15

1.9K 389 410
                                    

VOTE 🌟

&

COMMENT IF YOU WANT ✍

※※※※※※※※※※※※※※

لویی چندتا از جعبه ها رو جا به جا کرد و دستاشو بهم کشید

:متاسفم پسرا

نایل خندید و جلوی ماریا ایستاد

:بخاطر یه چایی و کیک کل انبارو تمیز کردیم

لویی خندید و سرشو تکون داد

:خیلی خب ماریا ما باید بریم امیدوارم بازم همو ببینیم

ماریا با دستاش صورت لویی رو گرفت و با لبخند بهش نگاه کرد

:من همیشه اینجام هر وقت دوست داشتین بیاین اینجا به نوه هام سپردم , دیگه شمارو میشناسن

لویی سرشو تکون داد و بعد خداحافظی سمت خونه برگشتن والبته که اینبار نیازی نبود خودشونو خسته کنن , سرخیو نوه ی ماریا اونارو تا خونه رسوند و برای شام هم غذای محلی که ماریا درست کرده بود و با خودشون بردن

بعد دوش گرفتن لویی روی تختش دراز کشید و نایل با شلوارک گشادش دوید رو تخت لویی و خودشو زیر پتو جا کرد

:میشه امشب اینجا بخوابم ?

لویی کمی جا براش باز کرد و به گوشیش نگاه کرد

:این و هری فرستاده , نمیدونم چی بنویسم

:اووم فردا وقت داری ? گفتی دو شیفت کار میکنی

:نوشته برای نهار

:خب بنویس برای نهار میتونم ببینمت بعدم بپرس ببین میاد دنبالت یا باید جایی بری اگه نمیاد دنبالت بهش بگو که وقت نهارت کمه

لویی سرشو تکون داد و شروع کرد به تایپ کردن
نایل چشماشو بست و سرشو کنار لویی روی بالشت گذاشت

:میاد دنبالم , بهش گفتم رستوران رو به روی محل کارم نهار بخوریم اینطوری وقت نهارم و تو راه تلف نمیکنم

نایل با چشمای بسته سرشو تکون داد

:سعی کن کسی نبینتت

:چرا ?

:به هری بگو بره تو رستوران منتظرت باشه تا میری اونجا , اگه همکارات ببیننت بهت حسادت میکنن و اصلا عواقب خوبی نداره

Rich in luvWhere stories live. Discover now