VOTE 🌟
&
COMMENT IF YOU WANT ✍
※※※※※※※※※※※※※※
لویی از گوشه ی اتاق بلند شد و سمت ایزاک رفت
چشماش گاهی سیاهی میرفت و گاهی سرگیجه میگرفت
اما نمیتونست جلوی خواست بدنش برای حرکت کردن و بگیرهدستشو به دیوار زد و رو به روی ایزاک ایستاد
سرشو پایین برد تا شاید با رسیدن خون به مغزش دیدش هم بهتر بشه:من کشتمش
ایزاک که از روی صندلی بلند شده بود و دست لویی و گرفت میدونست حق نداره به لویی دست بزنه اما وقتی هری بهش این اجازه رو داد , قوانین دیگه اهمیتی نداشتن
سعی کرد اونو روی تختش ببره تا یکم استراحت کنهاما لویی دستشو پس کشید و بهش نگاه کرد
:من کشتمش , من
:شما حالتون خوب نیست باید استراحت کنین
لویی یه قدم عقب رفت
:تو ... تو هم با اونایی?
:من طرف شما هستم , قول میدم
لویی چند بار پلک زد و عرقی که از روی پیشونیش داشت توی صورتش میلغزید و پاک کرد
سرشو به نشونه ی فهمیدن تکون داد و حس کرد دیگه نمیتونه وزن خودشو تحمل کنه:چرا انقدر گرمه ? ... گرممه
روی تخت خودشو مچاله کرد مثل کسی که از سرما یخ زده اما حس میکرد داره میسوزه
:پنجره ... هارو , باز .. باز کن
ایزاک پنجره هارو باز کرد و پرده هارو کنار کشید
وقتی دید لویی دستشو سمت ملافه برد تا روی خودش بکشه اونو بالا کشید و روی شونه های لویی آوردپشت دستشو رو پیشونی لویی گذاشت
عرق سردی که روی پیشونیش بود به دستش نشست و با تعجب از اینکه چقدر سرده دستی کنار گردن لویی کشیدسم داشت کار خودشو میکرد و انگار هیچ کس نمیخواست جلوشو بگیره .
...................
لباس های خونیشو عوض نکرده بود
همونطور توی راهروی کلیسا جلو رفت و رو به روی مجسمه ی مریم ایستاد:پدر , خیلی خوش آمدید
نگاهی به رنگ های مجسمه کرد به بچه ای که در آغوش داشت
و بعد درست کمی اون طرف تر نزدیک محراب به صلیبی که مسیح رو با بدنی خونین به دار اویخته رو تماشا کرد:مسیح فرزند خدا بود , اونو به مریم داد و در نهایت پسش گرفت
اسقف نزدیک تر اومد و رو به روی هری ایستاد
به سرو وضع هری نگاه کرد و با ترس نگاهشو از صورت هری گرفت و سرشو پایین انداخت
دستهاش روی هم بودن و زیر ردای بلندی که پوشیده بود دیده نمیشدن
YOU ARE READING
Rich in luv
Fanfiction❌COMPLETE❌ #larrystylinson Harry top ژانر : معمایی _دام Do you love me ? And im not sure , what can i say?