Chapter 3 : Anything for you, baby.

1.7K 312 22
                                    

دو ساعتی میشه که روی کاناپه ی مشکی رنگ توی حال نشستم و منتظر جیمینم تا برگرده. اون به داروخونه رفته تا دارو های من رو بگیره ولی هنوز برنگشته و من همینطور که به صدای تیک تاک ساعت گوش میکنم منتظر اونم.

احساس میکنم که رفتار جیمین تغییر کرده. نمیدونم شاید این فقط تصور مسخره ی منه ولی... انگار اون واقعا بعد از آخرین دیدارمون با دکترم که چند روز پیش بود تغییر کرده. اون دیگه مثل قبل لبخند نمیزنه و زیاد شوخی نمیکنه و چشم هاش اونقدری غمگینن که قلب من با دیدنشون درد میگیره. توی این چند روز بارها مچ اون رو وقتی که بهم خیره شده بود و توی افکارش گم شده بود گرفتم.
اون همیشه توی خونست و به ندرت از خونه خارج میشه، بیشتر تایم روز کنار من روی تخت دراز کشیده و سعی میکنه من رو بخندونه.

خیلی کنجکاوم بدونم که اونروز وقتی که دکترم اون رو داخل مطبش نگه داشت تا باهاش حرف بزنه چی بهش گفت. چی گفت که جیمین رو انقدر تغییر داد و ناراحت کرد. من نمیخوام که جیمین رو اینجوری ببینم. میخوام که اون مثل قبل بخنده، میخوام که مثل قبل سر به سرم بزاره و سرزنشم کنه.

صدای باز شدن در من رو از افکارم بیرون کشید و توجهم رو به خودش جلب کرد.

اوه، جیمین برگشته.

_ببخشید که دیر کردم بیبی. لعنتی، داره یه بارون شدید میاد و ترافیک خیلی سنگین بود برای همین دیر رسیدم.

اون همونطور که داروهایی که خریده بود رو روی میز شیشه ای روبه روی من میزاشت گفت و بعد به سمت من اومد و لبهای نرمش رو که سرد و کمی رنگ پریده بودن رو روی لبهای من گذاشت و اونهارو کوتاه و آروم بوسید.

جیمین به آرومی کنار من نشست و همونطور که یکی از دستهاش رو دور کمر من حلقه میکرد، سرش رو روی شونه ی من گذاشت.

_بگو ببینم وقتی که من نبودم چیکار کردی؟

من سرم رو روی سر اون گذاشتم و دست آزاد اون رو توی دست خودم گرفتم. خدای من، اون خیلی سرده.
من دست کوچیک اون رو رها کردم و دستم رو دور شونه های اون حلقه کردم تا بتونم اون رو به خودم نزدیک تر کنم و با گرمای بدنم کمی اون رو گرم کنم.

_تو خیلی سردی. بیا بریم توی اتاق خواب. اونجا میتونی بری زیر پتو که گرمتر و بهتره.

_هی من حالم خوبه. جواب سوالم رو بده.

اون از زیر مژه هاش به من نگاه کرد و منتظر جواب سوالش موند.

_اینجا نشستم و منتظر موندم که برگردی.

اون لبخند زد و حصار دستش دور کمر من رو محکم تر کرد.

_اوه، پس بیبی بانیه من مثل یه بچه خرگوش خوب اینجا نشست و منتظر من موند؟

من با شنیدن جمله ی اون خندیدم و سرم رو به نشونه ی "آره" تکون دادم.
و لحظه ی بعد سکوت فضای حال رو پر کرد و جیمین همونطور که به یه نقطه ی نامعلوم روی دیوار نگاه میکرد، اشکال نامفهوم رو روی رون پای من میکشید. مطمئنم که یچیزی داره اون رو آزار میده ولی چی؟

𝑴𝒚 𝑯𝒆𝒂𝒍𝒆𝒓 Where stories live. Discover now