23

1.4K 348 284
                                    

VOTE 🌟

&

COMMENT IF YOU WANT ✍

※※※※※※※※※※※※※※


پدر هاکین به لویی نگاه کرد دستاشو پشتش بهم قفل کرده بود و دور تخت چرخید

:کارتو خیلی خوب انجام دادی ایزاک

:ممنونم پدر هاکین

هاکین اخمی کرد و به پشت لویی با دقت بیشتری نگاه کرد

:پشتش سوخته ?

:نه , آبی که برای تطهیر برام اوردن خیلی داغ بود

:از این به بعد همه چیز و خودت چک کن , غذا چی ?

:نون و سبزیجات

:بهش ویتامین بده تا نخوردن گوشت و جبران کنه , همسر پدره نمیشه نادیده گرفت

:جدی?

ایزاک با تعجب به هاکین نگاه کرد و کاسه ی آب و روی میز گذاشت

:بعدا میفهمی , پس بهش ویتامین بده

:چشم پدر

هاکین نگاهی دوباره به لویی کرد و از اتاق بیرون رفت

ایزاک بفکر رفته بود , اینکه هاکین داشت مراعات لویی رو میکرد اصلا براش قابل هضم نبود و باید میفهمید موضوع چیه چون میدونست رحم کردن اینجا هیچ معنایی نداره کسی اینجا دلش نمیسوزه و مهربونی بلد نیست !

:ایز..ایزاک

:هی لویی , بیدار شدی?

:سرم درد میکنه , ... سنگینه

ایزاک سمت کمد فلزی کنار دیوار و اونو جا به جا کرد از پشتش بطری آب و سبد قرصی رو بیرون آورد و روی میز گذاشت

:گفتن میتونم بهت ویتامین بدم باورت میشه ?

لویی که به تخت بسته شده بود فقط سرشو تونست سمت ایزاک بچرخونه

:نمیتونم پاهامو حس میکنم میشه بازشون کنی?

ایزاک بطری آب و همراه یه قرص برای لویی اورد و کنار تختش گذاشت

:روی این سنگ از صبح بسته شدی بایدم پاهات سِر بشه

اول دستاشو باز کرد و بهش کمک کرد تا روی تخت بشینه و بعد سمت پاهاش رفت

:چرا میخوان بهم ویتامین بدن ?

ایزاک که داشت پاهاشو باز میکرد شونه هاشو بالا انداخت

:نمیدونم ولی میفهمم , این خیلی عجیبه هیچ وقت این اتفاق نیفتاده

پای چپشو که باز کرد لویی دستاشو سمتش برد تا کمی ماساژشون بده

Rich in luvWhere stories live. Discover now