😎قسمتِ بیست و دو : نیلوفرِ آبیِ من۲😎

52 16 7
                                    

آنا دستای یخ زده ش رو محکم توی هم قفل کرده بود. از لا به لای دندونایی که از شدتِ ترس به هم می خوردن سعی کرد کلمات رو ادا کنه « یــ.... یـــ ... یه بارِ.... دیگه ... تــهــیـ.... تهیان ... بگو شاید اشتباه کردی... اون بکهیون نبود که بردن. بچه ی من زودتر رفت مدرسه ... اصلا ... »
عصبی خندید و به اطرافیانش نگاه کرد. « اصلا ... شاید خواب دیدی دخترم .... بچه ی مـــن .... بکهیونِ من ... »

چونه ش شروع کرد به لرزیدن و چیزی نامرئی به گلوش چنگ انداخت. حالا دیگه خانومِ گونگ، مینسوک ، جیانی و تهیان رو نمی تونست از پشتِ هاله ای از اشکهاش درست ببینه. جسمی که حدس زد باید دستِ جیانی باشه رو چنگ زد . صداش لرزون تر از قبل شد « اونییییییی... من ... بچم ... بکهیونم ... »

به زور سعی می کرد از بینِ نفسایی که به ریه ش نمی رسید کلمات رو بگه « بچه ی من ... بکهیونم... زودتر رفت مدرسه... باید... نه ... نباید بترسین که اخه ... بچم مدرسه ست الان ... »

جیانی با ترس به صورتِ آنا دست می کشید « آره قربونت برم... آروم باش تو ... اره تو درست میگی عزیزم ... هق... الان بکهیون مدرسه ست ... تو اروم باش ... اخه چرا با خودت این شکلی می کنی »

خانوم گونگ از دور به احوالاتِ آنا نگاه می کرد و دل تو دلش نبود. فقط تونست پیامی به نَوَش بده که خودشو زود برسونه. قرار نبود اون مرد کارِ خاصی انجام بده اما برای خانومِ گونگ این تنها کاری بود که از دستش بر میومد و بهتر از هیچی بود . آروم بلند شد و یه لیوان آب برای خودش و یکیم برای آنا ریخت. حسِ گر گرفتگی داشت. نمی دونست اون سونگ سوی احمق صبحِ به این زودی کجا رفته. لیوانِ آنا رو جلوی جیانی گذاشت و قرصِ فشارش رو بی هیچ جلبِ توجهی خورد. وقتش نبود که بخواد بره فشارشو چک کنه . برای بارِ پنجم با اون سونگ سویِ احمق تماس گرفت.

تمامِ محتویاتِ معده ی آنا به حلقش حجوم آوردن و به سمتِ دستشویی دوید. جیانی هم به دنبالش...

درِ رستوران باز شد و دو مامورِ پلیس به داخل اومدن . تعظیم کردن  « آنیوسیو ... می تونیم با صاحبِ رستوران صحبت کنیم ؟ »

مینسوک سریع به طرفشون رفت. حالا کمی خیالش راحت شده بود. « اوه آنیوسیو قربان ... ما گزارشِ یه آدم ربایی رو می خواستیم بدیم. »

مامور نگاهی به رستوران انداخت
« اوه متوجهم چون شرایط خاص بود از ما خواستین که بیایم اینجا... دقیقا کجا جرم اتفاق افتاده ؟ »

« کوچه ی پشتی »

چشمهای نافذِ افسر هدف قرارش دادن « شما شاهدش بودین ؟ »

نگاهِ مینسوک مردد به طرفِ دخترش چرخید که گوشه ی میزِ کنارِ یخچال گز کرده بود « اوه ... راستش دخترم شاهدش بود »

« امکانش هست چند لحظه باهاشون صحبت کنم ؟ »

مینسوک خوب به صورتِ مامور نگاه کرد . اون قرار بود از دخترش بازجویی کنه ؟ دو مرد رو دعوت به نشستن کرد و صندلی دیگری اضافه کرد « تهیان دخترم میشه چند لحظه بیای اینجا ؟ »

رو کرد به سمتِ ماموری که ازش سوال پرسیده بود « اشکالی که نداره منم اینجا بشینم درسته ؟ »

مامور لبخندِ اطمینان بخشی زد « اوه نه ... حتما باید سخت باشه براش فقط همین دو بچه رو دارید ؟ »

مینسوک خودشو مجبور کرد که لبخندی زوری روی لبهای که نا محسوس از استرس می لرزیدن بنشونه « اوه ... در واقع بکهیون بچه ی من نیست . »

مامور شکه بهش نگاه کرد« یعنی باهاش نسبتی ندارید ؟ متاسفم که اینو می گم اما در این صورت ما ... »

بینِ حرفِ مامور پرید « بچه ی برادر زاده مه . »

در واقع مینسوک دروغم نگفته بود. اما کسیم حقیقت رو نمی دونست.

سعی کرد لبخندشو عمیق تر کنه « خواهر زاده م حالش بد شده. چند دقیقه ی دیگه میاد خدمتتون »

مامور هم لبخندی زد  « اوه متوجهم. شرایطِ سختیه. »

مینسوک کلافه گفت « ما داریم زمان از دست نمی دیم ؟ یعنی ... راستش چطور بگم ؟ بکهیونمونو دزدیدن و خب راستش شما زیادی خونسردین و ... »

« اوه ما متوجه ی نگرانیِ شما هستیم اما به هر حال باید منتظرِ زنگشون بمونیم ما سعی می کنیم تا قبل از زنگشون آمادگیِ لازم رو برای مواجهه باهاشون پیدا کنیم. نیازی نیست نگران باشید. اگه ماجرا شدید تر شد می تونیم درخواستِ نیرو از تیمِ عملیاتیِ با تجربه مونو بدیم. راستی صاحبِ این رستوران خانومِ بیون نیستند ؟ »

« اوه ... بله ... » و معذب خندید و به تهیان که مردد ایستاده بود اشاره کرد بشینه .

«خب خانوم میشه ساعتِ دقیق و نحوه ی اتفاق رو برامون توضیح بدین ؟ »

******

بالاخره یشینگ از دفترش بیرون رفت. نفسشو با صدا بیرون فرستاد و سرشو روی میز گذاشت. همین روزها بود که اون مردِ کله شق و دیوونه جهتشو عوض کنه. نمی فهمید چرا نتونسته اون مرد رو قانع کنه. هر بار مجبور بود زمانِ زیادی برای رضایتِ یشینگ صرف کنه. از طرفی حرفهای امروزِ کای تمامِ انرژی شو گرفته بود. کلافه و خسته بود. 

صدای در زدن اومد. فردِ پشتِ در منتظرِ اجازه ش نموند و در رو باز کرد. صدای پای آشنایی باعث شد سوهو صاف سرِ جاش بشینه. مرد عصاش رو از روی بازوی چپش برداشت و روی زمین کوبید و با آرامش به سمتِ مبلِ روبه روی سوهو رفت . سوهو دستی به یقه ش کشید تا از مرتب بودنش مطمئن بشه. صداشو صاف کرد و سعی کرد لحنِ چاپلوسانه ای به خودش بگیره
« اوه چی باعث شده رئیس کیم صبحِ به این زودی از تعطیلاتشون بگذرن و به شرکت بیان ؟ »

« سلام من خوبم تو خوبی ؟ » پدرش با نیشخندی پرسید

« معلومه که خوبین پدر. شما همیشه خوبین . »

سعی کرد جمله ی آخر رو اونطور که هست، یعنی با لحنِ کاملا طعنه آمیز بیان نکنه. سوهو همیشه خوشحال بود که می تونه خودش رو در هر موقعیتی کنترل کنه. چیزی که اون نمی دونست این بود، کسی که جلوش نشسته بود پدرش بود.
پیرمرد نفسش رو با صدا بیرون داد اما هنوز کلمه ای از دهانش خارج نشده بود که صدای در زدن نگاهِ جفتشون رو به سمتِ دیگری کشوند. سانا مثلِ همیشه بدون اینکه منتظرِ اجازه ی رئیسش بشه در رو باز کرد. با عشوه ی تمام دو فنجونِ قهوه رو یکی رو جلوی رئیسِ سابقِ شرکت و دیگری رو جلوی معشوقه ش گذاشت. چشمکی به سوهو زد و با ناز قدم برداشت تا از اتاق خارج بشه. کیم سجونگ با اخم به تمامی حرکاتِ دختر نگاه می کرد. البته که نوعِ پوششِ اون زن از دیدش دور نموند.

« منشیت... اون خیلی بی پرواست. »

سوهو با پدرش موافق بود سانا زیادی بی پروا بود. اما چیزی که نمی خواست همین بود. اون دوست نداشت حتی در یک موضوعِ پیش و پا افتاده هم با پدرش هم عقیده باشه پس مثلِ بچه ی حرف گوش کنی که همه به غلط ازش می شناختن. به جای تایید فقط سکوت کرد.

****

« صبر کنید شما نمی تونید همینطوری برین . شما حتی با مادرشم حرف نزدید. »

افسر کلافه دستِ یشینگ رو از بازوش جدا کرد « ببینید جناب ما شرایطِ شما رو درک می کنیم . اما دخترتون خودش گفت شخصا ندیده که کسی بیون بکهیون رو سوارِ ماشینش کنه. »

تهیان با گریه اصرار کرد « اره ... ولی اونا ... بهش گفتن سوار شو... بکهیون ازشون می ترسید. حتما چیزی بود که به من گفت فرار کن... چرا حرفمو باور نمی کنید اونا بکهیونم رو دزدیدن. »

تهیان با هق هق روی زمین نشست و صورتشو با دستهاش پوشوند. پدرش کنارش نشست و بغلش کرد. « هیش دخترم چیزی نیست. من باور می کنم. من باور می کنم ... »

تهیان تو بغلِ آرامش بخشِ پدرش خزید « آپااااا .... اوتوکه ؟ »

نگاهِ مینسوک با خشم به طرفِ افسر که کلافه شده بود برگشت. در حالی که به خاطرِ آفتاب اخمش بیشتر از حالتِ عادی شده بود با صدای تقریبا بلندی خشمش رو بروز داد « چطور می تونید انقدر بی مسئولیت باشید دارم می گم بچمون دزدیده شده شما اجازه ندارید نسبت به جونِ مردم اینطور بی خیال عمل کنید. دارم بهتون می گم بچمون رو دزدیدن اونوقت شما دنبالِ ... »

افسر که مردد بود از دختر دوباره پرسید « دخترم ... دوباره ازت می پرسم ... تو خودت شخصا دیدی که بیون بکهیون داخلِ اون ماشین بشه ؟ »

تهیان آب دهنش رو به سختی قورت داد « نه ولی ... من مطمئنم که دزدینش ... اون خیلی نگران بود. بهم هشدار داد ... اون ... اوه خدای من اون جونش تو خطره ... خواهش می کنم ... »

« می بینید آقا اون میگه شخصا ندیده خواهش می کنم من رو به دردسر نندازید. من نمی تونم گزارشِ آدم ربایی رو ثبت کنم . »

مینسوک تند تند گفت « گزارش گم شدن چطور ؟ ما از صبح ساعتِ هشت هیچ خبری ازش نداریم و حتی ... »

افسر بینِ حرفش پرید « ببینید من نگرانیِ شما رو درک می کنم . فکر می کنید کم شب و روز با انواع و اقسامِ جرائم سر و کار دارم ؟ من دوست دارم پسرِ خانومِ بیون زودتر پیدا بشه اما قانون به ما میگه فقط در شرایطی اجازه ی دخالت داریم. اگر گم شده باشه حداقل یک شبانه روز از گم شدنش بگذره تا بشه ثبتش کرد. اگرم آدم رباییه که ... چی بگم امیدوارم زودتر بهتون زنگ بزنن تا ما هم بتونیم واردِ عمل بشیم. »

افسر داشت ترکشون می کرد که کمی ایستاد. برگشت. دست روی شونه ی مینسوک گذاشت. « مینسوک شی... من اگه سرِ پستم نبودم می دونی که می موندم. شاید تو منو یادت نیاد اما قبلا خیلی به مغازت میومدم. باور کن اگه میشد کمکت می کردم. »

مینسوک از روی درماندگی سرشو تکون داد . حالا باید چی کار می کرد ؟ دستشو روی کمرِ دخترش کشید. کلمه ی « بکهیونم» دخترش یه لحظه هم از ذهنش نمی رفت. طوری که دخترش التماس می کرد بکهیونش رو برگردونن و اعترافِ غیر مستقیمی که جلوی پدرش کرده بود، توی این شرایط قلبِ پدرش رو بیش از پیش می شکوند. مرد سوارِ ماشین شد. قبل از اینکه حرکت کنه بلند گفت « بعد از پستم بهتون سر می زنم مینسوک شی ... »
و رفت ...

تاکسی ای جلوی رستوران نگه داشت. نگاهِ مینسوک امیدوارانه به تاکسی کشیده شد اما وقتی یشینگ از ماشین پیاده شده، آهی کشید. یشینگ خندان به سمتشون برگشت اما با دیدنِ اون پدرو دختر شوکه به سمتشون دوید... 



___________________
سلامممم خوب هستین
اول بگم که دستم رفت پاکش کنم ولی گفتم منتظرین 🥺

اول بگم چرا دیرکرد داشتم
اول که کمرم پوکیده فعلا +پام
دوم که چان هیت گرفته بود 🤬🤬🤬
سوم که باز نمی تونستم بشینم
چهارم همش هر چی می نوشتم خوشم نمیومد 😐 پاک می کردم
و بلاهای دیگر ...
فردا قسمتِ بعدی رو می ذارم و معلوم میشه کی بکو دزدیده 😜 منتظر باشید‌.
سوالم فردا می ذارم براتون ❤❤❤
ماچ به کلتون ❤❤❤
اگر چه باز بابِ میلم نشد ولی امیدوارم کم کم باز رو روال بیفتم 🥺

چرخ Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora