این اولین فیکی ک دارم مینویسم و امیدوارم حمایتم کنید❤ ...
.
.
.
.
بعد از کلی کار کردن تو کافه سرویس دادن ب مردم تنها چیزی ک خستگیم و در میاره ی دوش اب گرمه ، حمام تنها جایی ک میتونم توش راحت ب همه چی فک کنم...
دوش اب گرم و میبندم و جلوی اینه بخار کرده وایمیستم ، با دستم بخار اینه رو پاک میکنم و خودم و تو اینه میبینم باورم نمیشه وقتی ب گذشته نگاه میکنم همه چی خیلی بهتر بود... داشتن ی اتاق بزرگ تو ی خونه ی بزرگ وسط ی باغ چند هکتاری ، ی خونه ی گرم ک گرماش و با محبت و صمیمیت تامین میکردیم البته این گرما فقط تا 7 سالگیم وجود داشت ، داشتن دوستام ، تفریح های مورد علاقم ، خنده های از ته دل ، از همه مهم تر داشتن خانوادم ... میتونم بگم من شاد بودم..اره شاد زندگی میکردم...
اگ بخوام با الان مقایسش کنم ...
از اون خونه و باغ چند هکتاری برای من ی اتاق 12 متری تو ی مسافرخونه سطح پایین مونده .. از اون گرما و صمیمیت الان فقط گرمایی ک ب زور بخاری کوچیک ک گوشه ی اتاق جا شده مونده ..از دوستام بخوام بگم الان 9 ساله ک ازشون خبری ندارم و حتی تلفنیم باهاشون در ارتباط نیستم اینم باید بگم ک جز اونا هیچ دوست دیگ ای ندارم ..خب خانواده؟! برام دیگ معنی نداره 9 ساله ک من دیگ خانواده ای ندارم و تنها زندگی میکنم ، کلمه ی خانواده برام دیگ قابل درک نیست و معنایی نداره ، نمیدونم شاید در اینده تونستم ی خانواده جدید داشته باشم ولی میترسم از اینک دوباره خانواده داشته باشم.. میترسم ، نمیخوام دوباره درد از دست دادن رو حس کنم ، اسون نیست واقعا نیست!
..من دیگ شاد نیستم ، دیگ شاد زندگی نمیکنم ، فقط زندگی میکنم تا تمومش کنم .. اره از تهیونگ و زندگی 9 سال پیش دیگ اثری نیست . نزاشتن ازش اثری بمونه ذره ذره نابودش کردن ک بلخره موفق شدن تهیونگ 9 ساله ک از ته دل نمیخنده ، 9 ساله ک زندگی نمیکنه ... درسته شاید این روال از 7 سالگیم شروع شد ولی فرق اون تهیونگ با تهیونگ الان این بود ک حداقل تهیونگ 7 یا همون تهیونگ 15 ساله سعی داشتن ب همه چی خوشبین باشن، سعی داشتن لبخندایی ک تحویل انسان های دو رو ورشون میداد مصنوعی و از رو اجبار نباشه..
.
.
حوله رو دور کمرم میبندم و از حمام بیرون میرم ی اتاق مربع ک ی گوشش تخت یک نفره جا گرفته و بالای تخت دوتا پنجره معمولی جا گرفته و گوشه دیگ اتاق ی تلوزیون کوچیک و دقیقا کنار تلوزیون در ورودی وجود داره رو ب روی تخت ی در دیگ هست ک دقیقا من تو چهارچوبش وایسادم خب همونجور ک گفتم اتاق کوچیکیه ولی از هیچی بهتره تو این سرمای پاییزی بهتر از اینک رو نیمکتای پارک بخوابم .. پایین تختم ی کمد کوچیک گذاشتن و همه ی لباسام و ب زور توش جا دادم .
بعد از خشک کردن بدنم و پوشیدن لباسام روی تخت ولو شدم و ب سقف زل زدم ساعت 10 شبِ شیفت کاریم تو کافه ساعت 8 شب تموم میشه و 7 صبح شروع میشه چند سالی هست ک روال زندگیم اینجوری میگذره 9 سال پیش ک وارد ی کشور جدید و غریب شدم برام خیلی سخت بود تا جا بیوفتم خب مسلما واسه ی پسر 15 ساله اسون نیست و نمیتونست باشه چند هفته ی اول رو تو پارکا سر میکردم تا بلخره تو ی بار کار پیدا کردم و متصدیه بار شدم و شبام همونجا میمیوندم یک سال اونجا کار کردم ولی بعد از پیشنهاد بی شرمانه ی صاحاب بار بهم از کارم استعفا دادم.
دوباره بی جا و مکان شدم و چند روزی اینجوری گذشت تا پیک موتوری ، ی رستوران فست فود شدم و همزمان گارسونیم میکردم و شبا هم با موافقت صاحاب کارم اونجا میموندم کم کم دیگ یک کارو انجام نمیدادمو چند تا کارای نیمه وقت دیگام گرفته بودم و انجام میدادم .. سه سال اول نتونستم درسمو ادامه بدم از بس حجم کار کردن و سعی بر سیر کردن خودم بالا رفته بود
بعد از سه سال ک یکم تو امریکا جا افتادم شروع کردم درسام و انلاین خوندن بخاطر اینک وقتی تو کره بودم درسام و جهشی میخوندم و از هم سنام عقب نیستم بلک شاید جلوترم باشم خب تعریف از خودم نباشه همه بهم میگفتن ک نابغم و خیلی هوش بالایی دارم بخاطر اینک از هم سنای خودم جلو تر بودم دوستام از خودم بزرگتر بودن الانم تو رشته مورد علاقم تو سئول قبول شدم و دو روز دیگ برمیگردم کره واقعا هیجان زدم و کمی میترسم خاطره های خوبی از کشورم ندارم ولی مطمئنم نمیخوام ک تو ی کشور دیگ نفسای اخرم و بکشم یا شایدم میخوام با ترسام مقابله کنم ..نمیدونم ولی دیگ نمیخوام تو امریکا زندگی کنم
.
.
YOU ARE READING
ɪɴ ᴛʜᴇ ᴘᴀꜱᴛ☠🥀
Fanfictionᴄᴏᴜᴘʟᴇ: ᴊɪɴᴛᴀᴇ , ʏᴏᴏɴᴍɪɴ,ɴᴀᴍᴊɪɴ . . ɢᴇɴʀᴇ: ꜱᴍᴜᴛ , ʀᴏᴍᴀɴᴄ , ᴛᴀᴊᴀᴠᴏᴢ, ꜱᴀᴅ . . وضعیت آپ: نامعلوم . ..من دیگ شاد نیستم ، دیگ شاد زندگی نمیکنم ، فقط زندگی میکنم تا تمومش کنم .. اره از تهیونگ و زندگی 9 سال پیش دیگ اثری نیست . نزاشتن ازش اثری بمونه ...