Chapter 2 : I need you

2.5K 357 26
                                    

دوباره توی اتاق تاریکم بیدار شدم. پرده های مشکی رنگ کنار زده شدن و میتونم دونه های بارون رو ببینم که به پنجره ی بسته برخورد میکنن.

طبق معمول، پاییز و هوای بارونیش...

به سمت دیگه ی تخت نگاه کردم و دیدم که هیچ اثری از پسر موطلایی عزیزم نیست. پس اون زودتر از من بیدار شده. لعنت به اون قرص های آرامبخش که باعث میشن همیشه بخوابم.

از تخت بیرون اومدم و ناسزایی به قلبم گفتم چون دوباره شروع به درد گرفتن کرد.
دکترم گفته که قلبم با هر روزی که میگذره ضعیف تر میشه و برای همین، بهتره که توی بیمارستان بمونم. ولی کی به چرندیات اون اهمیت میده؟ من نمیتونم آخرین روز های عمرم رو توی اون جهنم بگذرونم و دقیقه ها رو بشمارم تا زمانیکه قلبم دست از تپیدن برداره. نمیتونم از فرشته کوچولوم دور بمونم. نمیتونم ببینم که اون بخاطر دیدن من تو اون شرایط عذاب می کشه.
نمیتونم رو بیشتر از این بشکنمش.

میدونم خیلی خودخواهم که اون رو اینجا، کنار خودم، نگه داشتم. ولی هر دقیقه بدون اون یه جهنمه سوزانه. اون به من یه دلیل برای زندگی کردن میده و بدون اون من یه مُرده ی متحرکم.

اتاقم رو ترک کردم تا به آشپزخونه برم و جیمین کیوت و دوست داشتنیم رو پیدا کنم.

_آره، حالش بهتره.

شنیدن صدای شیرینش مانع از راه رفتنم شد و توجهم رو به خودش جلب کرد.

اون داره با تلفن حرف میزنه. داره... راجب من حرف میزنه؟

_دکترش گفت که باید استراحت کنه. نباید کار کنه و نباید بهش استرس وارد بشه. ولی تو اون رو بهتر از من میشناسی! من نمیتونم اون رو توی اتاقش نگه دارم. اون مثل یه بچه رفتار میکنه. خیلی نگران سلامتیشم ولی اون به یه بچه ی کله شق بودن ادامه میده.

آه بلندی کشید.

_آره، ولی... اینکه اون رو هر روز درحال درد کشیدن ببینم آزارم میده.

صداش خیلی غمگینه. این قلب من رو می شکنه... من نمیخوام که اون بخاطر یه فرد بی ارزش، بخاطر من، ناراحت باشه.

یکهو، اون سرش رو بالا آورد و چشم هاش با چشم های غمگینم ملاقات کردن. اون به سرعت مکالمش با فرد پشت خط رو متوقف کرد.
پس... اون داشت راجبم حرف میزد و نمی خواست که من حرف هاش رو بشنوم؟

اون فکر میکنه من یه بچه‌م که به حرف هاش گوش نمیکنه؟ اون چیزی از افکار کشنده ای که وقتی تو اتاقم تنهام سراغم میان میدونه؟
فکر مردن و دور موندن از اون برای همیشه...
گوشه ی لبهام به سمت بالا حرکت کردن و تمام غمم رو به شکل یه لبخند نشون دادن. قلبم فریاد زد "فقط برو به اتاقت. تو دردِ توی زندگی اون هستی، جونگکوک. نمیتونی ببینی که اون چقدر بخاطرت ناراحته؟"

𝑴𝒚 𝑯𝒆𝒂𝒍𝒆𝒓 Where stories live. Discover now