بچه ها همین اول بگم که لطفا به همه ی قسمت ها برین ووت بدین بیاین 🙈
بعدم اینکه با تشکر از خواننده های جدیدِ فیک و به افتخارشون که کلی هیجان دارن و به منم کلی حسِ خوب می دن این قسمت رو به جای دو هزار کلمه بیش از چهار هزار و پونصد کلمه براتون نوشتم 😎😎😎 و اینکه این فیک رو به دوستاتونم معرفی کنین من یه کم تو تبلیغات ضعیفم و روم نمیشه معمولا 🙈ماچ به کله تون دوستون دارم 🥰🥰🥰
بکهیون سرشو رو بازوش که روی میز بود، گذاشت و خیلی جدی تو فکرِ مادرش بود. چطور می تونست بفهمه جریان چیه؟ مادرش از چی انقدر اذیت می شد؟ پدرش واقعا کی بود؟ اگه بکهیون می دونست که پدرش چه کسیه چه اتفاقی ممکن بود بیفته که مادرش اینطور بهش دروغ می گفت؟
نکنه مادرش معشوقهی یه مرد مهم بود و بکهیون یه وارث محسوب میشد و اگه معلوم میشد پسرِ چه کسیه، زن و بچه ی پدرش براش توطئه می چیدن؟ داشت از این فکرای درامایی دیوونه میشد. چرا حتی یه سرِ نخم از پدرش یا خانواده ی مادرش پیدا نمی کرد؟ هیچ چیزِ جدی ای وجود نداشت که جدای از اتفاقات سریالهای عجیب غریب بهش فکر کنه. نه عکسی. نه اسمی. نکنه مادرش دزدیده بودتش و بعد خانواده ش بهش پولی ندادن و مادرش وقتی می خواست بکشتش دلش برای بکی سوخت و ازش مراقبت کرد؟ کلافه دستشو تو موهاش کشید و موهاشو به هم ریخت. خودشم می دونست وارث بودن یا دزدیده شدن، یکی از مزخرفترین و غیر قابل باورترین اتفاقاتیه که ممکنه برای بکهیون افتاده باشه اما حتی اگه همون فکرای مزخرفم حذف می کرد چی وجود داشت که بهش تکیه کنه؟ تازه با توجه به شباهت ظاهریِ مادرش و بکهیون، اینکه اونها مادرو پسر نباشن تقریبا غیرِممکن بود.
تو همین فکرا بود که سایه ای رو بالای سرش حس کرد. از دامنش معلوم بود که دختره. به غیر از ته یان کی می تونست باشه ؟ حتما متوجه ی نبودنش تو تایمِ نهار شده بودو اومده بود دنبالش. می دونست ته یان هیچوقت نمی ذاره تنها باشه. با لبخند مستطیلی سرشو آورد بالا که با دیدنِ زیهِرا دخترِ سال پایینی، لبخند روی صورتش خشک شد. زیهِرا دخترِ یکی از کارخونه دارای معروفِ لوازم خونگی بود. یه دخترِ لوس و از خود راضی که همهی مدرسه در مورد لوس بازیاش حرف می زدن. اون دختر وقتی به بکهیون می رسید رنگ عوض می کرد و خودشو مظلوم ترین دخترِ روی زمین جا می زد. اینو چند تا از دخترای هم کلاسیِ بکهیون تو گوشش می خوندن و بکهیونم به خاطرِ همین موضوع به زیهِرا حسِ خوبی نداشت.
زیهِرا با نگاهِ مجنونش بکهیون رو نگاه می کرد و لبخند می زد، حتی وقتی متوجه شده بود که بکهیون از دیدنش خوشحال نشده.
« اشکالی نداره کنارت بشینم ؟»
بکهیون با اخم سری تکون داد و خواست بلند شه که اون دختر بازوشو گرفت. زیهِرا انقدر این حرکت رو ناگهانی انجام داد که حتی خودش هم شوکه شد. بکهیون با نگاهِ پر از سوال اول به بازوش بعد به زیهِرا نگاه کرد. زیهِرا دستپاچه سرشو زیر انداخت و آروم بازوی بکهیون رو ول کرد. انقدر سرش پایین بود که هیچ چیز از حالتِ چهره ی دختر مشخص نبود. بکهیون پوزخند زد.
VOCÊ ESTÁ LENDO
چرخ
Fantasiaچرخ نوشته ی مانیا 😊 اول بگم که کاپلای من اکثرا دختر پسرین. و این داستانم از این قاعده مستثنا نیست. آنا با وجود سن کمش یه پسر پونزده ساله به اسم بکهیون داره و یه رستوران رو می گردونه . اونا دوستای خوبی دارن و زندگی با وجود سختیش یه آرامش نسبی داره...