VOTE 🌟
&
COMMENT IF YOU WANT ✍
※※※※※※※※※※※※※※
در حالیکه لویی از کنار ستون های گچی تراشیده شده عبور و به مجسمه های فلزی عجیب روشون نگاه میکرد
هری با دقت به اون خیره شده بود , تمام چیزی که براش مهم بود دیدن عکس العمل های لویی بودلبخنداش , اخم هایی که بخاطر متوجه نشدن ساخت وسایل تو صورتش مینشست , همه و همه برای هری جذاب بودن
:هری?
لویی خیلی آروم صداش زد و کنار یکی از وسیله ها که شبیه کلاه خود بود ایستاد
:این چیه?
هری کنار لویی ایستاد و دستشو روی کمر باریک لویی کشید و کنار پهلوشو زیر کف دستش حس کرد
:450امپراطوری روم , توسط نگهبان های سیاه چال ها برای وحشی ها استفاده میشد , سال های بعد ایده های عجیبی به ذهن کشیش ها برای رهایی روح رسید و در نهایت توی عصر حاظر برای ندیدن چهره ی خودمون یا ... به هر حال الانم فقط جتسش عوض شده بیب
:یا چی?
هری لبخندی زد و به لویی نگاه کرد
:یه ماسک روی صورت میکشن تا کس دیگه ای رو تصور کنن کشیدن نقاشی روی یه صفحه ی سفید راحت تره
لویی سرشو تکون داد و از کنار کلاه خود گذشت
:ظالمانه اس
:ولی تو به اون میخ ها لبخند زدی
:خب , فقط حدس بزن اون زمان هیچ امکانات پیشرفته ی لیزری وجود نداشته و همچین طرحی روی یه تیکه آهن یه کار بی نظیره
:تو از ظرافتشون خوشت میاد
:اره , اونا تیکه های آهنی زمختی هستن که میتونن زیبا باشن اگه درست استفاده بشن
هری چیزی نگفت و به تورش همراه لویی تو موزه ادامه داد , توی سالن دیگه که تمام دیوار های سفیدش برخلاف سالن قبلی که خاکستری بود کمی چشم و اذیت میکرد
زنی کنار ورودی سالن بعدی بروشور هایی رو به بازدید کننده ها میداد و انگار کسی علاقه ای برای رفتن به اون قسمت نشون نمیداد
:اونجا کجاست هری?
:منظورت سالن بعدیه?
لویی سرشو تکون داد
:موزه ی جنایات ذهن
لویی ابرهاشو بالا انداخت
:واو ! مثلا وسایل فیلم هارو میارن اینجا?
:نه بیبی
لویی گوشه ی لبشو گاز گرفت و سمت زن رفت و یه بروشور ازش گرفت
YOU ARE READING
Rich in luv
Fanfiction❌COMPLETE❌ #larrystylinson Harry top ژانر : معمایی _دام Do you love me ? And im not sure , what can i say?