Chapter 10 : Life is getting better

1.4K 245 51
                                    

صدای "بیب بیب" آشنایی رو در کنار زمزمه های آروم و محوی میشنوم ولی توانایی این رو ندارم که چشم هام رو باز کنم...
تک تک سلول های بدنم درد میکنن و ماهیچه هام خسته تر از چیزین که بتونن منقبض بشن.
احساس میکنم که از آخرین طبقه ی یه ساختمون بلند پرت شدم و بدنم به شدن به زمین کوبیده شده. ولی چرا همچین حسی دارم؟
چه اتفاقی افتاده؟
باید بیاد بیارم که قبل از به خواب رفتنم چه اتفاقی افتاد. شاید بتونم علت این درد عجیب و جدید و کوفتگی بدنم رو بفهمم...
"من فقط یه آرزو دارم...اونم اینه که تو خوب بشی. قول میدی که این آرزوم رو برآورده کنی؟"
میتونم جیمین رو درحال گفتن این جمله بیاد بیارم... و...
اوه...من به اتاق عمل رفته بودم...
یعنی عمل تموم شده؟ الان کجام؟ اصلا...زنده هستم؟
چیزی که بیشتر از این سوالات، که هیچ جوابی براشون ندارم، داره دیوونم میکنه، تاریکیه... دلم میخواد چشم هام رو باز کنم...دلم میخواد تمام توانم رو جمع کنم و کمی پلک های بهم چسبیدم رو از هم فاصله بدم...ولی...میترسم...از چیزی که ممکنه ببینم میترسم...
اگه مرده باشم چی؟ اگه-

_کوکی...

صدای زمزمه ی آرومی رو شنیدم و طولی نکشید که موجی از شادی رو توی وجودم حس کردم. این صدا...این صدای جیمینه!
راستش رو بخواین...خیلی دلم میخواد ببینمش...حس میکنم مدت هاست که صورت زیباش رو ندیدم...حس میکنم مدت ها از آخرین باریکه به چشم های عسلیش خیره شدم میگذره...
این حس...خیلی عجیبه....

_هی بانی...لطفا چشم هاتو باز کن...لطفا...دلم برات تنگ شده...

میتونم قسم بخورم که بغض کرده...صداش خیلی غمگینه جوری که انگار هر لحظه ممکنه گریه کنه...این ناراحتم میکنه...نمیخوام که بیبی زیبام غمگین باشه.
گرمای دستهایی رو دور دستم احساس کردم، گرمای یه جفت دست کوچیک و آشنا...گرمای دست های جیمین...

_ج..جونگکوکا...

صداش بغض داره و میلرزه...این نشونه ی خوبی نیست...
قرار گرفتن پوست لطیفی روی ساعد دستم رو حس کردم و بعد رطوبت گرمی که داره روی پوستم پخش میشه... اون...اون داره گریه میکنه...
نمیتونم بیشتر از این تحمل کنم که اون بخاطر من ناراحت بشه..که باز هم گریه کنه...اگه فقط باز شدن چشم هام باعث میشه که خوشحال بشه، حاضرم که تا آخرین ذره از انرژی ای که دارم رو صرف باز کردن چشم هام کنم.
با اولین تلاش برای فاصله دادن پلک های خستم که همدیگه رو به محکم ترین شکل ممکن به آغوش کشیدن، اونها کمی از هم فاصله گرفتن ولی لعنت، نور سفید و کور کننده ای مردمک هام رو سوزوند و باعث شد که چشم هام رو ببندم، پلک هام رو روی هم فشار بدم و اخم کنم.
ولی، قرار نیست که تسلیم بشم.
برای بار دوم تلاش کردم و بازهم پلک هام رو کمی از هم فاصله دادم و اینبار سعی کردم با چند بار پلک زدن، چشم هام رو به نور عادت بدم و تاری دیدم رو از بین ببرم.
با از بین رفتن تاری دیدم، یه پسر موطلایی آشنا رو از گوشه ی چشمم دیدم که پیشونیش رو روی ساعد دستم گذاشته و با صدای آرومی هق هق میکنه.
جیمین...
دلم میخواد دستهام رو دور بدن کوچیکش حلقه کنم و بهش بگم که همه چیز مرتبه...که گریه نکنه...بهش بگم که...دلم براش تنگ شده..ولی نمیتونم و این باعث میشه که گریم بگیره.
متنفرم که هیچوقت نتونستم فرد ایده آلش باشم، کسی که بتونه خوشحالش کنه و قلبش رو از شادی پر کنه...
من فقط اون رو بیشتر و بیشتر ناراحت میکنم و باعث میشم که گریه کنه و قلبش بشکنه...
باید یکاری کنم....
باید کاری کنم که لبخند بزنه...
فکم رو منقبض کردم و سعی کردم بیتوجه به ضعف بدنیم، دستم رو تکون بدم و دست کوچیکش رو توی دستم بگیرم.
انگشتهام رو به آرومی حرکت دادم و دور دستش حلقه کردم. با برخورد انگشتهام به پوست لطیف پشت دستش، از پشت ماسک اکسیژن لبخند زدم و به موهای طلایی و نرمش خیره شدم. دلم میخواد یه بوسه ی عمیق روی موهاش بذارم...
جیمین پیشونیش رو از روی ساعد دستم برداشت و به دستهای بهم قفل شدمون خیره شد با اینکارش باعث شد که بتونم صورت زیباش رو ببینم. چشم هاش پف کردن و پر از اشکن، بینی کوچیکش سرخ شده و گونه هاش بخاطر اشکهایی که روشون سرمیخورن، خیسن.
این صحنه، برای منی که حتی با دیدن لبهای آویزون جیمین دیوونه میشم، اصلا صحنه ی خوشایندی نیست و باعث میشه که دیدم بخاطر اشک های داغم تار بشه...
جیمین با دیدن دستهای بهم قفل شدمون لبخند زد و نگاهش رو به صورتم داد. اینکارش باعث شد که چشم هامون باهم ملاقات کنن.

𝑴𝒚 𝑯𝒆𝒂𝒍𝒆𝒓 Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin