.بالاخره با هر بدبختی ای بود ییشینگ رو فرستاد بره و حالا دیگه غریبه ای تو جمع نبود. البته تهیان هم ... نبود. نفسشو با صدا جلوی اون چهار نفر داد بیرون. مینسوک بالاخره تصمیم گرفت سکوت رو بشکونه
« خب بیون بکهیون منتظرم ... کجا بودی تا حالا ؟ »
جلوی خودش رو گرفت که نپرسه با اون دختر کجا بودی تا حالا ؟
بکهیون من و منی کرد
« خب سامچون ... راستش ... »
پاش به ساکای خریدِ زیر میز خورد. از فکر تهیان در اومد و تازه یادش اومد که رفته بود خرید. شمرده شمرده گفت « خرید... رفتم ... با ... دوستم »
هالمونی نیشخندی زد « دختر قشنگی بود ... باهاش خاطر خواه بازی راه بنداز ... »
درِ رستوران دوباره باز شد. خانومِ گونگ عصا زنان سمت میز اومد. گونگ یو هم کنارش بود. « چی چی رو خاطر خواه بازی راه بنداز بی کلاس ... الان جوونا قرار می ذارن »
روی صندلی نشست « چی شده با تهیان قرار گذاشتی بچه ؟ »
بکهیون شروع کرد به سرخ شدن و با شرم به مادرش نگاه کرد. آنا به طرفداری از پسرش با لحنِ شوخی گفت « اومووو هالمونی ... خانومِ گونگ چی دارین میگین ؟ اونا فقط رفته بودن خرید پسرم که گفت ... »
خانوم گونگ ابروهاشو انداخت بالا « با تهیان رفتی خرید ؟ »
هالمونی اِهِمی کرد و بدون اینکه به خانومِ گونگ نگاه کنه اصلاح کرد « با یه دختر رفته خرید نه تهیانِ خودمون »
ابروهای مینسوک تو هم گره خورد و خانوم گونگ با چشمای درشت شده اما با صدای آرومی سرشو نزدیک بک برد و تکرار کرد « با... یه ... دختر ؟ »
« بیا حتی این زنیکه ی چوسان فوسانی هم تعجب کرد ... حالا بگو چرت و پرت می گم. »
هالمونی بعد از گفتن حرفش یه پاشو گذاشت رو نیمکت و با ناخنش بدون اینکه به بقیه نگاه کنه مشغول تمیز کردن ناخونای دست دیگرش شد
« بکهیوناااا خلاصه تکلیفتو معلوم کن ... با کی هستی ؟ تهیان یا اون دختره زی زی گولوئه ؟ مطمئنم مینسوکم می خواد که بدونه. »
مینسوک همونطور که اخماشو تو هم کشیده بود سری تکون داد
« درسته هالمونی می خواستم در این باره فردا خصوصی ازش سوال کنم. اما حالا که بحثش پیش اومد. های پسر ؟ می دونی سختترین کارِ دوست شدن با یه دختر چیه ؟ مواجهه با پدرِ دختر ... اونوقت تو به خاطرِ تواضع من داری ... اوه کامچااا ... »
مینسوک دستشو به گردنش گرفت. این پسر با خودش چی فکر می کرد ؟ چرا این جوونا نمی تونستن بفهمن درست و غلط چیه ؟ البته وقتی خوب به نوجوونیِ خودش نگاه کرد رگه هایی از تشابه در خودش و بکهیون دید. هی چی نباشه فامیلم بودن.
ESTÁS LEYENDO
چرخ
Fantasíaچرخ نوشته ی مانیا 😊 اول بگم که کاپلای من اکثرا دختر پسرین. و این داستانم از این قاعده مستثنا نیست. آنا با وجود سن کمش یه پسر پونزده ساله به اسم بکهیون داره و یه رستوران رو می گردونه . اونا دوستای خوبی دارن و زندگی با وجود سختیش یه آرامش نسبی داره...