سلام مانیا هستم و برای قسمت اول چیزی حدود چهار هزار کلمه رو براتون نوشتم . خواستم بگم که این رمان سه شنبه ها آپ میشه پس منتظرم باشین عشق کثیف که هیچی حمایتش نکردین ولی اینو لطفا حمایت کنین من کلی ایده برای رمانای مختلف دارم براتون . تازه این مثل عشق کثیف نیست از فصل سوم تازه اکسو پر رنگ شن . این کلا از اول تا اخرش مختص اکسویه پس حسابی حمایتم کنین 😁😎
چرخ
با پوزخند گفتم " منظورت خودتی دیگه ؟"
خيلی جدی گفت" نونا ... آنيی... دارجلينگ... با من قرار... نه... ازت نمی پرسم... تو... "
بازومو گرفت و منو به خودش چسبوند " از این به بعد تو مالِ منی "
نيشخند زدم " ميشه بگی به چه دليلِ کوفتی ای توھم زدی پارک ... اسمت چه کوفتی بود ؟"
معلوم بود داره سعی می کنه استرسشو نبينم ولی تموم تنش عرق کرده بود و تند تند نفس می کشيد. " چانيولم گئوت سون نباید دیگه این اسم یادت بره"
"آنا ؟ آناااااا "
سراسيمه از خواب پریدم. با بدنی که هنوز از چرتم شل و ول بود صاف نشستم و به زور چشمامو باز کردم " چی شده هیونی ؟ مشتری داریم ؟ "
دستاشو به دسته ھای کوله ی رو دوشش گرفت و لبای خوشگلشو جمع کرد " آنا مشتریات داشتن قایمکی از در مغازه بيرون می رفتن. معلومه کجا سير می کنی ؟ "
نچ نچی کرد و کوله شو جلوم کنار صندوق روی ميز گذاشت " چطور صاحب یه رستوران می تونه پشت صندوق خوابش ببره ؟ ھيچ معلومھست داری چيکار می کنی ؟ ... صبر کن اصلا چيزی خوردی از صبحونه ؟ می دونی ساعت چنده ؟"
ھمونطور که غر می زد. دستشو شست و پيشبند دور کمرش بست و چاقو و تربچه ی سفيد رو برداشت و مشغول خورد کردن شد و با ریتم چاقو مجددا غر زدن رو شروع کرد " آنا اصلا فکر می کنی مریض شی من چی کار کنم ؟ بکھيون کيه ؟ بکھيون چيه ؟ اصلا ميشناسيش ؟ اصلا به اینچيزا اھميت ميدی ؟ معلومه که نه "
یه کم از کِرِختيم کمتر شد . بلند شدم رفتم بالای سرش و از پشت سر بغلش کردم و سرمو گذاشتم رو شونه ھاش " آیگو ... آیگو ... پسرمو ببين اصلا معلوم نيست کی مادره کی بچه ؟ ھم خوشگله . ھم آشپزی بلده. ھم خوب غر می زنه. تازه درسشم خوبه و قراره ... "
پرید وسط حرفم " خواننده شه "
از شوک چند ثانيه سکوت کردم و بعد به گوشام شک کردم و با ترس پرسيدم " تو الان چی گفتی ؟ "
اونم دست از خرد کردن تربچه ھا کشيد و خيلی عادی گفت " خواننده آنا ... می خوام اولين موزیسين خانواده بشم "
ESTÁS LEYENDO
چرخ
Fantasíaچرخ نوشته ی مانیا 😊 اول بگم که کاپلای من اکثرا دختر پسرین. و این داستانم از این قاعده مستثنا نیست. آنا با وجود سن کمش یه پسر پونزده ساله به اسم بکهیون داره و یه رستوران رو می گردونه . اونا دوستای خوبی دارن و زندگی با وجود سختیش یه آرامش نسبی داره...