😎قسمت ششم😎

98 18 12
                                    

قسمت ششم

آنا بعد از گشتنِ زیاد جعبه ی قدیمی رو از دورترین نقطه ی کمد بیرون کشید و با احتیاط با کلیدی که توی کشوی میز توالتش، داخل ظرف خالیِ مرطوب کننده پنهان کرده بود، بازش کرد. از دیدن دوباره ش لبخند زد . درد لذتبخشی رو تو قفسه ی سینه ش حس کرد. گردنبند رو به گردنش بست و تو آینه نگاهش کرد. اون سنگ به زیبایی می درخشید. یاقوت کبودِ عزیزش که به شکل یک دونه ی برف به زیبایی تراش خورده بود، به بهترین شکل ممکن با لباس نارنجی ش هماهنگ بود. اشک توی چشماش جمع شده بود. صدای خانوم گونگ و هالمونی از پذیرایی می اومد. چه عجب به موقع اومده بودن. دوباره نگاهش به آینه افتاد. مردد شد. باید این گردنبند رو می نداخت ؟ اجازه داشت ؟ اینجا هیچ خبری از صاحب گردنبند نبود. برف کبود رنگ رو با دستش محکم گرفت. نوک تیز گوشه هاش دستشو آزار می داد.

*یول چی کار کنم ؟ *

صدای زنگ حواسشو پرت کرد . سریع رفت بیرون . هالمونی در رو باز کرده بود.

« هالمونی کی بود ؟ بک یا مهمونا ؟ »

هالمونی سر تا پای آنا رو خوب بر انداز کرد و لبخندِ تحسین بر انگیزی زد. همینکه با هم چشم تو چشم شدن، خندشو خورد و گفت « اینا چیه چوسان فوسان کردی ؟ یه کم سنگین باش »

و همونطور که می رفت بشینه رو صندلی هایی که آنا جای مبلا تو پذیرایی گذاشته بود، ادامه داد « یه مرده به اسم کیم جونگته . گفت برای تولد اومده »

یه پاشو اورد بالا و باز یه چیزی رو تف کرد و باعث شد آنا کف دستشو به پیشونیش بکوبه.

توجه آنا به ظاهر، هالمونی جلب شد. برای اولین بار بعد از مراسم شوهرش می دید که دامن پوشیده. دامنِ آبی روشن و بلوز قرمز . روی موهاش گیره ی سبز زده بود. هر  چند که گیره ی سبز از نظر آنا خیلی تناسبی با لباسهای هالمونی نداشت اما آنا نمی تونست منکر تغییر هالمونی بشه.

تو همین فکرا بود که آقای کیم در زد.

« کیم جونگته شی دستگیره رو بکش در بازه »

هالمونی با داد گفت. آنا رفت جلوتر و پشت به در ایستاد. به هالمونی اشاره زد و باصدای آرومی سعی کرد هالمونی رو متوجه اشتباهش کنه

« هالمووونی... منو نگاه کن . جونگده ... کیم جونگده . جونگته آنیووو جوگنده . » 

در حال ادا در اوردن بود که حس کرد کسی از توی آینه ی رو به روش با تعجب نگاهش می کنه. وقتی چشمش به صورت خندان جونگده افتاد همزمان صداشم شنید « آنیوسیو » و درِ گوش آنا گفت « خودتونو ناراحت نکنید آنا شی. مهم اینه می فهمم کی رو می گه. »

آنا سرخ شد . خودشو باد زد بعد دستشو به گردنش کشید که دستش به گردنبندش خورد. جونگده با تعجب گفت « اوه این جواهر. عجیبه که باز می بینمش. » و باز لبخند زد و چشماش به شکل خط در اومدن. 

رنگ از روی آنا پرید و بعد از اینکه تعارف کرد جونگده رو صندلی کنار مادربزرگا بشینه به سرعت به طرف اتاقش رفت. چطور ممکن بود ؟ از این گردنبند فقط یکی وجود داره. چند بار طول و عرض اتاق رو طی کرد. حس کرد خیلی توی اتاق مونده. گردنبند رو با گردنبند شاخه ی شکسته عوضش کرد اما ترسید از اون گردنبدم استفاده کنه. پس هر دوشون رو تو اون جعبه ی سیاه با طرحهای طلایی کنار گردنبند چوبیش گذاشت و دوباره درشونو بست. گردنبند دیگه ای از جواهرات روزانه ش انداخت و بعد از صاف کردن گلوش درو باز کردو با لبخند بیرون رفت.

کیم جونگده و هالمونی و خانوم گونگ و جیانی در حالِ خوش و بش بودند. به جمعشون پیوست . همه درباره ی تغییر آنا حرف می زدن و این باعث معذب شدنش شده بود. تو همین گیر و دار هالمونی و خانوم گونگ شروع کردن به کل کل کردن .

خانوم گونگ با غرور ابروهاشو بالا انداخت « خب حداقل یه بارم شده عقلت درست کار کرد به خودت برسی. فکر می کردم تا اخر عمرت همونطور بمونی احمق و خل و چل »

آنا که حس می کرد هیچ آبرویی براش جلوی معلم آواز پسرش باقی نمونده با خجالت نیم نگاهی به جونگده انداخت و با شرمندگی لبخند زد .

هالمونی ابروهاشو در هم کشید « یاااا جیسوییاااا . این جلف بازیا رو تو سرش ننداز . اون همیشه خوب بود . »

خانوم گونگ هینی کشید« جلف بازی ؟ واقعا که پیر و خرفت شدی . تووو... خجالت نمی کشی همیشه به این چیزا تشویقش می کنی؟ البته از تو با اون مدل لباس پوشیدنت انتظار دیگه ای نمیره . آیگوووو. »

« یاااا سونگ سویااا... من فقط می گم اون همیشه خوبه. تو داری می گی اون اگه چوسان فسان نکنه زشته ؟ آره ؟ »

هالمونی روشو کرد سمت کیم جونگده « کیم جونگته شی ؟ تو امشب اولین باره می بینیش ؟ اون زشت نبود . این پیرزنه می خواد جلو غربیه ها بگه آنا زشته. آنیووو .... اینطوری نیست اون همه جوره قشنگه . چه چوسان فسان کنه چه نکنه. »

آنا و جیانی متعجب به هم نگاه کردن. انا نمی دونست از کل کل مادربزرگا که عملا داشتن اون وسط پودرش می کردن ناراحت باشه یا از اینکه هر کودومشون یه جور دوستش داشتن خوشحال باشه. البته که به نظرش این اوضاع جلوی آقای کیم واقعا آبرو ریزی بود.

« مادام فقط بگو اون خیلی شیک و قشنگ شده و بهش افتخار می کنی ... هالمونی ... اگه یکی به خودش می رسه که معنیش این نیست چون زشته به خودش رسیده. ما همه می دونیم دون سنگ کوچولومون چقدر خوشگله. الان شماهم ستاره ی مجلس شدین لباساتون واقعا جذابه هالمونی . »

مینسوک با همین حرفش بحث بین مادربزرگها رو تموم کرد. آنا نفس راحتی کشید و مینسوک با یه کارتون سوجو جلوی پذیرایی ایستاد.

« اووووپاااا ... اومدی ؟ »

ابروهای جونگده از اوپا گفتنِ آنا بالا رفت. آنا بلند شد که به مینسوک کمک کنه که با اشاره ی مینسوک نشست.

« آنیو چن ... اینا رو بذارم آشپزخونه میام »

و به کارتون تو دستش اشاره کرد. چن سر تکون داد. این خانواده یکی از عجیب ترین چیزهایی بود که تو زندگیش دیده بود. عملا همه شون همسایه های بدون نسبت خونی بودن اما رفتارشون... البته این تنها عجایبی نبود که باهاش مواجه شده بود مثلا اون هر روز با دو تا خواننده سر و کله میزد که دشمن خونیِ هم بودن اما جلوی دوربین مثل دو برادر رفتار می کردن.

« جیسویااا... شنیدی مغرورِ از خود راضی؟ اون همیشه خوشگله ؟ مگه نه جونگته شی ؟ »

« معلومه که خوشگله فقط الان مثل زنای هپلی به نظر نمی رسه. اون که قرار نیست به سن تو رسید با لباسای نخی گل گلی بره اینور اونور »

و همچنان جیانی و آنا در سکوت به هم خیره شده بودن . باز شروع شده بود. آنا فقط امیدوار بود اوضاع از کنترلش خارج نشه.

« من ایشونو قبلا هم دیدم هالمونی . ایشون در هر صورت زیبا بودن. »

آنا لبخند معذبی زد . که صدای تق تق در اومد . جیانی نفس راحتی کشید و بلند شد « حتما بک و ته یانن که کلید دارن . »

مینسوک از آشپزخونه در اومد « بییااااین تووو ... من درو باز گذاشتم. آنا گفت دوستای بک هم دعوت کرده . »

آنا متشکر به مینسوک لبخند زد « آره دو تا از دوستاشو دعوت کردم. »

مهمونا اومدن داخل « سلام کیونگسو هستم دوست بکهیون از دیدنتون خوشحالم »

« سلام منم لوهانم . دوست بک »

هالمونی و خانوم گونگ محوِ کیونگسو شده بودن. جیانی به طرف مهمونا رفت « بیاین بشینین پسرا . الانا باید ته یان و بکهیون برسن . »

کیونگسو به مینسوک با تعجب خیره شده بود. که این از چشمِ آنا دور نموند. آنا حس کرد مینسوکم یه لحظه دست و پاشو گم کرده. کیونگسو نگاهشو سمت جیانی برگردوند و لبخند زد.

« اوه ... تقریبا یه رب دیگه میان . برای اینکه شک نکنه من دو خیابون پایین تر ازشون جدا شدم و میانبر زدم . ممنونم به خاطر دعوتمون »

« اوه... من مامانِ ته یانم در واقع ... ایشون مامانِ بکهیونه . »

وقتی کیونگسو چشمش به آنا خورد . لبخند از صورتش پرید و با چشمای درشت شده به آنا نگاه کرد . آنا لبخند معذبی زد و بلند شد و به طرفشون رفت. « من مادرِ بکهیونم . ممنون که اومدین. اینجا رو مثل خونه ی خودتون بدونید بچه ها. می تونید لباساتونو تو اتاق بک عوض کنید. انتهای راهرو سمت چپ. فقط فکر کنم باید عجله کنید . الاناست بکهیون برسه . »

لبخند آنا وقتی دوباره چشمش به کیونگسو افتاد، پرید

* این بچه چشه *

سعی کرد دوباره لبخند بزنه. کیونگسو به خودش اومد. اول باید مطمئن میشد . پس سعی کرد دلیلی برای متعجب شدنش بتراشه

« اوموووو ... چیجا ؟ شما مادر بکهیونین ؟ اصلا بهتون نمی خوره مادرِ بکهیون باشین. من فکر کردم خواهر بزرگترشین. »

آنا فکر کرد
* از دست این پسر بچه های زبون باز *

لبخندی زد و در حالی که سرخ شده بود گفت « ایگو... اینطورام نیست... »

صدای دینگ گوشیشو شنید "خاله آنا زود باشین ما داریم میرسیم . نمی تونم بیشتر از این بیرون نگهش دارم . ممکنه بکشمش. لطفاااا . "

بدو بدو ها شروع شد. چراغها خاموش شد. لوهانم دوربینشو در آورد و تو تاریکی منتظر بود. صدای بک و ته یان از راهرو میومد . شمع رو روشن کردن و ساکت منتظر موندن .

صدای عصبیِ ته یان تو راهرو پیچید « بس کن بک بعدا حرف می زنیم. فعلا باید بریم بالا »

بک پوزخند صدا داری زد و به دنبال آنا از پله ها بالا اومد « بعدا... میشه بگی این بعدا کوفتی کی میرسه. ما باید جدی حرف بزنیم. »

ته یان که به پاگرد دوم رسیده بود کلافه برگشت سمتش « بک الان وقتش نیست کار داریم »

و پاشو رو پله های طبقه ی دوم گذاشت...

بک نفس عمیقی کشید و پا تند کرد تا به دختر برسه « ته یان داری منو می پیچونی »

« نه معلومه که ... دیوونه شدی ؟ »

« تو از دی او خوشت میاد چون اون با تجربه تره ؟ »

« اوه محض رضای خدا داری در مورد چه کوفتی حرف می زنی بک ؟ کی می گه دی او با تجربه ست ؟ ... فقط بیا یه وقتِ دیگه انجامش بدیم خب ؟ »

بکهیون ته یان رو به دیوار کوبید « جوابِ منو بده تو از دی او خوشت میاد ؟ »

ته یان با ترس به درِ پشتِ سرش نگاه کرد. می دونست همه دارن به وضوح صداشونو می شنون. چشمای بک از عصبانیت سرخ شده بود. سعی کرد آرومش کنه « بک گفتم خواهش می کنم تمومش کن .»

اما بکهیون عصبانی تر از این حرفها بود « منم گفتم جوابِ منو بده . چون اون فهمید یبوست نبود پریود بود دوستش داری. من... منم قول میدم دفعه دیگه بفهمم . »

و سرشو با اطمینان تکون داد.

ته یان از تعجب بی خیالِ داخلِ خونه شد. «پابووو در مورد چه کوفتی داری حرف میزنی ؟ »

تو همین بین در باز شد و آنا کلافه به در تکیه داد « فقط گمشو تو پسرم . »

« اومممااااا .... »

« اوما و زهرِ مار آبرومو بردی »

و پسرشو هول داد تو . چراغا روشن شدن و همه شروع کردن به خوندنِ تولدت مبارک و فلش دوربین صورت متعجبِ بکهیون رو هدف گرفته بود . تنها کسایی که به پوکر ترین شکل ممکن داشتن بک رو نگاه می کردن کیونگسو و مینسوک بودن . چن حس کرد باید برای تغییر جو رقص سنتی کره رو انجام بده که وقتی چشمش به دوستش مینسوک خورد برگشت سرِ جاش .

بک همونطور متعجب و حتی ترسیده جلوی در ایستاده بود . بعد از اینکه شعرِ تولد تموم شد مینسوک اولین کسی بود که حرف زد
« دی او اینجاست ؟ »

ته یان و لوهان به کیونگسو نگاه کردن .

« بکهیون و دی او بعد از مهمونی میاین کافه ی من »

بک تازه به خودش اومد . دوید سمت اتاق مادرش که قفل می شد و درو از پشت قفل کرد. مهمونا یک ساعتِ بعدی رو پشت درِ اتاقِ آنا داشتن به بک دلداری می دادن تا بیاد بیرون.

زنگ در زده شد . وقتی مینسوک گوشی رو برداشت. متوجه شد پیانو رو آوردن و اینو با آنا در میون گذاشت. بک به محض شنیدن این موضوع در رو آروم باز کرد و در حالی که هنوز از خجالت قرمز بود گفت « من سفارش دادم »

و آنا رو با قیافه ی متعجب تنها گذاشت. وقتی اونها رفتن پایین تا رسیدارو چک کنن متوجه شدن دو تا پیانو به این آدرس اورده شده. پیانویی که بکهیون خودش با کمک لوهان گرفته بود چون اونم به تازگی کلاس پیانو می رفت و پیانویی که آنا برای پسرش خریده بود.

آنا هر چقدر سعی کرد پیانویی که بک خریده رو پس بده ، بک مخالفت کرد. دلیلشم این بود که اون پیانو رو با جمع کردنِ سه سال پول تو جیبیش خریده . البته این کارش قابل ستایش بود اما پیانویی که مادرش براش خریده بود خیلی مرغوب تر از اون پیانوی مبتدی بود .

برای رفع این مشکل تصمیم گرفتن فعلا جفتشون رو به خونه ببرن تا بتونن به توافق برسن . وقتی بالا رفتن بک تازه متوجه تغییراتِ مادرش شد. « آنااا ... تووو ... خودتی ؟ »

آنا باز لبخند معذبی زد و با خودش فکر کرد انقدری که امروز معذب شده هیچوقت تو طولِ زندگیش به عنوانِ گئوت سون معذب نشده بود
« پسرم ... معلومه که خودمم . »

چشمای بکهیون برق زد « آخه خیلی تغییر کردی . تو خیلی زیبا شدی . »

آنا حجومِ خون تو صورتش رو حس کرد

« چیششش... فکر کردی به کی رفتی پسر ؟ کاملا به خوده خودم رفتی . دارم راستشو می گم.»

جونگده بین حرفشون اومد « درسته شما واقعا شبیه همین. هر دو تاتون چهره ی زیبایی دارین . »

بکهیون از دیدن یه غریبه اخماشو تو هم کشید. اونم غریبه ای که تو اولین دیدارِ باهاش از مادرش اینطور تعریف کرده بود .

« اوووه بکهیون ... ایشونم یکی از هدیه های تولدت رو همراهشون دارن. »

نگاه بکهیون متعجب شد و به شکل احمقانه ای توی ذهنش تصور کرد همین الان آنا و چن همدیگه رو بغل کردن و همصدا می گن « سورپرایز ... ما قراره ازدواج کنیم. »

مادرش با لبخند پت و پهنی خیلی لوس می گه « یوبوووو بگو قراره چیِ بکهیون باشی »

چنم در حالی که دستاشو دور کمر مادرش حلقه می کنه می گه « من قراره پدرت باشم. بعدا هم قراره به خاطر افتضاحِ تولدت تنبیهت کنم .»

مامانش از شونه ی چن آویزون میشه و با لحن سکسی می گه « اومووو چقدر مقتدری یوبو... »

و چن سعی می کنه آنا رو ببوسه.

بکهیون سرشو محکم تکون داد و داد زد « آنیوووو»

مادرش و اون مرد با فاصله از هم با تعجب نگاش می کردن . بکهیون نفس راحتی کشید . همش توهم بود.

« شنیدی چی گفتم هیونی ؟ میگم این آقا مربی آوازته . آقای کیم »

« اوه راحت باشین چن صدام کنین . »

بکهیون بی میل دست چن رو که به طرفش دراز شده بود گرفت و با لحن سردی گفت « آقای کیم خوش اومدین »

آنا سرفه ی تصنعی کرد و همه رو به میز پذیرایی هدایت کرد. تنقلاتی که تو جعبه های هویج شکل گذاشته بود رو به همراهِ نوشیدنی به مهمونها داد . بقیه ی شب به خوبی گذشت . برای جوون تر ها آهنگای راک و جدیدتر گذاشتن برای رقصیدن و به در خواست مادر بزرگا آهنگای قدیمی رو پلی کردن که اونها شروع کردن به سنتی رقصیدن . در کمال تعجب چن هم بهشون پیوست. جیانی و مینسوک و آنا رفتن جای خلوتی نشسته بودن و سوجو می خوردن . حالا به لطف سوتیِ پسرش جیانی و مینسوک از جریان علاقه ی بک به ته یان مطلع بودن .

جیانی بطری رو به لبش نزدیک کرد « اینطور نیست که من بک رو دوست نداشته باشم. اون همیشه مثل پسرم بوده. در واقع زیادی مثل پسرم بوده. نمی دونم... »

مینسوک متفکر به میز خیره بود « اونا تو سنِ بلوغن . باید بفهمم ته یان و این پسره دی او چه رابطه ای دارن. نباید بذاریم بی گدار به آب بزنن . »

آنا هوفی کشید « به نظرم خیلی این جریان رو بزرگش نکنیم . به نظر خنگ تر از این حرفها میان. اونها خودشون مشکلشون رو حل می کنن »

جیانی بطری رو روی میز گذاشت « آنا تو دیگه چرا این حرفو می زنی. تو که دیگه باید بهتر بدونی. تمام خطرات این سن رو خودت لمس کردی »

آنا یه لحظه شوکه به جیانی خیره شد. انتظار نداشت همچین چیزی رو ازش بشنوه . « من ... من ... هیچوقت از به دنیا اومدنِ پسرم پشیمون نشدم جیانی. »

جیانی تازه فهمید چی گفته « اوه اومووو ... حرفمو بد متوجه شدی آنا اصلا منظورم این نبود . فقط می گم ... اوضاع از کنترلمون خارج نشه.»

آنا هوس کرده بود مثل اون موقع ها سیگار بکشه. البته اون موقع ها برای اثبات ملکه ی شر بودنش اینکار رو انجام میداد. دور از چشم پدرش. چند تا نفس عمیق کشید. آرومتر شده بود. سعی کرد مینسوکم آروم کنه.

« نمیشه . بک در این باره باهام صحبت می کنه. تا حالا هم همه چیز رو گفته . اون اصلا به اون چیزی که شما فکر می کنین فکرم نمی کنه. »

مینسوک اخماشو کشید تو هم « که از خیلی وقت پیش می دونی ... »

آنا سرشو پایین انداخت . از طرفی درکشون می کرد. مسئله ی دخترشون مطرح بود. شاید اگه آنا هم به جای اونها بود ...

« برای همینه که پسرت در مورد دوره ی عادتِ دخترِ من قشنگ اطلاع داره ؟ »

« اووومووو مطمئنی خوب گوش دادی اوپا؟ اون گفت نمی دونسته. اون شرمنده بود از بی تجربه بودنش. همش تقصیر اون پسره ست. چطور فهمیده دخترت پریود بود ؟ من نمی گم اگه آدمها بدونن بده. الان دیگه دوره زمونه اون شکلی نیست ولی اینکه پسرِ من رو اونم به خاطرِ ندونستنش شماتت کنی رو اصلا منطقی به نظر نمیاد .»

مینسوک به آنا زل زد.

جیانی پا در میونی کرد « کسی اجازه نداره بکهیون منو شماتت کنه آنا . می دونی که چقدر دوستش دارم. فقط داریم مشورت می کنیم ببینیم چی کار کنیم. مسئله ی حساسیه عزیزِدلم.»

آنا اخمشو کشید تو هم « اگه من با پدرِ بک نموندم چون شرایط نذاشت . نه اینکه ... اگه پسرم واقعا ته یان رو دوست داشته باشه با دل و جونم کمکش می کنم. کاری می کنم همه چیز رو بیاد و بهم بگه. نمی ذارم تو این جریان تنها باشه. اگه نگرانی بلایی که سرِ من اومد سرِ ته یانم بیاد . باید بگم هرگز این اتفاق نمی افته کیم مینسوک. تو تمام کره پسری به نجابت بچه ی من پیدا نمی کنی. حاضرم سرِ این حرف قسم بخورم. »

مینسوک پوزخند زد « یعنی می خوای بگی پدرِ بک نجیب نبود ؟ »

جوِ به وجود اومده واقعا برای آنا سنگین بود. توهین به خودش رو می تونست بپذیره اما نا نجیب بودنِ پدرِ بکهیون... اشک تو چشماش حلقه زد « اینطور نیست . فقط منو اون آدمهای متفاوتی از ته یان و بکهیون بودیم. حداقل من مثل ته یان نبودم. اگه منظورت اینه که یکیمون نا نجیب بود شاید اون یه نفر من بودم .»

آنا سرشو پایین انداخت. غمِ بزرگی رو دلش سنگینی می کرد. « آنا آنا . اوپاتو نگاه کن دون سنگ کوچولو. تو نجیب ترین دختر کوچولوی دنیایی. من به تو اعتمادِ کامل دارم. هرگز چنین برداشتی رو از حرفهای من نکن.»

مینسوک دستشو رو دستای آنا گذاشت و نوازششون کرد. حالا خیالش راحتتر بود. اون به آنا اعتماد داشت. مگه میشد به گئوت سون کوچولو اعتماد نداشته باشه؟ بکهیون پیش خودشون بزرگ شده بود. اونها فقط نگران بودن. « آنا همه چیز رو به اوپات بسپار. من بهت اعتماد دارم. پس تو هم بهم اعتماد کن »

آنا بین گریه خندید و سرشو تکون داد. مینسوک و جیانی سعی کردن جو رو عوض کنن . اون سه نفر باز هم مثل همیشه شون می گفتن و می خندیدن، بدون توجه به کیونگسویی که حرفهاشون رو شنیده بود و حالا از عصبانیت تند تند نفس می کشید...

_________________

سلام سلام

گفتم زود بذارم که منتظر نمونین . 😁 ببینین من دوستون دارم شما هم دوسم داشته باشین دیگه 😁

نظر بدین حدس بزنین ببینم چقدره جریان و البته نسبتها رو می تونین حدس بزنین 😁

🤔🤔🤔

به نظرِ شما هم بکهیون خنگه ؟

یعنی به جوونیای باباش رفته ؟

باباش الانم مثل قبله ؟😁

مینسوک چی میگه ؟😈

دی او چرا عصبانیه ؟😈

تا پارت بعدی بدرود

چرخ Where stories live. Discover now