_خبرهای خوبی براتون دارم پسرا!
دکتر کیم بدون اینکه اجازه بده لبخند از روی لبهاش محو بشه گفت و باعث شد که پرتو هایی از امید قلب من رو گرم کنن و چشم هام کنجکاوانه و بی صبرانه به اون خیره بشن.
خبری که میخواد به ما بگه چیه؟ یعنی...ممکنه....
_جونگکوک، بالاخره، یه اهداکننده پیدا شده و قراره که فردا عمل پیوند قلبت رو انجام بدیم!
دکتر کیم گفت و با لبخندی که هر لحظه بزرگتر میشد، نگاهش رو بین من و جیمین جا به جا کرد.
گوش هام چیزی که شنیده بودن رو باور نمیکردن و چشم هام با تردید به دکتر کیم خیره شدن. چیز هایی که شنیدم واقعین؟ نکنه دارم خواب میبینم؟ ممکنه هنوز خواب باشم و همه ی اینها یه رویای شیرین باشه؟
جیمین بعد از اینکه چند لحظه با چشم های مملو از شوک و دهنی که باز مونده بود به دکتر کیم نگاه کرد، لبخند زیبایی زد چشم هاش پر از اشک شدن. اون دست های گرمش رو روی گونه های من گذاشت و بی توجه به اشک هایی که حالا روی گونه های نرم و سفیدش سر میخوردن شروع به حرف زدن کرد:
_کوکی یه اهداکننده پیدا شده! گفته بودم که بالاخره یه اهداکننده پیدا میشه! ببین..همه چیز داره درست میشه! تو خوب میشی!
صدای جیمین پر از گرمای شادی و امیده و لبخند بزرگی که روی صورتش شکل گرفته نشون میده که خوشحاله...حالا که دقت میکنم، مدت زیادی از آخرین باری که اون رو انقدر خوشحال دیدم میگذره...خوشحالم که اون بالاخره مثل قبل خوشحاله.
نگاهم رو از جیمین که حالا مشغول حرف زدن با دکتر کیم بود، گرفتم و توی اقیانوس افکار خودم غرق شدم. من قراره خوب بشم؟ قراره کنار جیمین بمونم؟ قراره به تک تک چیز هایی که تا چند روز پیش برام مثل آرزوهای دست نیافتنی بودن، برسم؟
یعنی بالاخره قراره سرمای زندگیم به پایان برسه و من دوباره گرمای شادی رو احساس کنم؟
میترسم...میترسم همه چیز همینجوری ادامه پیدا نکنه...میترسم توی چند قدمیه رسیدن به شادی، همه چیز در هم بشکنه و من توی تاریکی ای فرو برم که هیچ راه خروجی ازش وجود نداره...میترسم که بمیرم...
_جونگکوک.
صدای دکتر کیم باعث شد که دست از فکر کردن بردارم و به اون نگاه کنم که حالا کنار تخت من ایستاده.
_ما آزمایشات لازم رو انجام دادیم و من نتایجش رو بررسی کردم. خوشبختانه هیچ مشکلی وجود نداره و ما میتونیم به محض رسیدن قلب به بیمارستان، عمل رو انجام بدیم.
اون یه نفس عمیق کشید و بعد لبخند مهربون و آرامش بخشی زد.
_تو واقعا آدم قوی ای هستی جونگکوک. تو تا امروز واقعا قوی بودی و با درد و بیماریت مبارزه کردی. ازت میخوام از این به بعد هم قوی باشی. ما، دونفر رو میفرستیم تا عضو اهدایی رو بیارن و به احتمال زیاد تا فردا عصر عملت انجام میشه.
YOU ARE READING
𝑴𝒚 𝑯𝒆𝒂𝒍𝒆𝒓
Fanfiction"اگه بفهمم که قراره دیگه نبینمت، تمام داستان آشناییمون رو توی یه نامه مینویسم و اون رو به عنوان یادگاری ای از طرف خودم برات به جا میذارم." جونگکوک کسیه که تمام ثانیه ھای زندگیش با درد طاقت فرسایی میگذرن، ولی اون هیچوقت دست از جنگیدن برنمیداره چون، ا...