خب واقعا دوست دارم این جریانه دو پارتی شدنِ هر قسمت تموم شه ... ولی خب تقریبا این نیم پارت به اندازه یه پارته خودش از نظرِ تعدادِ کلمات فقط دو سه تا اتفاق که از نظرِ من جلو برنده ی داستانه درش گنجونده نشده که اونم فردا یا پس فردا می ذارم ...
ماچ به کلتون 😍😍😍
راستی سریِ قبل کلی کامنت گرفتم (از نظرِ خودم) و کلی ذوق کردم 😍😍😍 سعی می کنم قصه رو جذابتر از قبل کنم ... درسته پنج تا خواننده دارم ولی همینام باعث میشن احساساتی شم 😭😭😭
راستی ببخشید دیر شد مادرم داشت تو اتاقِ من با تلفن حرف می زد "دو ساعت و نیم"😑 نمی تونستم داستانو چک کنم بعد ارسال کنم ...
--------------------------------------------------------------پا که به شرکت گذاشت بدونِ توجه به بقیه برعکسِ همیشه مستقیم به قسمتِ مدیریت رفت. برخلافِ همیشه که جلوی میزِ منشی می ایستاد و با خوشرویی برنامه هاش رو چک می کرد، با جدیت در حینی که داشت درِ اتاقش رو باز می کرد، گفت : خانوم گزارشِ امروز رو بیار .
وقتی خودشو روی صندلی پرت کرد، دستهاش رو روی شقیقه ش گذاشت. آهی از سرِ بیچارگیش کشید و به قابِ عکسِ روی میز نگاهی انداخت. پدرش و خودش کیم سجونگِ بزرگ . کشویِ کلید دارِ میزش رو با یکی از کلید های گردنبندش باز کرد. از میون وسایلِ عجیبی که اونجا بود سنگِ زمردی که به شکلِ عجیبی تراش خورده بود رو برداشت وصندلیش رو صد و هشتاد درجه گردوند و تابلو رو ازش پایین کشید. سنگ رو سرِ جاش گذاشت. دستگاه روشن شد و سنسورِ چشمش فعال شد. سوهو جلوتر رفت و منتظر شد که سنسور اسکنش رو انجام بده. بعد از باز شدنِ درِ فلزی سوهو جعبه ی چوبی ای رو بیرون آورد دور تا دورِ جعبه نقوشِ شکار هک شده بود و وسطش گلِ نیلوفرِ آبی. لبخند زد. خودش این جعبه رو به سفارشِ دخترش براش درست کرده بود. یادِ خاطراتش افتاد. گئوت سون کوچولوش تند ولی ظریف از میونِ درختهای سبزِ جنگل به سمتش دوید. پیرهنِ حریرِ زرد با گلهای نارنجی پوشیده بود. با اخمای الکیش صداش می زد. جلوی پاش زانو زد « آپا... آپا ... گوشت با منه ؟»
دو طرفِ صورتِ پدرش رو گرفت « به من نگاه کن باید حواست به من باشه نه جونگین ... مامان حواسش به اون هست... »
سوهو خنده ی اون روزهاشو مثلِ نسیمی در بهار هنوز حس می کرد. سرشو تند تند تکون داد. اخمای گئوت سون کوچولوش باز شدند و پشتِ چشمِ از نظرِ سوهو دلبرانه ای تحویلِ پدرش داد. « آپا ... »
صورتِ پدرش رو طوری فشار داد که لبهاش مثلِ ماهی بشن و طوری خندید که همه ی دندونای کوچولوش بیرون بریزن « سارانگهه آپا »
دست تو دستِ پدرش در حالِ قدم زدن تو جنگل بودن و جونگین و آیرین هم گوشه ای در حالِ بازی بودن. سوهو داشت به شیرین زبونی های دخترش گوش می داد. گاهی خیلی جدی در موردِ چیزی نظر می داد و بعد به فکر می رفت و لباشو جمع می کرد. گئوت سون عادت داشت وقتی به فکر فرو می ره به هر چیزی که فکر می کرد با دستها و صورتش واقعا به فکرش واکنش نشون می داد. البته اخیرا جونگینم همینطور شده بود و این به نظرش کیوت ترین عادتِ بچه هاش بود. به محضِ جمع کردنِ دوباره ی لبای دخترش ، جلوش زانو زد . لپشو کشید و نازش داد. « به چی فکر می کنی دخترِ بابا ؟ »
گئوت سون قیافه ی متفکری به خودش گرفت . «آپاااا ... جونگین میگه وقتی بزرگ شد، خلبان میشه....»
« خب ؟ »
« خب هیچی دیگه ... همین ... من نمی خوام خلبان شم. کارِ من هیجان انگیز تره مگه نه ؟ »
سوهو گیج به دخترش نگاه کرد «مگه قراره چی کاره بشی ؟»
گئوت سون چشماش رو گردوند « خب معلومه دیگه ... اینجا کجاست ؟ »
سوهو به دور و برش نگاه کرد و نا مطمئن گفت «جنـ ... جنگل ؟ »
گئوت سون بشکنی زد « بینگووو ... من همیشه ی همیشه می خوام تو جنگل باشم. پس ... »
VOCÊ ESTÁ LENDO
چرخ
Fantasiaچرخ نوشته ی مانیا 😊 اول بگم که کاپلای من اکثرا دختر پسرین. و این داستانم از این قاعده مستثنا نیست. آنا با وجود سن کمش یه پسر پونزده ساله به اسم بکهیون داره و یه رستوران رو می گردونه . اونا دوستای خوبی دارن و زندگی با وجود سختیش یه آرامش نسبی داره...