Chapter 9 : He is the love of my life

1.3K 255 63
                                    

*از نگاه جیمین *

(تنها پارتی که از نگاه جیمینه)

نمیدونم چه مدتیه که روی این صندلی فلزی و سرد نشستم و به در بسته ی اتاق عمل خیره شدم....

نمیدونم چه مدتیه که از پشت پرده ی داغ اشکهایی که بهشون اجازه ی ریختن نمیدم به اون در بسته خیره شدم و دعا میکنم که خرگوش کوچولوی سفیدم با قلب تپندش ازش خارج بشه...

نمیدونم....

دیگه نه صدای نامجون هیونگ که هر از چند گاهی دستش رو روی شونم میذاره و چیزی میگه رو می شنوم و نه صدای تهیونگ رو که از شروع عمل کنارم نشسته...

نه میتونم...و نه میخوام که بشنوم...

تنها چیزی که میخوام هرچه سریعتر اتفاق بیوفته، اینه که دوباره صورت زیبای پسر خرگوشی عزیزم رو ببینم...میخوام ببینم که با چشم های زیبا و درخشانش درحالیکه لبخند دوست داشتنیش لبهای باریکش رو نقاشی کرده بهم خیره شده. میخوام باز هم دست هاش رو توی دستهام بگیرم و خیره به کهکشان توی چشم های درشتش، بهش بگم که دوستش دارم...که چقدر برام با ارزشه...

میخوام بازهم اون رو به آغوش بکشم و نوازش های آرومش رو احساس کنم...

میخوام کنار اون بودن رو احساس کنم و مطمئن بشم که قرار نیست هیچ چیزی اون رو ازم بگیره...که قرار نیست چیزی مانع از باهم بودنمون بشه...

چند ماه گذشته خیلی سخت و دردناک سپری شدن. با هر روزی که میگذشت ضعیف تر شدن کسی که دیوونه وار عاشقشم رو تماشا میکردم و تنها کاری که از دستم برمیومد، این بود که ببوسمش و توی آغوشم حبسش کنم و بهش بگم که همه چیز درست میشه...که ما برای همیشه کنار هم میمونیم و چیزی نمیتونه ما رو از هم جدا کنه...

ولی من می ترسیدم...می ترسیدم که اگه توی آغوشم حبسش نکنم، محو بشه و دیگه نتونم ببینمش.

می ترسیدم که یروز، دیگه خبری از آغوش گرم اون نباشه و وجودم تو سرمای نبودش یخ بزنه.

می ترسیدم کسی که باعث شد رنگین کمون شادی رو ببینم و طعم شیرین عشق رو بچشم رو از دست بدم...

میترسیدم کسی که بیشتر از نفس کشیدن بهش نیاز دارم رو از دست بدم و دیگه نتونم صورت زیباش رو ببینم و صدای دوست داشتنیش رو بشنوم...

هر شب سرم رو روی سینش میذاشتم و به صدای تپش های قلب خسته و ضعیفش گوش میکردم با ترس اینکه مبادا فردا صبح....دیگه خبری از اون ملودی زیبا زیر گوشم نباشه و قلب تپندش دست از گفتن حرف های شیرین برداره و برای همیشه...سکوت کنه...

و بیشک اگه این اتفاق بیوفته، من زنده نمیمونم.

شبهای زیادی نمیتونستم بخوابم...اون شبها، با وجود آغوش جونگکوک، سرمای بدی رو احساس میکردم‌. سرمایی که بدنم رو به لرزه مینداخت، تپشهای قلبم رو نامنظم میکرد و نفس کشیدن رو برام مشکل میکرد. اون شبها به پسر زیبایی که کنارم خوابیده بود خیره میشدم و ستایشش میکردم؛ لبهای سرخ و باریکش که بارها بوسیده بودمشون و طعمشون رو چشیده بودم، چشم های بستش و مژه های مشکی و بلندش که بیحرکت استراحت میکردن، بینی کیوت و خرگوشیش، پوست سفیدش که با چندتا خال کوچیک تزئین شده بود و موهای مشکیش که روی صورت و بالشت زیر سرش پخش شده بودن و در آخر با فکر اینکه ممکنه از دستش بدم، اشک هام چشم هام رو می‌سوزوندن و قلبم توی سینم شروع به از هم پاشیدن میکرد ولی تنها کاری که میتونستم توی اون لحظات انجام بدم، این بود که دستم رو روی دهنم فشار بدم و بیصدا اشک بریزم...نمیتونستم اجازه بدم که صدای هق هق هام، خرگوش سفیدم که درست مثل یه نوزاد، آروم و معصومانه، به خواب رفته بود رو بیدار کنه.

𝑴𝒚 𝑯𝒆𝒂𝒍𝒆𝒓 Where stories live. Discover now