ماشینو تو پارکینگ خونه برد و کمی مکث کرد. نگهبانِ خونشون در رو بست و منتظر به ماشینِ کای نگاه کرد. از آینه ی جلوی ماشین می دیدش. براش دست تکون داد و مرخصش کرد. به ساعت نگاه کرد ۴ صبح بود. این ساعت، ساعتِ گئوت سون نبود ؟ امکان نداشت گئوت سون هیچوقت قبل از این ساعت بخوابه.
لبخندی از یاد اوریِ خاطرات روی لبش نشست اما به محضِ اینکه خشم دوباره بهش غلبه کرد اخمهاش توی هم رفت. ساک و گوشیشو برداشت و داخلِ امارت شد.
خونه تاریک بود. از نگهبان خواسته بود کسی رو بیدار نکنه. حوصله ی دیدنِ هیچکس رو نداشت. حتی با دیدنِ روشناییِ راهروی اتاقها، لامپ رو خاموش کرد و لخ لخ کنان طولِ راهرو رو طی کرد.
جلوی اتاقِ دون سنگِ جدیش ایستاد. درو اروم باز کرد. کیونگسو کوچولوش طوری خوابیده بود که انگار همین حالا خوابش برده. مثلِ همیشه صاف و صوف. پتو رو کمی بیشتر روش کشید و آروم و بی سر و صدا بیرون رفت.
وقتی خودشو روی مبلِ رو به روی تختش انداخت، نفسشو با صدا بیرون داد. مچِ دستشو روی پیشونیش گذاشت و چشماشو روی هم گذاشت.
*گئوت سون... گئوت سون...*
چشماشو آروم باز کرد و به سقفِ اتاق خیره شد.
*کافه سرنوشت ... باید حرفِ سهونو باور کنم ؟ *
اخماشو دوباره تو هم کشید و انگار که فردی رو به روش باشه و داره فکراشو بلند براش میگه چشماشو ریز کرد و پرسید
*بازیگر گونگ ... اون با این دختره چی کار داره ؟*
صاف نشست و نگران به رو به روش خیره شد
* نکنه کازانوایی چیزیه ؟*
حالا نگاهش نا امید شده بود
* نکنه... نکنه معشوقه ی گئوت سون اون مرد بود ؟ یعنی .... یعنی چانیول راست می گ... *
اخماشو توی هم کشید
*اون گوه می خوره که فکر می کنه راست میگه*
و با لب و لوچه و چشم و ابرو برای فردِ خیالیِ رو به روش خط و نشون کشید.
* اما ... حالا ... حالا باید چی کار کنم ؟ *
دوباره به مبل تکیه داد و متفکر دستشو روی چونش کشید و سوالی از فردِ خیالیِ رو به روش پرسید
* باید تظاهر کنم ندیدمش ؟ اما ... اینطور که نمیشه ...*
دوباره نا امید به پاهاش نگاه کرد.
بلند شد. پشت میزش نشست و از کشوی اول، کتابِ شازده کوچولو رو در اورد. این اولین کتابی بود که گئوت سون براش خریده بود. چراغِ مطالعه ش رو روشن کرد. صفحه ای که شازده کوچولو از روباه پرسیده بود "دوستی یعنی چی" رو باز کرد. به عکسی که توی اون صفحه بود خیره شد. بعد از اینکه تمامِ وسایل و عکسهای گئوت سون بعد از اون اتفاق گم و گور شدن، بدون اینکه به کسی بگه این عکس رو توی این کتاب برای خودش نگه داشت.
VOCÊ ESTÁ LENDO
چرخ
Fantasiaچرخ نوشته ی مانیا 😊 اول بگم که کاپلای من اکثرا دختر پسرین. و این داستانم از این قاعده مستثنا نیست. آنا با وجود سن کمش یه پسر پونزده ساله به اسم بکهیون داره و یه رستوران رو می گردونه . اونا دوستای خوبی دارن و زندگی با وجود سختیش یه آرامش نسبی داره...