Chapter 4 : Don't Cry

1.7K 304 17
                                        

با استشمام بوی فوق العاده ی اون، چشم های خستم رو باز کردم و با تاریکی رو به رو شدم ولی حتی تاریکی هم نمیتونه مانع از تماشا کردن صورت زیبای اون بشه.

میتونم درخشش موهای طلایی رنگ اون رو حتی توی تاریکی اتاق ببینم و برخورد نفس های آرومش رو با پوست گردنم احساس کنم. اون با چشم های بستش خیلی آروم به نظر میرسه.

من همونطور که با نوک انگشت های دستم پوست نرم کمرش رو نوازش میکردم، سرم رو خم کردم و بوسه ی عمیقی روی پیشونی اون گذاشتم و با دست دیگم پتوی مشکی رنگ رو تا شونه های لخت و سفید رنگ اون بالا کشیدم تا از برخورد سرما با پوستش جلوگیری کنم. میدونم که اون چقدر از سرما بدش میاد.

بعد از چند دقیقه ستایش کردن صورت زیباش و نوازش بدن بینقصش، تصمیم گرفتم که به آشپزخونه برم و کمی آب تازه بیارم تا داروهام رو بخورم چون توی این لحظه بیشتر از هر وقت دیگه ای توی قفسه ی سینم احساس درد و سنگینی میکنم.

من به آرومی از تخت خارج شدم و سعی کردم به درد شدیدی که قفسه ی سینم رو پرکرد بی تفاوت باشم. ولی... این کار خیلی سختیه.

بعد از اینکه تونستم روی پاهام بایستم، قدم های آرومم رو به سمت در برداشتم و سعی کردم با وجود سیاهی رفتن چشم هام، دست هام رو به دستگیره در برسونم و بازش کنم. خوشبختانه تلاشم موفقیت آمیز بود و تونستم بدون ایجاد سر و صدا از اتاق بیرون بیام. بعد از اینکه از اتاقمون خارج شدم به آرومی به سمت آشپزخونه حرکت کردم.
حال سرد بود و آشپزخونه اوضاع بهتری نداره، این باعث میشه که بالاتنه ی برهنم شروع به لرزیدن کنه. حالا از اینکه پیراهنم رو قبل از بیرون اومدن از اتاق نپوشیدم پشیمونم.

من یکی از لیوان های شیشه ای و براق که توی کابینت بودن رو برداشتم و به سمت سینک رفتم تا شیر آب رو باز کنم ولی با هر قدمی که برمیدارم، قلبم بیشتر از قبل درد میگیره. باید سریعتر داروهام رو بخورم تا قبل از بیدار شدن جیمین دردم کمتر بشه.

من لیوان رو از آب پرکردم، شیر آب رو بستم و به محض اینکه خواستم قدمی به جلو بردارم، نفس کشیدن برام سخت شد، قلبم تیر بدی کشید، و سیاهی جلوی چشم هام رو پر کرد. دستم که دیگه توان نگه داشتن لیوان آب رو نداشت، اون رو رها کرد و بعد از اینکه صدای گوشخراش شکستن اون لیوان شیشه ای توی فضای ساکت آشپزخونه پیچید، بدنم با صدای بدی با زمین برخورد کرد. صدا ی برخورد بدنم با زمین آخرین چیزی بود که قبل از فرورفتن تو دنیای تاریکی شنیدم.

~~~~ ~~~~ ~~~~ ~~~~ ~~~~

سعی کردم چشم هام رو باز کنم، ولی ناتوانتر از چیزیم که بتونم پلک های سنگینم رو بطور کامل از هم فاصله بدم. وقتی که چشم هام رو تا نیمه باز کردم، نور سفید و کورکننده ای از بین مژه هام عبور کرد و مردمک های حساسم رو به درد آورد، پس ددباره چشم هام رو بستم و به صداهایی که اطرافم رو پر کردن گوش دادم. تنها صدایی که توی این محیط شنیده میشه، صدای " بیب بیب" مکرر و آزاردهنده ایه که فقط توی بیمارستان شنیده بودمش.

اوه... من الان تو بیمارستانم.

با فهمیدن اینکه الان کجام، چشم هام رو تا جاییکه میتونستم باز کردم و برای عادت دادنشون به نور محیط چند بار پلک زدم. وقتی که چشم هام به نور محیط عادت کردن، محیط اطرافم رو از نظر گذوندم. اینجا شبیه آی سی یو ئه و این ماسکی که روی صورتمه من رو از چیزی که فهمیدم مطمئن میکنه. من الان توی بخش آی سی یوئم. ولی چرا؟

سعی کردم از مغز خسته و دردناکم کار بکشم و علت اینجا بودنم رو به یاد بیارم. من صبح کنار جیمین بیدار شدم، به آشپزخونه رفتم تا آب بخورم و بعدش... بعدش... بعدش فقط تاریکی بود...

وقتی که صدای باز شدن در اتاقم رو شنیدم، دست از فکر کردن کشیدم و سرم رو کمی بالا گرفتم تا ببینم کی وارد اتاقم شده، ولی با حرکت ناگهانیم، قلب سرکشم موجی از درد رو توی سینم پخش کرد و باعث شد چشم هام رو باریکتر کنم و نفس های عمیقی بکشم.

_بالاخره بیدار شدی! کوکی تو بیدار شدی!

جیمین با خوشحالی گفت و همونطور که اشک هاش روی گونه های زیباش سرمیخوردن به سمت من دوید. اون دستهاش رو دور بدنم حلقه کرد و بوسه ی عمیقی روی سرم گذاشت.

_می.. میدونستم که بیدار میشی.

و بعد بوسه ی آرومی روی پیشونیم گذاشت و ادامه داد:

_تو بهم قول دادی که ترکم نمیکنی.

اون، سرم رو به آغوش کشید و موهام رو نوازش کرد.

من به آرومی ماسک رو از روی صورتم برداشتم و تمام توانم رو جمع کردم تا زمزمه کنم:

_گ..گریه..ن..نکن موچی. م..من خ..خوبم.

جیمین جوری که انگار تازه فهمیده باشه که داره گریه میکنه، اشکهاش رو با آستین های هودی مشکی رنگ و اورسایزی که پوشیده، پاک کرد و لبخند زد.

_هیششش~ باشه من گریه نمیکنم. تو به خودت فشار نیار و ماسکت رو هم از روی صورتت برندار بیبی.

و بعد ماسک اکسیژنی که روی سینم رها شده بود رو برداشت و دوباره روی دهنم گذاشت.
اون کنار من روی تخت نشست و شروع به بازی کردن با موهای من کرد. اون همونطور که به من لبخند میزنه مدام چشم هاش رو با آستین هاش پاک میکنه تا مانع از ریختن اشک هاش بشه. این دقیقا همون چیزیه که من همیشه ازش می ترسیدم. اینکه یروز نتونم درد رو تحمل کنم و جیمین با دیدن من که ضعیف شدم عذاب بکشه. از این وضعیت متنفرم. میشه همه ی اینا فقط یه کابوس باشه؟

_دکترت گفته بود که ممکنه بهوش نیای. میدونی... این برای نابود شدن من کافی بود. ولی حالا تو چشم هات رو باز کردی و این بهترین اتفاقیه که توی کل زندگیم افتاده. بیبی بانیه من واقعا قویه! من بهت افتخار میکنم بیبی.

جیمین دست من رو با دستهای کوچیک و دوست داشتنیش گرفت، بوسه ی عمیقی روی اون گذاشت و بعد پشت اون رو با شصت هاش نوازش کرد.

_دوستت دارم کوکی. خیلی خیلی زیاد.

"کاشکی.. کاشکی انقدر دوستم نداشتی... اگه فقط میدونستم که قراره بخاطر من چشم های زیبا و ستودنیت اشکی بشن و ناراحت بشی، هیچوقت بهت نزدیک نمیشدم‌. ترجیه میدم که عشقم به تو یکطرفه بود...اینجوری فقط من درد می کشیدم."

_م..منم دو..دوستت دا..دارم. بی..بیشتر از..ه..هر چ..چیزی..ب..بیش..بیشتر از هر ک..کسی.

من از پشت ماسکم زمزمه کردم و بعد یه قطره اشک، بیصدا از کنار چشمم به پایین سر خورد و بین موهام گم شد.

___________________🖤___________________

ووت یادتون نره~

𝑴𝒚 𝑯𝒆𝒂𝒍𝒆𝒓 Where stories live. Discover now