ایم بکککککککککک😌
سره این پارت گریه کردم 🥲🥺
کامنتای این پارت فوش ازاده کاملا :)))))))
------------------------
.
.
Taehyung"
*فلش بک*
کنار پدرم ایستاده بودم نگاه ادمای مختلف میکردم.
همشون مثل پدر ادمای سردو خنثی بودن، انگار لبخند زدن براشون درد آور بود.
با شنیدن صدای مرد میان سالی پدر و من سمت صدا برگشتیم.
کیم:ببین کی اینجاست!
لی: مشتاق دیدار جناب کیم
کیم: لی پیر افتخار دادی به مهمونی ناچیز من اومدی
لی: شکسته نفسی میکنی؟! بهترین مهمونیا برای توعه کیم
با نگاه سردو خشن اقای لی نگاهمو ب زمین دادمو دستامو از استرس توهم قفل کردم..اونم یکی مثل پدر بود، ی ادم بی رحم که فقط به خودش فکر میکنه.
البت از لحاظ قدرت و نفوذ تو کل این مهمونی حرف اولو میزنه و یکی از دلایلی که پدر هیچ وقت باهاش در نمیوفته همینه.. چون کارش ساختس...
لی:پسرت خیلی بزرگ شده کیم
کیم:آره اما بویی از تجارتو اقتصاد نبرده..
لی: هومم با داشتن پدری مثل تو حتما باید امتیاز خوبی تو این کار داشته باشه!
پدر نیم نگاهی به من انداختو پوزخند تلخی بهم تحویل داد با دیدن مهمون جدید سمتشون حرکت کرد.
کیم: معذرت میخوام..
خواستم پشتش حرکت کنم ک با مخاطب قرار گرفتن از طرف اقای لی سرجام ایستادم
لی: کیم کوچک، انگار اصلا شبیه پدرت نیستی
کلماتشو شمرده شمرده اهسته بیان میکرد این باعث میشد حرفاش تو گوشام به واضحی نفوذ کنن و این خیلی تو مخ و عذاب آور بود...
لی:وارث خانواده کیم قراره تو باشی، با این سکوت طولانی دووم نمیاری بچه
سرمو بالا اوردم نگاهش کردم، کاش میتونستم بگم که حالم از این خاندان و هرچی ارث بهم میخوره
کاش میتونستم بگم فقط میخوام ازاد باشم برای خودم برای ارزوهام زندگی کنم.
ته:من تلاشمو میکنم جناب لی
لی: تلاش برای این کار کافی نیست، باید تو خون و ذاتت باشه...
گیلاس مشروبی از سینی گارسون برداشتو کمی ازش مزه کرد.
لی: پدرت خوب میدونه چه شرابی باید تو مهمونیا استفاده کنه، این فوق العادس
دستامو جلوی بدنم قفل کردمو نفسمو اروم بیرون دادم.
ادامه این مهمونی داشت برام سخت میشد واقعا نمیخواستم اینجا حضور داشته باشم...
دستمو تو موهام کشیدمو به عقب هدایتشون کردم، با متوجه شدن نگاه خیره اقای لی معذب سره جام ایستادمو نگاهمو به اطراف میچرخوندم، تعظیم کوتاهیی به اقای لی کردم
ته:امیدوارم شب خوبی داشته باشید...فعلا
سمته پدر قدم برداشتمو پشتش ایستادم اروم کناره گوشش زمزمه کردم.
ته:میشه برم اتاقم؟
از بالای شونش نیم نگاهی بهم کردو نفسشو بیرون داد، سمتم برگشتو دستشو پشت گردنم گذاشت.
کیم:برای چی؟
ته:خسته شدم پدر، فردا مدرسه دارم..
کیم:هوممم امشب خوب بودی، میتونی بری
سرمو اروم تکون دادمو سریع از زیر دستش فرار کردمو سمته پله ها راه افتادم..
از پله ها بالا رفتمو سمت اتاقم قدم برداشتم تو همون حال مشغول در اوردن کتم شدم. وارد اتاق شدم خواستم درو ببندم که با فشار محکم به در به عقب پرت شدمو رو زمین افتادم، با تعجب نگاه جلوم کردمو با دیدن پسر جوونی سریع از جام بلند شدمو سوالی نگاهش کردم..
ته:ببخشید اینجا اتاق منه!
+همه درست میگن، زیبایی پسر اقای کیم خیره کنندس
ته:لطفا از اتاقم برید بیرون
+هی بگو که حوصله توام سررفته تو این مهمونی کسل کننده
چند قدم سمتم برداشتو دستاشو داخل جیبش فرو کرد
چند قدم به عقب برداشتمو نگاه در که نیمه لا باز مونده بود کردم با استرس نگاه پسر جوون کردم.
ته: تو کی هستی؟ چرا تو مهمونی ندیدمت؟!
+چه فرقی میکنه؟!
نگاه کلی بهش انداختم، اونو تاحالا ندیده بودم حتی حس اشنایی بهش نداشتم.
+اومدم یکم باهم بازی کنیم..
خواستم سمته در حرکت کنم که از بازوم گرفتو منو زو تخت پرتاب کرد سمته در رفت و قفلش کرد همونطور که کرواتشو باز میکرد سمتم قدم برداشتو پوزخند عجیبی زد
ته:چیکار میکنی؟! گمشو بیرون از اتاقم
+با وجود سرصدای بیرون هیچ کس صداتو نمیشنوه..
همونجوری که رو تخت افتاده بودم با جفت پام محکم به شکمش ضربه زدمو سمته در دوییدم دستگیره درو چندبار بالا پایین کردم اما فایده ای نداشت.
با کشیده شدن موهام از پشت فریاد بلندی کشیدمو رو تخت دوباره پرتاب شدم.
+حرومزاده میخوای از دست من فرار کنی؟
ته:تو کی هستی؟ چی ازم میخوای؟
+نیازی نیست منو بشناسی درکل امشب اولین و اخرین باریه ک منو میبینی!
با تموم شدن حرفش منو رو تخت برگردوند صورتمو به دشک فشار داد...
.
.
.
"صحنه های خشن ۱۸+"(از دید نفرسوم)
کرواتشو دور مچ دستای تهیونگ محکم بست.
روی کمرش نشست از پشت با کشیدن موهاش سرشو عقب اورد کنار گوشش اروم با صدای بم زمزمه کرد.
+من فقط دستوری که بهم داده شده رو اجرا میکنم بهتره پسر حرف گوش کنی باشی..
تنها کاری که از دست تهیونگ برمیومد فریاد کشیدن ،گریه کردن بود..
اشکاش تمام صورتشو خیس کرده بودو از استرس و ترس به نفس نفس زدن افتاده بود، دلیل اینکارا و اتفاقایی که براش میوفتادو نمیدونست. چرا باید این همه دردو بدبختی رو تحمل میکرد؟ اون فقط ی نوجوون بودو میخواست مثل بقیه نوجوونا شاد زندگی کنه تنها دقدقش گیمو خوش گذرونی با رفیقاش باشه..اما اون تو طول زندگیش فقط غم و خشونتو تجربه کرده بود، تحقیرها، شکنجه ها، و حرفایی که پدرش توکل طول عمرش بهش زده بود باعث شده بود خودشو ی ادم بی ارزش تصور کنه...
اما الان این حقش نبود توسط ادمی که حتی نمیشناسه مورد تعارض جنسی قرار بگیره
ته:از...کی دستور..گرفتی؟!
بی جون تو فریادو گریه کردنش زمزمه کردو با دردی که وارد بدنش شد بلند فریاد کشیدو روی تخت از حال رفت...
ساعت چهار صبح بامداد بودو تمامی مهمونا رفته بودن کیم تو اتاقش بدو خونه تو سکوت عجیبی فرو رفته بود.
خانم چویی سرخدمت کار پیر نگاهی به اطراف انداختو از پله ها به ارومی بالا رفت، طبق عادت همیشگیش قبل خواب سمته اتاق تهیونگ قدم برداشتو با دیدن در نیمه لا اتاقش شکی تو وجودش افتاد.
تهیونگ همیشه دره اتاقشو میبست و قفل میکرد تا پدرش شبا نتونه وارد اتاقش بشه!
با نگرانی اروم دره نیمه لارو باز کردو نگاهی به اتاق بهم ریخته انداخت، تا به حال اتاق تهیونگو اینجوری ندیده بود...چراغ مطالعش رو زمین افتاده بودو شکسته بود لباسایی که برای مهمونی تنش کرده بود گوشه اتاق پرتاب شده بودنو تمامی کتابای کتابخونش روی زمین ریخته شده بود. سریع وارد اتاق شدو با دیدن صحنه رو ب روش چند لحظه قلبش از تپش افتادو حاله اشک چشماشو پر کرد، تهیونگ با بدن لختو زخمی شده رو تخت از حال رفته بودو زیرلب از درد ناله های اروم و بی جونی میکرد. صورت پسر روبروش از اشک و کبودی پر شده بودو بدنش پر از مارک و جای دست ی آدم بود.
با سرعت سمته تهیونگ دویدو اونو به آغوش خودش کشید، با ملافه بدن ظریف پسر روبروشو پوشوند با اشکایی که حالا صورت خودشم خیس کرده بود با دلسوزی نگاه تهیونگ کرد.
چویی:چه بلایی سرت اوردن پسرم؟ کی تونسته اینکارو باهات بکنه اخه...
بلند زار زدو محکم تهیونگو به قفس سینش فشار دادو با زمزمه ای ک بزور شنیده میشد سرشو پایین گرفتو به صورت زخمی و خیس تهیونگ نگاه کرد.
ته:آ..جوما..در..د..دارم..
چویی:خوب میشی پسرم زود خوب میشی.
ته:آجوما...چرا...من..نمیمیرم؟..
اشکای تهیونگ از گوشه چشماش شروع به ریختن کردو خانم چویی با دیدن حال تهیونگ و حرفی که ازش شنید قلب پیرش برای بار صدم بخاطرش مچاله شدو صورت تهیونگو تو بغلش قایم کردو بی صدا شروع به گریه کردن کرد.
.
.
.
خانم چویی تهیونگو ب زور کمک کرد تا وارد حمومش کنه وان حمومو پر از ای گرم کردو تهیونگو داخل وان گذاشت.
چویی:پسر نازنینم ایگووو اینجا بمون تا بیام خب؟
تهیونگ به گوشه وان خیره شده بودو حرفی نمیزد،خانم چویی با نشنیدن جوابی از تهیونگ بغض تو گلشو ب زور قورت دادو از حموم بیرون اومد.
دستشو رو صورتش کشیدو خیلی سریع مشغول جمع کردن ملافه های خونی و کثیف شد به چندتا از خدمتکارا دستور داد تا اتاق تهیونگو جمع کنن.
نمیدونست میتونه اینو به اقای کیم بگه یانه، اما با وضعیت تهیونگ نمیتونست مخفیش کنه.
اقای کیم هر روز صبح تهیونگو تو اتاقش میخواستو چکش میکرد و حتی اجازه نمیداد یک روز تهیونگ بیرون از خونه بگذرونه جز مدرسه رفتن..
نفس عمیقی کشیدو با قدمای محکم به سمت ته راهرو قدم برداشتو اروم در اتاق اقای کیم رو به صدا در اورد.
کیم:بله؟!
چویی:منم سرخدمتکار چویی هستم
کیم:بیا تو
با صدای بمو خابالود اقای کیم اب دهنشو قورت دادو اروم وارد اتاق شد.
جلوی در ایستادو تعظیم کوتاهی به کیم کردو نگاهشو به زمین دوخت
کیم:میدونی ساعت چنده؟!
چویی:مسئله مهمی پیش اومده جناب کیم
کیم:چیشده!
چویی:تهیو..تهیونگ
کیم:دوباره چه گندی زده؟!
چویی:باید ببینیدش، امشب تو مهمونی ی اتفاق ناگوار افتاده
کیم همونجوری ک ردای بلندشو میپوشید با اخم و جدیت رو به خانم چویی کردو نفسشو بیرون داد
کیم:میخوای حرف بزنی؟!
چویی:مثل هرشب..وارد اتاق تهیونگ شدم تا چکش کنم طبق دستوری که بهم دادید...اما..اما امشب
بغض تمام گلوی خانم چویی رو فرا گرفتو با دستای چروکیدش مشغول بازی کردن شد
کیم با دیدن حال خانم چویی و مِن مِن کردنش عصبی فریاد کشید
کیم:مثل ادم توضیح بده
چویی:کل اتاق بهم ریخته بودو لباسای تهیونگ رو زمین مچاله شده بودن وقتی کامل وارد شدم با جثه خونی و کبود لخت تهیونگ مواجه شدم...اقای کیم یکی ب زور وارد اتاق تهیونگ شده!
خنده هیستیریک کیم تمام اتاقو فرا گرفتو دستشو رو صورتش کشید.
کیم:منظورت چیه؟! کی جرات اینکارو داره؟!
چویی:دوربینای مدار بسته راهرو از کار افتادن جناب کیم
کیم: کی به تهیونگ دست زده خانم چوییییی!
بلند فریاد کشیدو از کنار خانم چویی گذشتو از اتاق خارج شدو با شتاب سمته اتاق تهیونگ حرکت کرد خانم چویی پشت کیم میدواید این همه نگرانی اقای کیم برای تهیونگ اونو متعجب کرده بود، شایدبالاخره یادش اومده بود که تهیونگ پسرشه.
وارد اتاق شدو نگاه خدمتکارایی که مشغول جمع کردن اتاق بودن کردو با فریاد همشونو از اتاق بیرون کرد رو به خانم چویی فریاد زد
کیم:کجاس؟!
خانم چویی به حموم اشاره کردو کیم با پا محکم دره حمومو وا کردو وارد شد.
تهیونگ با بدن لختش تو وان حموم مچاله شده بودو زانوهاشو بغل کرده بود موهای حالت دارش رو صورتش ریخته شده بود، کیم با دیدن پسرش پوزخندی زدو دستشو عصبی رو صورتش کشید.
کیم:بالاخره ابروی خاندانمونو بردی اره؟! پسره هرزه!
خانم چویی با چشای درشت نگاه کیم سنگ دل کردو از این همه بی رحمی این مرد متعجب شده بود.
کیم:سرتو بالا بگیر تهیونگ!
با فریاد داد زدو با دیدن اینک تهیونگ هیچ عکس العملی انجام نمیده عصبی سمتش رفتو موهاشو تو چنگش گرفتو سرشو به عقب هول داد.
کیم:فقط ی بار تکرار میکنم!
تهیونگ برعکس همیشه با چشای قرمزو نگاه سردش بهش خیره شدو بدون هیچ التماسی نگاهش کرد
کیم:برای کی هرزهگری کردی که این بلارو سرت اورده ها؟!
باز از تهیونگ جوابی نشنید و این باعث شد کیم از قبل بیشتر عصبانی بشه، تو صورت تهیونگ خم شدو اروم زمزمه کرد...
کیم:دلت برا زیر زمین تنگ شده اره؟!
همونطور که موهاشو میکشید از وان حموم بیرون اوردشو کنار خودش نگهش داشت، پاهای تهیونگ از دردو سرما میلرزیدنو خیسی بدنش زمینو پر اب کرده بود. کیم رو به خانم چویی کردو خیلی خونسرد زمزمه کرد
کیم:به همه بگو تهیونگ مرده، خودکشی کرده
چویی:جناب کیم!
کیم:اگر بفهمم کسی از این موضوع خبردارشده زبونتو خودم میبرم فهمیدی؟!
بدون اینک منتظر جوابی از چویی باشه همونطور که موهای تهیونگو میکشید دنبال خودش راه انداخت پاهای تهیونگ جونی برای راه رفتن نداشتن کیم بدن بی جون پسرشو رو زمین میکشوند تهیونگ سعی میکرد موهاشو از لای انگشتای پدرش باز بکنه با درد هق میزد.
کیم وارد اتاق کارش شدو با زدن دکمه پشت کتابخونه عظیمش، دره نسبتا بزرگی باز شدو همراه تهیونگ وارد زیر زمین سردو تاریک شدن.
تهیونگ از بچگیش تاحالا چندبار اینجا اومده بودو خاطره های دردناک زیادی داشت.
کیم:بدن هرزتو یکی جز من دست زده اره؟! چطور این اجازه رو بهش دادی!
تهیونگو به تخته چوبی بستو دستاشو با طناب کلفتی محکم بالا سرش بستو نگهش داشت، دور مچ پاهاشم همینکارو کردو چند قدم عقب رفتو به تهیونگ خیره شد
بدن زیبا و ظریف تهیونگ حالا پر از کبودی ناشی از تعرض بود.
ته:پد..ر من..نمیشنا..ختمش
کیم با شنیدن زمزمه تهیونگ بدنش گور گرفتو با دستای قدرتمندش سیلی محکمی به صورت تهیونگ زد.
انقد اینکارو تکرار کرد که خون از دهن تهیونگ سرازیر شده بودو تنها صدایی که تو زیرزمین قابل شنیدن بود زجه های تهیونگو برخورد دستای بزرگ پدرش رو صورتش بود..
ته:بسه..تقصیر من نبود...پد..ر لطفا...بسه
از شدت کشیدن دستش دور مچاش کبود شده بودو تموم صورتش کبودو قرمز شده بود، لبش پاره شده بودو از کناره دهنش خون چکه میکرد
از درد فریاد میکشیدو التماس پدرش میکرد تا ولش کنه.
نمیدونست باید بخاطر دردی که به روح و جسمش خورده درد بکشه یا بخاطره اینک پدرش برای چیزی که مقصر نبوده تنبیهش میکنه..
کیم:هوممم کجاهارو لمس کرده؟ اینجا؟
دستشو رو بدن لخت تهیونگ میکشیدو اروم فشار میداد ،باعث میشد تهیونگ تو خودش جمع بشه..
سمته میزی که روش کلی وسایل شکنجه بود رفتو با برداشتن شلاق نازکی پوزخند عمیقی زدو سمت تهیونگ برگشت تک تک جاهایی که کبود بودرو با شتاب ضربه میزد، تهیونگ سعی میکرد مانع بشه با تکون دادن دستو پاش فقط باعث میشد دستو پاش زخمی و کبود بشن.
از درد زیاد جیغ و فریاد میکشید ، کم کم جای جای بدنش از ضربات زیاد خون مرده شدن بعضیاشون شروع به خون ریزی کردن.
کیم:حالا دیگ حس لمسای اون از یادت میره.. بهم بگو کی بود؟
تهیونگ که از ناله و فریادایی که زده بود صدایی برای بیان کلماتش نداشت با چشمای قرمزو صورت خیس با ناتوانی نگاه پدرش کردو سرشو خیلی اروم تکون داد سعی کرد چیزی بگه اما فقط کمی لباش تکون خوردو هیچ صدایی شنیده نشد...
کیم:فردا برمیگردم بهتره جوابی برای گفتن داشته باشی!
شلاقو زمین انداختو از پله های زیر زمین بالا رفتو با بسته شدن در تمام محیط تو سیاهی فرو رفتن جز چراغ کم سویی که بالا سر تهیونگ روشن بود...
.
.
*پایان فلش بک*
.
.
"Taehyung"اینک پدرمو میشناسه عجیب نیست بالاخره اون ی پلیسه و پدر من ی خلاف کار حرفه ای..
اینک تا الان نتونسته دستگیرش کنه برام تعجب نداره اونا ردی از خودشون نمیزارن و نصف ادمای مملکتو برای خودشون خریدن.
ته:من..ربطی به اون ندارم...
اروم زمزمه کردمو نگاهمو از نگاه پر نفرت جین گرفتم
جین:تو پسرشی!
ته:نه نیستم.. اون حرومزاده پدر من نیست
جین:منظورت چیه؟!
ته:لطفا اینارو به کسی نگو، به کسی نگو که من پسر اون ادمم
جین:الان گفتی پسرش نیستی!
ته:من میدونم چی گفتم!!! اما نمیتونم ثابت کنم..تمام شواهد نشون میده ک من پسر اونم
جین از رو میز بلند شدو شروع به قدم زدن کرد.
بعد چند دقیقه نگاهشو ب من دادو دستاشو توجیبش فرو برد.
جین: بیا ی رابطه برد برد داشته باشیم
ته:منظورت چیه؟
جین: من کمکت میکنم، کمکت میکنم بیماریتو درمان کنی هرچی تو گذشتت هستو تغییر بدی، اما بجاش ازت اطلاعات میخوام اطلاعات اون حرومزاده!
ته:تو نمیتونی گذشته منو تغییر بدی!
جین: اما میتونم ثابت کنم تو از خاندان اون نیستی
ته:حرفمو باور کردی؟!
تهیونگ با چشای پر اشک ناباور نگاه جین کرد
جین:تو موقعیتی نیستی که بتونی به من دروغ بگی! پسر اون حرومزاده هیچ وقت انقد مظلوم نمیشه..
تهیونگ سرشو پایین انداختو لبخند محوی زد، از چی خوشحال شده بود؟ از اینک جین بهش اعتماد کرده بودو تونسته بود ذاتشو بشناسه؟!
یا اینک نور امیدی تو وجودش برای نابود کردن گذشتش پیدا کرده..
ته:چی ازم میخوای؟
جین:تمام گذشتتو..
تهیونگ سرشو بالا اوردو نگاه جین کرد نفس لرزونشو بیرون دادو اروم زمزمه کرد
ته:نمیتونم..نمیتونم به زبون بیارمشون..
جین: نمیخوام اذیتت کنم برای همین ی روانشناس خوب میبرمت تا بیماریتو درمان کنی تا اون موقع صبر میکنم...
ته:اگ کسی بفهمه چی؟
جین: روانشناسو میارم خونه خودم توام از این ب بعد اینجا زندگی میکنی، نمیتونم از خودم دورت کنم، مثل امشب تظاهر میکنیم که باهم تو رابطه ایم!
تهیونگ با تعجب به نقشه که جین کشیده بود گوش میدادو با جمله اخر جین چشماش چهارتا شدو بلند داد زد
ته: تظاهر کنیم جلو همه که رلیم؟!!!!
جین:داد نزن مجبوریم! ی چیز سوری!!!!
ته:یاااااا نمیتونم قبول کنم!
جین:منظورت چیه؟!
ته:من نمیخوام رل تو باشم
جین:چی؟؟؟؟؟ از خداتم باشه! کی بهتر از من پیدا میکنی!!! من خوشگل ترین و جذاب ترین پلیس سئولم!
جین دستاشو تو هوا تکون میدادو ابروهاشو سمت بالا خم کرده بود، با دیدن قیافش یهو خندم گرفتو لبخند بزرگی زدم
ته: هایشششش چقد غرغرویی این قراره ی چیز سوری باشه اوکی!!!!
.
.
"Jin"
با دیدن لبخندش دست از صحبت کردن برداشتمو برای چند لحظه متوجه چیزی نشدم، انگار تپش قلبم از کار افتاده... لبخندای تهیونگ خیلی شبیه یونجیه... سرمو تکون دادمو نفس عمیقی کشیدم
جین:معلومه!!!! من هیچ وقت با ادمی مثل تو نگاهم نمیکنم چه برسه ب رل! حالام بخواب
ته:یاااا منظورت چیه مگ من چمه؟!
جین:زیادی زشتو مظلومی اون لبخنداتم خیلی تو عصابمه!
بلند بلند فریاد زدمو سریع از پله ها بالا رفتمو وارد اتاقم شدم، دستمو رو قلبم گذاشتم که تندتند میتپید نگاهمو به روبروم دوختم.
من بخاطر لبخندش تپش قلب گرفتم؟!
.
.
----------
پسرمون داره عاشق میشه؟!
ووت و کامنت یادتوووون نرههههه❤️🌹
CZYTASZ
ɪɴ ᴛʜᴇ ᴘᴀꜱᴛ☠🥀
Fanfictionᴄᴏᴜᴘʟᴇ: ᴊɪɴᴛᴀᴇ , ʏᴏᴏɴᴍɪɴ,ɴᴀᴍᴊɪɴ . . ɢᴇɴʀᴇ: ꜱᴍᴜᴛ , ʀᴏᴍᴀɴᴄ , ᴛᴀᴊᴀᴠᴏᴢ, ꜱᴀᴅ . . وضعیت آپ: نامعلوم . ..من دیگ شاد نیستم ، دیگ شاد زندگی نمیکنم ، فقط زندگی میکنم تا تمومش کنم .. اره از تهیونگ و زندگی 9 سال پیش دیگ اثری نیست . نزاشتن ازش اثری بمونه ...