با سرعت ازشون دور شد و از آزمایشگاه خارج شد، به سمت اتاق هوسوک دوید، وارد سرویس بهداشتی شد و در رو از پشت قفل کرد.
توی آینه به صورتش زل زد ، هنوز نفس نفس میزد، نمیدونست چی قراره بشه، چطوری میتونه فراموشش کنه ، صدای هوسوک هنوز توی گوشش بود، به خاطر ضعیف بودنش حالش از خودش بهم میخورد
ابی به صورتش زد و نفس عمیقی کشید
+ چیزی نیست، همه چی درست میشه
درحالی که بغضش گرفته بود گفت
+ احمق بی جنبه، هنوز فرق کامپیوتر و واقعیت و نمیفهمی؟
بعد از چند نفس عمیق موهاش رو با دستاش مرتب کرد و از سرویس خارج شد، تاحالا به اتاق هوسوک نرفته بود، نگاهی به اطراف انداخت
تخت سفید رنگی وسط اتاق بود، مبل تک نفره ای هم گوشه ی اتاق قرار گرفته بود، تابلوی کوچکی بالای تخت روی دیوار نصب شده بود که توجهش رو جلب کرد
آروم جلو رفت و بالای تخت ایستاد و از فاصله ی نزدیک به تابلو زل زد ، تابلوی رنگ روغن بود، و از رنگهای نارنجی زرد و قرمز توش استفاده شده بود دقیق تر بهش خیره شد، شبیه به چهره ی یه پسر بود اما از بینی به پایین کشیده شده بود ، تکه هایی از موهاش رو کشیده بود که نارنجی رنگ به نظر میومد، لبهای پسر رو به رنگ قرمز کشیده بود و حس و حال فانتزی ای بهش داده بود
نا خودآگاه یاد حرف هوسوک افتاد
(_ لبخندت...یه روز میکشمش)
پس هوسوک نقاشی میکرد، اما این نقاشی متعلق به کی بود؟ بینی فرد متوسط به نظر میرسید، اما لبهاش کمی درشت بود، نگاهش به زنجیری افتاد از میخ بالای تابلو اویزون بود، پلاکی روی زنجیر بود که حروف جی، ای، و ام روش حک شده بود
زیر لب گفت
+ جیم؟ جیم کیه؟
توی فکر بود که با صدای در به خودش اومد
+ یونگیا خوبی؟
با حرف جین، سریع از تخت پایین اومد و خودش رو جمع و جور کرد
+ اوکی...الان میری بیرون و تظاهر میکنی هیچی نشده
پشت در ایستاد و در رو باز کرد ، جین با نگرانی نگاهش میکرد
+ خوبی؟
+ آره...همه چی اوکیه
جین لبخندی زد و دستش رو روی صورت شوگا گذاشت
+ اگه چیزی بود بهم بگو باشه
شوگا صورتش رو کج کرد و کف دست برادرش رو بوسید
+ خوبم هیونگ
نفس راحتی کشید و گفت
_ خب خیالم راحت شد مراقب خودت باش باشه؟
سرش رو به علامت مثبت تکون داد
+ دستگاه کی حاضر میشه؟
_ هوسوک گفت چون نقشش رو داره میتونه تا اخر هفته تمومش کنه
از جلوی در کنار رفت و به سمت زیر زمین حرکت کرد
+ من...میرم کمکش کنم تو و نامجون چیکار میکنین؟
_ میخوام برم پاریس، دلم برای مامان تنگ شده
+ تا اخر هفته میمونی؟
+ آره نامجون بهم پیشنهادش رو داد، دیشب، گفت میتونه باهام بیاد
نگاه شوگا پر از نگرانی شد
_ ولی هوسوک گفت نباید زیاد باهم باشین
+ اون هیچ حسی به من نداره، و فکر نمیکنم بخواد داشته باشه، اون فقط یه پسر مهربونه که دلش نمیاد به من کمک نکنه
از پله ها پایین رفتن و وارد آزمایشگاه شدن
هوسوک نقشه ی تاسیساتش رو روی میز گذاشته بود و مشغول برسی کردنش بود نامجون هم کنارش ایستاده بود و سعی میکرد سر در بیاره
+ هوسوکا من میخوام این یه هفته رو برم پیش مادرم مشکلی پیش نمیاد؟
سرش رو بلند کرد و خواست حرفی بزنه که با شوگا چشم تو چشم شد سعی کرد نادیدش بگیره نگاهش رو به جین داد
_ نه...چطور؟
نامجون نفس عمیقی کشید و گفت:
+ من قراره باهاش برم
_ شوخی میکنین؟ یا دیوونه شدین؟
+ اتفاقی نمیوفته
_ این و به خاطره های توی ذهنت بگو
+ اینطوری بهتره، به نکته ی مثبتش توجه کن، شاید اگه خاطرات بیشتری داشته باشه بیشتر در مورد اون دنیا بفهمیم
_ مثل اینکه توهم بدت نمیاد
شونش رو بالا انداخت و گفت
_ چه ضرری داره؟
خودکارش رو روی میز گذاشت و به سمتش رفت روبروش ایستاد
با نگاه جدی به چشمهاش زل زد از وقتی کارشون با کپسول تموم شده بود، عصبی به نظر میرسید
_ میخوای بدونی چه ضرری داره؟ بهت میگم
نگاهی به جین انداخت و گفت
_ شما باهم میرین بیرون، زمان زیادی رو کنار هم میگذرونین، بعدش چی میشه؟ خاطرات بیشتری و یادت میاد انقدر خاطراتت زیاد میشه که جای خاطرات خودت رو پر میکنه، تا جایی که یه روز از خواب بیدار میشی اما در قالب اون جین، اینبار روحت هم عوض میشه دیگه خبری از جینی که توی این دنیا بود نیست
رو به شوگا گفت
_ میخوای بدونی بعد از این چی به سر برادرت میاد؟
شوگا با تعجب نگاهش میکرد تاحالا به این موضوع توجه نکرده بود
پوزخندی زد و ابروش رو بالا انداخت
_ دیوونه میشه...میدونی بعدش دست به چه کاری میزنه؟
بدون اینکه کنترلی روی بالا رفتن صداش داشته باشه ادامه داد
_ خودش رو به در و دیوار میکوبه که از اینجا بره بیرون، که برگرده به دنیای خودش، که پیش کسی باشه که عاشقشه
_ اگه تا یه هفته ی بعد نریم به اون دنیا و خاطراتش رو از ذهنش بیرون نکشیم، اون خاطرات تمام ذهنش رو تصاحب میکنن
زبون جین گرفته بود، تازه فهمیده بود اتفاقی که براش افتاده جدی تر از این حرفهاست
هوسوک درحالی که چشمهاش پر از اشک شده بود به سمت نامجون رفت و روبروش ایستاد
_ عاشقش نشو...چون من شدم و از دست دادمش
درحالی که از فرو ریختن اشکش جلوگیری میکرد با قدم های بلند از آزمایشگاه خارج شد
جین نمیدونست چیکار باید بکنه، نمیدونست به کی باید بگه که همین الانش هم احساساتش به نامجون دست خودش نیست
****************
هودیش رو پوشید و کلاهش رو روی سرش گذاشت، به سمت موتور رفت و روش نشست
روی موتور نشست و خواست روشنش کنه و کسی پشت سرش نشست با تعجب به سمتش برگشت
+ نمیزارم تنهایی بری...الان مغزت داغه میزنی خودت و میکشی
_ به تو چه ربطی داره؟ برای تو من یه دانشمند دیوونم پس برو پیش برادرت
+ از لحاظ روانشناسی، تو الان نباید تنها باشی، عصبی هستی، ناراحتی و اگه تنها باشی همش و میریزی توی خودت، باید یکی پیشت باشه
پوزخندی زد و گفت
_ چیه؟ الان تو فاز بحث علمی برداشتی؟
+ پزشکیه فرق داره
_ میبینم که خجالتت ریخته
از پشت چونش رو روی شونه ی هوسوک گذاشت
+ دیگه فراموشش کردم اصلا میشیم مثل دوتا برادر
_ خب تورو نمیدونم ولی من نمیتونم فراموش کنم که برادرم دیشب داشت زیرم ناله میکرد
گازی از شونش گرفت و کنار گوشش گفت
+ راه بیوفت احمق، اصلا نخواستم برادرت باشم اه
هوسوک ابروش رو بالا داد و حرکت کرد
******************
_ حق با اونه... شاید اصلا بهتر باشه من برگردم
جین روی صندلی نشسته بود و مشغول بازی با انگشتهاش بود
_ شاید تمام این دژاوو یه اشتباه باشه، شاید با رفتن من زنجیره بشکنه، اگه تو عاشق نشی ایندت مثل اون نمیشه
جین نا امیدانه شونه هاش رو بالا انداخت
+ اینطوری نباید بریم به اون دنیا، چون اگه نامجون اون دنیارو ببینم همه ی خاطرات به خاطر حضور توی اون دنیا به مغزم هجوم میارن
_ اگه نریم، تو میخوای همینجا بمونی، یعنی با خاطراتت؟
سرش رو بلند کرد و به چشمهاش زل زد
+ قبل از اینکه تو بیای خاطراتم کم بود، به محض ورود تو به طرز عجیبی هر روز داره بیشتر میشه
_ یعنی باید به هوسوک بگیم منصرف شدیم؟
+ برای اینکه از دست خاطراتم راحت شم، ازش میخوام شستشوی مغزی انجام بده، کاری که توی تیمارستان میخواستن انجام بدن
_ اذیت میشی سوکجینا
اشک توی چشمهاش نشسته بود، با بغض خندید و خیره توی چشمهاش گفت
+ حداقل چشمای تورو فراموش میکنم
نامجون حرفی نزد، جین سرش رو پایین گرفت و قطره ی اشکش روی دستش چکید
ناگهان چیزی به ذهن نامجون رسید
_ اگه اشتباهمون همین باشه چی؟
سرش رو بلند کرد
+ چی؟
_ اگه این اتفاق یه دایره ی زمانی باشه چی؟
+منظورت و نمیفهمم
نامجون صندلیش رو کشید و نزدیک تر نشست
_ منظورم اینه که...اگه این اتفاق مثل یه چرخه باشه ، داستان فرق داره، شاید توی اون دنیا هم همچین اتفاقی افتاده که باعث اشنایی جین و نامجون شده
+ یعنی میخوای بگی جین اون دنیا هم یه سال قبل از خواب پریده و باعث شده خاطرات اضافه به ذهنش بیان؟
_ آره و دلیل اینکه توی تصادف مرده همین بوده، یادته دکتر چی گفت؟ گفت اگه دوباره تصادف کنی زنده نمیمونی، دلیلش همینه جین اون دنیا مرده چون اولین تصادفش نبوده
چشمهای جین تا حد ممکن گشاد شد این داستان هر روز پیچیده تر میشد
+ جین اون دنیا هم با تصادف اولش خاطراتی رو داشت و اونا هم همین کارو کردن میخواستن به دنیای قبل از خودشون برن اما نتونستن نا امید شدن و توی اون دنیا مردن ، این یه جور زنجیره ی جهان های بینهایته و قرار نیست تموم بشه
نامجون توی فکر فرو رفت
_ و به نظرت اونا چرا نا امید شدن؟
جین انگار که چیزی کشف کرده باشه با بهت گفت
+ چون هوسوک و نداشتن، نامجونا من گفتم هوسوک و توی خوابهام نمیبینم، این به خاطر اینه که توی اون دنیا نیست
_ و برای همین کسی نبوده که بتونه دروازه بسازه
+ باورم نمیشه داستان داره انقدر پیچیده میشه
_ الان باید بمونیم یا بریم؟
+ الان میدونیم اگه توی این دنیا بمونیم، یه طوری قراره به هم ربط پیدا کنیم و نمیدونم چطوری اما این دیدار اخرمون نمیشه، پس باید به اون دنیا بریم
مکثی کرد و ادامه داد
+ اگه بمونیم من و تو عاشق هم میشیم، چون من باید خاطراتم و فراموش کنم، اما اگه عاشق هم بشیم دوباره اون خاطرات و تجربه میکنم، و یه سال و نیم بعد توی یه تصادف میمیرم و خاطراتم به یه دنیای دیگه میره
_ پس باید بریم
دستش رو لای موهاش فرو کرد و عصبی گفت
+ اگه بریم یه طور دیگه به خطر میوفتیم
اهی کشید و ادامه داد
+ اگه بمونیم هم همونی میشه که هوسوک گفت، خاطراتش مغزم و میگیرن
_ سوکجینا...اگه من نزارم اون خاطرات برگردن چی؟
+ منظورت چیه؟
_ برات خاطرات جدیدی میسازم، خاطراتی که توی رویاهات نیستن
جین با شگفتی لبخندی زد
+ اینطوری ما آینده رو تغییر میدیم، و خاطرات جدید من باعث میشن اونا محو شن
€ و وقتی که به اون دنیا بریم، دیگه چیز جدیدی رو تجربه نمیکنی
+ ولی یه هفته بعد باید بریم تو این یه هفته چیکار میشه کرد
لبخند ملیحی زد و شونش رو بالا انداخت
_ خیلی کارا...خب چطوره با این شروع کنیم...میتونم به یه شام دعوتت کنم؟
با لبخند مرموزی گفت
+ داری به یه قرار دعوتم میکنی؟
سرش رو به علامت مثبت تکون داد
_ میشه اینطوری صداش زد
لبخند زیبایی روی لبش نشست
+ خب...قبول میکنم ولی قبلش باید به هوسوک خبر بدیم
_ باشه وقتی برگشت بهش خبر میدیم
جین که کمی خیالش راحت تر شده بود از جاش بلند شد و به سمت آشپزخونه رفت
*************
+ نیم ساعته داری میرونی
_ هنوز صد کیلومتر هم از خونم دور نشدم
برای اینکه باد به صورتش برخورد نکنه، پیشونیش رو به کمر هوسوک چسبونده بود
+ چقدر باید دور شی تا راضی بشی؟
_ نمیدونم، شیش برابر دور تر
+ نمیشه زیاد نری؟ واسه برگشتن سختمون میشه
_ اگه میخواستی لوس بازی در بیاری چرا اومدی؟
+ من لوس نیستم
هوسوک مسیرش رو عوض کرد و به سمت پارک بزرگی که توی مرکز شهر قرار داشت رفت
_ تاحالا اومدی اینجا؟
+ من زیاد لیون نمیام، قبلا یکی دوبار با جین اومده بودم
موتور رو پارک کرد و پیاده شد، شوگا هم پیاده شد و کنارش ایستاد
+ چرا اومدیم اینجا
_ چون هوای ازاد داره، میشه فکر کرد
+ چرا توی آزمایشگاه عصبی شدی؟
_ بیخیالش...نمیخوام حرف بزنم
+ چرا اینطوری میکنی؟ یهو میخندی، یهو داد میزنی، یهو فوش میدی، یهو مهربون میشی، تو چته؟
لبخندی بهش زد و آروم گفت
_ دیوونم
+ دیوونه نیستی، جفتمون خوب میدونیم یه چیزی هست که پنهونش میکنی
_ میدونی وانیلا نمیتونم یه چیزایی رو بگم
شوگا با تعجب نگاهش کرد
+ فک...فکر میکردم فقط توی کازینو وانیلا صدام میکنی
توی چشمهاش زل زد و با لبخند گفت:
_ خب تو مثل وانیل شیرین بودی، با اینکه همه چیز غیر واقعی بود، اما طعم تورو یادمه
شوگا که نمیخواست شب گذشته رو به یاد بیاره سرش رو پایین انداخت اما میدونست اگه ازش فرار کنه بیشتر اذیت میشه
+ ببخشید که یهو فرار کردم حالم بد بود
هوسوک خندید و با شیطنت گفت
_ و یه چیزی هم توی شلوارت ریخته بود
مشتی به دست هوسوک زد
+ لازم نبود بگی
_ وانیلا، یه چیزایی هست که، میدونم بهشون شک کردی، و قول میدم به موقعش بهت بگم
+ در مورد اون پسره؟
_ فعلا هیچی نپرس، به محض اینکه دستگاه اماده بشه یه موضوعی رو باهاتون در میون میزارم که خیلی مهمه ولی فعلا باید صبر کنیم، باشه؟
شوگا با مهربونی لبخند زد و دستش رو روی دست هوسوک گذاشت
+ باشه دانشمند دیوونه
هوسوک چیزی نگفت و دست شوگارو گرفت و پشت سر خودش کشید
_ سرم درد میکنه، میخوام یکم استراحت کنم میای بریم زیر یکی از درختا؟
+ میخوای بخوابی؟
_ هوا بهاریه خب منم همش دارم کار میکنم سرم ترکیده
+ ولی نصفه شبه
خندید و به سمت چمن ها رفت
_ کیفش به همینه
روی چمن دراز کشید و دستش رو زیر سرش گذاشت
_ بگو ببینم تو بیست و شش سالته چرا تا الان سکس نداشتی؟
+ نمیدونم...فرصتش پیش نیومد، از کسی خوشم نیومد
_ حداقل به دردمون خورد
+ هوسوکا...جین خوب میشه؟
_ اگه راه درستش و پیدا کنیم میشه
+ چرا میگی جین و نامجون نباید خارج از ازمایشگاه باهم باشن؟
هوسوک پوفی کرد و از پایین به شوگا زل زد
_ چون جین هیچوقت خواب ازمایشگاه رو ندیده، این یعنی اگه جین توی این دنیا با نامجون باشه هیچ دژاووی مکانی ای بهش دست نمیده، چون هیچوقت توی ازمایشگاه نبوده
+ پس یعنی اگه توی ازمایشگاه عاشق هم بشن هیج مشکلی پیش نمیاد؟
_ نه درواقع نجات پیدا میکنن
شوگا هم کنار هوسوک دراز کشید و باهم به آسمون زل زدن
+ به نظرت توی اون دنیا من چه شکلیم؟
هوسوک با خنده گفت
_ فکر نکنم قیافت فرق داشته باشه
+ منظورم رفتارمه
_ تو خیلی آدم آرومی هستی به نظرم اونجاهم همینی
+ اه چقدر مزخرف
_ فکر میکنی اگه شیطون باشی باحال تره؟
+ نیست؟ اینجور ادما همه رو به خودشون جذب میکنن
هوسوک اهی کشید و گفت
_ قطعا همینطوره، ولی از دید من نه
+ چرا؟
_ به خاطر اینکه...تو زندگیم همش دنبال هیجان و شیطونی بودم و یه بار به خاطرش همه چیم و از دست دادم
به شوگا زل زد و گفت
_ ترجیح میدم یه ادم آروم دور و برم باشه
+ اون پسره شیطون بود نه؟
_ گفتم درموردش حرف نزن، یونگیا
+ جیم خلاصه ی اسمشه؟
_از کجا فهمیدی؟
+ تابلوی توی اتاقت
آروم سرش رو به علامت مثبت تکون داد
_ دیگه چیزی نگو باشه؟ لطفا
+ باشه صبر میکنم خودت بگی
ساعدش رو روی پیشونیش گذاشت و چشمهاش رو بست، هنوز هم بعد از دوسال، چهره ی اون پسر پشت پلکهاش بود، هنوز هم صداش و توی گوشهاش میشنید
چند دقیقه گذشته بود که تلفن شوگا زنگ خورد
تلفن رو کنار گوشش گذاشت و با خنده گفت
+ ببخشید سوکجینا، این دیوونه نصفه شبی دلش هوای تازه میخواست
_ خودتی
چند لحظه در سکوت گوش داد، چیزی نگذشته بود که نگاهش پر از سوال شد
+ چی؟
_ چی شده؟
+ آره...درسته...وای صبر کن بقیش و وقتی اومدیم بگو
دستش رو جلوی تلفن گرفت و رو به هوسوک گفت
+چرا تاالان به ذهنمون نرسیده بود؟
_ چیییییی؟
+ وای...آره باشه باشه بهش میگم
هوسوک منتظر نگاهش میکرد
+ خداحافظ سوکجینا، زود میایم
_ خب؟؟؟؟
لبخند مرموزی زد و نگاهش کرد
+ مغز این دوتا بالاخره کار کرده
********
فیک تازه شروع به اپ شده، اگه دوسش دارین ووت و کامنت بدین که بیاد بالا 💙💙
BINABASA MO ANG
Deja Vu Theory | Namjin، Sope Completed
Fanfictionدژاوو چیه؟ میتونه یه حس باشه؟ میتونه یه الهام باشه؟ یا شاید یه خاطره؟ دژاوو داستان زندگی منه... تئوری عشقی که به عجیب ترین شکل ممکن به وجود اومد. تصادفی که من و به کما برد، اما وقتی برگشتم دیگه اون ادم سابق نبودم! خاطراتی داشتم که متعلق به همزادم ا...