8

1.9K 443 412
                                    

VOTE 🌟

&

COMMENT IF YOU WANT ✍

※※※※※※※※※※※※※※※




چشمکی زد و در اتاق و قفل اتاق و باز کرد و بعد دستگیره رو چرخوند
همینکه در اتاق و باز کرد با دید کسی که پشت در بود دستش رو دستگیره خشک موند و مطمئن بود که نفس کشیدن از یادش رفته

لویی! اینجا چیکار میکنی?

لویی که بسختی تونست خودشو جمع و جور کنه لبخند ساختگی زد

:اینجا خب خیلی جای قشنگی بود میدونی راستش من بیشتر تو این اتاق بودم باهام میای ?

لویی سعی کرد حواس مارگارت رو از اتاقی که توش دزدی کرده بود پرت کنه و با گذروندن وقت بیشتری تو اتاق رو به برویی که همون کتابخونه بود اونو بیشتر تو خاطره ی مارگارت نگه داره


....................

بعد خوردن نهار لویی خواست تو جمع کردن وسایل کمک کنه اما مارگارت اونو سمت اتاقش برد

:حوصله ام سر رفته , میتونم برم تو حیاط !

مارگارت لبخندی زد

:اقای استایلز گفتن میتونی هر جایی که خواستی بری و هر کاری که خواستی بکنی

لویی ابروشو بالا انداخت و لبخند زد

:خوبه , اووم میخوام برم استخر

:اونیکه بیرونه یا اونیکه طبقه ی پایینه ?

لویی ابرهاشو بالا برد

:خب فکر کنم بهتر باشه استخر پایین و بذاریم برا یه روز دیگه نمیخوام فردا هیچ چیزی برای کشف کردن نداشته باشم

مارگارت خندید

:پس بهتره بری لباس مورد علاقه اتو انتخاب کنی به جرارد میگم برات نوشیدنی , حوله و سایه بوم بذاره

لویی سرشو تکون داد و سمت اتاق مشترکش با هری رفت
در کمد و وا کرد , شلوارک لیکی بیرون اورد و از اتاق بیرون رفت
بعد رسیدن به صندلی های تخت شو کنار استخر تی شرتشو دراورد و دمپایی هاشو کنار صندلی گذاشت شلوارکشو عوض کرد و کناره ی استخر ایستاد

لبخندی زد و دستاشو بالا برد تا بدنشو کش بده که شنیدن اسمش باعث شد بچرخه و با دیدن هری که کت و شلوار عجیب و غریبی تنش بود تعادلیو از دست داد و داخل استخر افتاد

بعد چند لحظه سریع خودشو به کناره ی استخر رسوند و دستشو بهش گرفت دست دیگه اشو رو صورتش کشید تا بتونه راحت تر پلکاشو وا کنه و وقتی هری رو دید که ترسیده کنار استخر زانو زده و دستاشو درست کنار دست اون گذاشته لبخند زد

Rich in luvWhere stories live. Discover now