😎قسمت هفتم😎

104 19 20
                                    

قسمت هفتم

بعد از خوردن شام مینسوک از دی او و بکهیون خواست باهاش به کافه ش برن. می خواست خیلی جدی تکلیفشو با این دو تا بچه ی سرتق روشن کنه. کلیدو که تو قفل چرخوند، فقط چراغِ یک میز رو روشن کرد. بک و کیونگ کنار هم نشستن و مینسوک با یه لیوان آب رو به روشون. دستاشو تو هم قفل کرد و به دقت اون دو تا رو زیر نظرِ داشت.

بکهیون به همه جا نگاه می کرد به جز مینسوک و به شکل واضحی کلافگی رو میشد از رفتارش دید. اما کیونگ درسته نقطه ی مقابلِ بک بود . به تخمِ چشمهای مینسوک زل زده بود و مینسوک از این نگاهِ دریده به خودش لرزید. عین مجسمه جلوش نشسته بود و حتی پلکم نمی زد. امکان نداشت کیونگسو اونو به خاطر بیاره. با همین حرف به خودش امید داد و شروع کرد به حرف زدن. « خب جریانِ شما دو تا با دخترم چیه ؟ »

و برای اینکه ظاهر جدیش حفظ بشه نگاهشو به بکهیون داد . بکهیون مردد به کیونگسو نگاه کرد.

« من ... عمو من ... »

دی او احساس کرد باید از برادر زاده ش دفاع کنه. درسته که اعتقاد داشت مادرش یه هرزه ست اما نمی تونست این احتمال رو بندازه دور که بک ممکنه برادر زاده ش باشه. به نظرش این احتمال واقعا زیاد به نظر می رسید. مخصوصا که بکهیونم مثلِ برادرش خیار دوست نداشت و از لوبیای سیاه بیزار بود. دی او با خودش فکر کرد چرا قبلا متوجه این شباهت ها نشده ؟ اما بلافاصله جواب خودش رو داد. چون قبلا فکر نمی کرد برادرش می تونه بچه ای داشته باشه. بچه ای که شاید از وجودش هم بی اطلاع بود.

« فاز بازجویی گرفتی ؟ یه چراغ... بالای یه میز... تو تاریکی مطلق ؟ فیلم پلیسی زیاد می بینی ؟ »

و تازه بعد از پایان جمله ش نگاهشو از مینسوک گرفت و به چراغ بالا سرش داد. مینسوک آب دهنشو قورت داد. دی او به دقت زیر نظرش گرفته بود. باید می فهمید رابطه ی این مرد و مادر بکهیون چیه ؟ ممکنه مرد دی او رو شناخته باشه ؟

« خب تا همینجا می تونم بگم تو با دخترم هیچ رابطه ای نداری پسر. می تونی بری. با بکهیون تنها حرف می زنم. »

مینسوک حس می کرد هر چی کمتر با این پسرِ جوان ارتباط داشته باشه بهتره. کل بچه های خانواده ی کیم وقتی جدی میشدن همینقدر بی پروا بودن اما دی او با اون نگاهش واقعا آدم رو می ترسوند. مینسوک مطمئن نبود اگه دی او قرار باشه سوالی ازش بپرسه توانایی جواب ندادنش رو داره یا نه . به هر حال نمی خواست در این رابطه ریسک کنه. در هر صورت اون بکهیونِ شیرینِ خودش رو به این پسرک جدی ترجیح میداد. هر چی صبر کرد نه تنها دی او بلند نشد بلکه دوباره بهش زل زد. تک سرفه ای کرد اما بازم تفاوتی حاصل نشد ناچار دوباره سعی کرد متوجه ش کنه که منتظره اون از مغازه ش بره بیرون.

« پسرم می خوام با بکهیون تنها صحبت کنم. » و سعی کرد لبخند بزنه.

« من پسرت نیستم. »

چرخ Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin