part 1

3.7K 424 64
                                    

به محض به صدا در اومدن زنگ تفریح عینکش رو برداشت و کتابش رو بست، تنها کسی که توی کلاس مونده بود الیتا بود که عادت نداشت از کلاس خارج شه ، با لبخند بلند شد و به سمت میز دانش آموزا رفت و کنارش نشست
_ امروز مهمون نمیخوای؟
+ معلومه که میخوام

با مهربونی نگاهش کرد و با لحن کودکانش گفت
+ آقای کیم شما چطوری انقدر مهربونین؟
موهای الیتا رو بهم ریخت و خندید
_ معلما باید مهربون باشن، مگه من میتونم وقتی شاگردی مثل تو دارم باهات مهربون نباشم؟
الیتا خندید و کیکش رو به سمت جین گرفت
+ اخه تو کلاس همه پشت سرتون حرف میزنن، میگن نباید یه کره ای معلم ما بشه ولی من بهشون میگم که این حرفارو نزنن چون شما خیلی خوب فرانسوی حرف میزنین و من از حرف زدن باهاتون لذت میبرم

جین لبخندی زد و موهای دخترک رو نوازش کرد
_ دیگه پشت سر من چیا میگن؟
+ اینکه شما اینجا به دنیا نیومدین
جین خندید و دست به سینه نگاهش کرد

_ من بیست و هفت سال پیش توی پاریس به دنیا اومدم و درس خوندم، الانم معلم ادبیات توام و توی یه تئاتر موزیکال هم فعالیت میکنم، به نظرت این کارا از کسی که تازه از کره اومده بر میاد؟
الیتا خنده ی شیرینی کرد و سرش رو به چپ و راست تکون داد
+ نه شما بهترین معلم دنیایین
لبخند مهربونی زد و از جاش بلند شد
_ اگه دوستات چیزی گفتن حرفی نزن، من همتون و دوست دارم هر طوری که باشین
+ دارین میرین؟
کتابش رو برداشت و توی کیفش گذاشت
_ آره امروز باید زودتر برم خونه روز مهمیه
با دهن پر براش دست تکون داد
+ بهتون خوش بگذره

************

هدفون رو از روی گوشش برداشت و دستی به گردنش کشید، این اهنگ رو باید امروز تموم میکرد، امروز اولین سالگرد دوستیشون بود، دلش میخواست صدای عشقش رو حتما با این ملودی بشنوه ، تلفن رو برداشت شماره ی دوست پسرش رو گرفت ، چند ثانیه نگذشته بود که تماس برقرار شد، صدای خندان جین از پشت خط مثل اب خنکی بود که توی دلش ریخته شد

_ جونااا دارم میام خونه
لبخندی زد و با صدای شادابی گفت
+ تو راه پیتزا بگیر
_ بله، پیتزا، روزنامه، و نوشیدنی مورد علاقت برای امشب
+ ولی بیشتر از همه چی به خودت نیاز دارم

+ دارم میام، دوستت دارم نامجونا

_ منتظرتم زندگیم

تلفن رو قطع کرد و از اتاق خارج شد، قهوه ای برای خودش ریخت و از پشت پنجره به منظره ی بیرون زل زد، آسمون مثل همیشه صاف بود، کلاغ ها کم کم به سمت لونه هاشون پرواز میکردن، اوایل پاییز بود و هوا کم کم زودتر رو به تاریکی میرفت

کتابش رو برداشت و مشغول خوندن شد، حدودا یه ساعت گذشته بود،نگاهی به ساعتش انداخت،  ساعت هفت شب بود، جین یه ساعت قبل باید میرسید
از جاش بلند شد و به سمت تلفن رفت، شمارش رو گرفت و منتظر موند، تلفنش رو جواب نمیداد، پوفی کرد و دوباره شمارش رو گرفت ، بازهم داشت نا امید میشد که تماس برقرار شد اما صدای فرد مقابل کاملا متفاوت با صدای جین بود
_ اقای کیم؟
+ بله خودم هستم، شما کی هستین؟ جین کجاست؟
_ متاسفانه ایشون نیم ساعت قبل یه حادثه ی رانندگی داشتن، اگه میشه زودتر خودتون رو برسونید به بیمارستان امریکن پاریس
قلبش از حرکت ایستاده بود، پلک نمیزد، نفسش به سختی بالا میومد، نمیدونست چی باید بگه صدای فرد پشت خط حواسش رو پرت کرد
_ اقای کیم حالتون خوبه؟
سریع خودش رو جمع کرد و سریع گفت
_ خودم و میرسونم
تلفن رو انداخت و با عجله به سمت اتاقش رفت، سوییچ ماشین رو برداشت و از خونه خارج شد

Deja Vu Theory | Namjin، Sope CompletedDonde viven las historias. Descúbrelo ahora