهایی رسیده بود که تنها محافظ خودشو بچه توی شکمش میدید؟
ESTÁS LEYENDO
🍑 𝑩𝑰𝑻𝑪𝑯 🍑
Fanfic─بکهیــون؛ امگــای ۱۷سالــهای کـه وارد عمــارت پــارک میشــه. چــی میشـه اگـه بـا بـوی فرومــون یـهآلـفـا وارد اولیـن دوره هیتـش بشــه و درحالــیکه مـیدونـه داشتـــن رابــطه بـا یـهآلـفـا تو یه همچیـن شرایطـی باردارش میکنــه امـا بیخیـال قضیـه ن...