20

1.6K 387 859
                                    

VOTE 🌟

&

COMMENT IF YOU WANT ✍

※※※※※※※※※※※※※※



هری دست لویی رو گرفت و نفس عمیقی کشید

:بلاخره مهمونا رفتن

لویی لبشو از داخل بین دندوناش گرفت و خندید

:این خیلی عجیبه که من تپش قلب گرفتم ?

دستشو رو سینه اش گذاشت و خم شد تا راحتتر بخنده

:اوه بیبی نترس امشب ما احتمالا تو هواپیما خوابمون ببره

لویی به هری نگاه کرد و چون چیزی متوجه نشد حرفی هم نزد

:میریم ماه عسل عزیزم و اولین شب با هم بودنمونو بعنوان همسر, اونجا جشن میگیریم

:واو ! کی این کارارو انجام دادی خدای من ... یعنی الان باید بریم ?

:به دوستات خبر بده منم کارای شرکتو به مدیر ها سپردم لازم نیست چیزی با خودت بیاری اونجا همه چیز آمادست

:باورم نمیشه , میریم یه جای آفتابی? کجا میریم ? اینجا ... اوه نکنه کریسمس و از دست میدیم !

:تا کریسمس ۱۸ روز مونده عزیزم و آره , جایی که میریم ...گرمه

:آره اره پس یعنی چمدون پر نکنم ?

:نه عزیزم حتی با همین لباس ها میریم

لویی لبهای هری رو بوسید

:با پدر و مادرت خداحافظی کنم

هری دستشو جلوی سینه ی لویی گذاشت

:نه , پدر این کارو نمیپسنده

لویی خواست مخالفت کنه و حداقل یه خداحافظی ساده داشته باشه اما هری خیلی جدی بود

:باشه ...پس من میرم آب بخورم بعدش پاسپورتامونو میارم و میام پایین

هری با لبخند سرشو تکون داد و سمت ماشینی رفت که پدر و مادرش داخلش نشسته بودن

کنار شیشه ی پایین اومده ی ماشین خم شد و به مادرش نگاه کرد

:عزیزم اونا کارشونو بلدن پس لطفا بذار قوانین اجرا بشه

:میشه بفهمی پسرت یه مرد شده و بهتره این مسخره بازی هارو کنار بذاری?

دزموند که بنظر کلافه شده بود بدون نگاه کردن به زن و پسرش حرفاشو زد

هری از ماشین فاصله گرفت

:بهتره قبل اینکه زمانت تموم بشه از شهر بری بیرون , پدر !

:هری ادوارد استایلز , پدر این شهر زمان نمیشناسه اما قوانین و خودش نوشته بهتره بدونی اگه تو بلد نیستی پاک کنی من بعنوان شغلم بلدم چیکار کنم

Rich in luvWhere stories live. Discover now