31

1.4K 373 280
                                    

VOTE 🌟

&

COMMENT IF YOU WANT ✍

※※※※※※※※※※※※※※


کنار تختش نشست و دستشو تو دسش گرفته بود

:چقدر طول میکشه بلند شه ?

:دکتر گفت بستگی به توان بدنشون داره

نگاهی به ایزاک کرد و با نگرانی سرشو تکون داد

:نمیدونم ... شاید همه چی اشتباهه , اگه داروی درستی بهم نداده باشن چی?

:اسقف بارتون , اسقف اعظمه شما ایشونو دارین فکر نکنم بقیه کاری بکنن

:بقیه ? فقط یکیشونو زنده گذاشتم و این بارتون که میگی , پاشو داغون کردم

:پشیمون هستین ?

:نه , هر کسی بخواد بلایی سر لویی بیاره حالا که من پدر هستم , چیزی جز مرگ در انتظارش نیست

:هری?

هری سرشو سمت لویی چرخوند که انگار از خواب چند روزه بیدار شده با صورت رنگ پریده و لبهای خشک دستاشو روی تخت فشار داد تا بتونه بلند شه

هری شونه هاشو گرفت و بهش کمک کرد تا به تخت تکیه بده

موهای روی صورتشو کنار زد و با لبخند بهش نگاه کرد

:حالت چطوره ? سرگیجه یا حالت تهوع نداری?

لویی کمی پلک زد و دستشو روی پیشونیش گذاشت

:سرم کمی درد میکنه

نگاهی به پاهاش کرد

:پاهام .. گز گز میکنن

هری دستاشو روی پاهای لویی کشید و ماساژشون داد

:بهتر شد ?

لویی سرشو تکون داد

:ممنونم

ایزاک و دید و اخماش تو هم رفت

:چه اتفاقی افتاده بود ? من , فقط یادمه تو اینجا بودی و ... و ...

:آروم باشین سان ک توس , چند ساعت دیگه بهتر میشین و همه چی یادتون میاد

هری پیشونی لویی رو بوسید و کنارش نشست

:ایزاک راست میگه , بهتره استراحت کنی , چیزی هست که دوست داشته باشی بخوری?

:یه ...یه آبمیوه ی خنک !

هری لبخندی زد

:ایزاک ?

:چشم پدر , الان میارم

از اتاق بیرون اومد و درو بست , کمی اونجا موند و بعد از پله ها پایین رفت
با دیدن سوزان همونجا ایستاد

Rich in luvWhere stories live. Discover now