30

1.4K 367 223
                                    

VOTE 🌟

&

COMMENT IF YOU WANT ✍

※※※※※※※※※※※※※※

لویی از گوشه ی اتاق بلند شد و سمت ایزاک رفت
چشماش گاهی سیاهی میرفت و گاهی سرگیجه میگرفت
اما نمیتونست جلوی خواست بدنش برای حرکت کردن و بگیره

دستشو به دیوار زد و رو به روی ایزاک ایستاد
سرشو پایین برد تا شاید با رسیدن خون به مغزش دیدش هم بهتر بشه

:من کشتمش

ایزاک که از روی صندلی بلند شده بود و دست لویی و گرفت میدونست حق نداره به لویی دست بزنه اما وقتی هری بهش این اجازه رو داد , قوانین دیگه اهمیتی نداشتن
سعی کرد اونو روی تختش ببره تا یکم استراحت کنه

اما لویی دستشو پس کشید و بهش نگاه کرد

:من کشتمش , من

:شما حالتون خوب نیست باید استراحت کنین

لویی یه قدم عقب رفت

:تو ... تو هم با اونایی?

:من طرف شما هستم , قول میدم

لویی چند بار پلک زد و عرقی که از روی پیشونیش داشت توی صورتش میلغزید و پاک کرد
سرشو به نشونه ی فهمیدن تکون داد و حس کرد دیگه نمیتونه وزن خودشو تحمل کنه

:چرا انقدر گرمه ? ... گرممه

روی تخت خودشو مچاله کرد مثل کسی که از سرما یخ زده اما حس میکرد داره میسوزه

:پنجره ... هارو , باز .. باز کن

ایزاک پنجره هارو باز کرد و پرده هارو کنار کشید
وقتی دید لویی دستشو سمت ملافه برد تا روی خودش بکشه اونو بالا کشید و روی شونه های لویی آورد

پشت دستشو رو پیشونی لویی گذاشت
عرق سردی که روی پیشونیش بود به دستش نشست و با تعجب از اینکه چقدر سرده دستی کنار گردن لویی کشید

سم داشت کار خودشو میکرد و انگار هیچ کس نمیخواست جلوشو بگیره .

...................

لباس های خونیشو عوض نکرده بود
همونطور توی راهروی کلیسا جلو رفت و رو به روی مجسمه ی مریم ایستاد

:پدر , خیلی خوش آمدید

نگاهی به رنگ های مجسمه کرد به بچه ای که در آغوش داشت
و بعد درست کمی اون طرف تر نزدیک محراب به صلیبی که مسیح رو با بدنی خونین به دار اویخته رو تماشا کرد

:مسیح فرزند خدا بود , اونو به مریم داد و در نهایت پسش گرفت

اسقف نزدیک تر اومد و رو به روی هری ایستاد
به سرو وضع هری نگاه کرد و با ترس نگاهشو از صورت هری گرفت و سرشو پایین انداخت
دستهاش روی هم بودن و زیر ردای بلندی که پوشیده بود دیده نمیشدن

Rich in luvWhere stories live. Discover now