VOTE 🌟
&
COMMENT IF YOU WANT ✍
※※※※※※※※※※※※※※
پدر هاکین به لویی نگاه کرد دستاشو پشتش بهم قفل کرده بود و دور تخت چرخید
:کارتو خیلی خوب انجام دادی ایزاک
:ممنونم پدر هاکین
هاکین اخمی کرد و به پشت لویی با دقت بیشتری نگاه کرد
:پشتش سوخته ?
:نه , آبی که برای تطهیر برام اوردن خیلی داغ بود
:از این به بعد همه چیز و خودت چک کن , غذا چی ?
:نون و سبزیجات
:بهش ویتامین بده تا نخوردن گوشت و جبران کنه , همسر پدره نمیشه نادیده گرفت
:جدی?
ایزاک با تعجب به هاکین نگاه کرد و کاسه ی آب و روی میز گذاشت
:بعدا میفهمی , پس بهش ویتامین بده
:چشم پدر
هاکین نگاهی دوباره به لویی کرد و از اتاق بیرون رفت
ایزاک بفکر رفته بود , اینکه هاکین داشت مراعات لویی رو میکرد اصلا براش قابل هضم نبود و باید میفهمید موضوع چیه چون میدونست رحم کردن اینجا هیچ معنایی نداره کسی اینجا دلش نمیسوزه و مهربونی بلد نیست !
:ایز..ایزاک
:هی لویی , بیدار شدی?
:سرم درد میکنه , ... سنگینه
ایزاک سمت کمد فلزی کنار دیوار و اونو جا به جا کرد از پشتش بطری آب و سبد قرصی رو بیرون آورد و روی میز گذاشت
:گفتن میتونم بهت ویتامین بدم باورت میشه ?
لویی که به تخت بسته شده بود فقط سرشو تونست سمت ایزاک بچرخونه
:نمیتونم پاهامو حس میکنم میشه بازشون کنی?
ایزاک بطری آب و همراه یه قرص برای لویی اورد و کنار تختش گذاشت
:روی این سنگ از صبح بسته شدی بایدم پاهات سِر بشه
اول دستاشو باز کرد و بهش کمک کرد تا روی تخت بشینه و بعد سمت پاهاش رفت
:چرا میخوان بهم ویتامین بدن ?
ایزاک که داشت پاهاشو باز میکرد شونه هاشو بالا انداخت
:نمیدونم ولی میفهمم , این خیلی عجیبه هیچ وقت این اتفاق نیفتاده
پای چپشو که باز کرد لویی دستاشو سمتش برد تا کمی ماساژشون بده
YOU ARE READING
Rich in luv
Fanfiction❌COMPLETE❌ #larrystylinson Harry top ژانر : معمایی _دام Do you love me ? And im not sure , what can i say?