تلفن هنوز زنگ میخورد و نمیدونستن چیکار باید بکنن ، هوسوک تلفن رو از دست شوگا کشید و به نامجون داد:
_ جواب بده، یه کاری کن نفهمه تو اونی
نامجون درحالی که هنوز نگاهش رو همزاد بیهوشش بود تلفن رو گرفت و جواب داد:
+ بله؟
صدای شوگا توی گوشش پیچید
+ سلام نامجونا چطوری موسیو؟
اب دهانش رو قورت داد و درحالی که به شوگا زل زده بود جواب همزادش رو داد:
_ خوبم تو چطوری چه خبر؟
+ منظورت چیه که چه خبر؟ زنگ زدم بگم چرا دیر کردی؟
میخواست بپرسه که کجا باید بره اما ترسید که لو بره
_ اها...اوه ببخشید، خودم و میرسونم یه کاری برام پیش اومده بود
شوگا با خنده گفت:
+ منتظرتم
تلفن رو قطع کرد و با ترس به بقیه زل زد:
_ من باید برم یه جایی ولی نمیدونم کجا، حالا چیکار کنم؟
جین نفسش رو بیرون داد و پرسید:
+ چرا نپرسیدی؟
هوسوک چشم غره ای بهش رفت:
_ احمقی؟ اونوقت میفهمید که یه چیزی مشکوکه
روی صندلی نشست و با کلافکی تکیه داد:
+ اوه درسته
جیمین که تازه چیزی رو به یاد آورده بود گفت:
+ من میدونم کجا میخواد بره
نگاه هر چهار نفر بهش دوخته شد.
+ برای جین توی مدرسه مراسم یادبود گرفتن
+ وقتی اینطوری میگی حس میکنم مردم
+ خب همزادت که مرده
پوفی کشید و سرش رو با دستش چسبید.
+ حالا این یکی نامجون چرا اومده بود اینجا؟
جیمین به هر چهار نفر خیره شد و گفت:
+ بعد از مرگ جین، راستش اون جریان این اتفاق و میدونست، و ما پارسال به این نتیجه رسیده بودیم که سال بعد ممکنه جین موفق بشه با هوسوک از دروازه رد بشه
_ پس میدونستی میایم؟
کنار جین نشست و دستش رو زیر چونش گذاشت.
+ نه درواقع حدس میزدم، چون توی هیچ خط زمانی ای تو زنده نموندی، اگرنه سرنوشت جین عوض میشد، این تنها خطیه که توش زنده ای و فرصت تغییر اینده ی جین رو داری
شوگا با تعجب گفت:
+ نامجون فکر میکرد ما میایم؟
+ راستش اونم داره دیوونه میشه، نبود جین بهش فشار زیادی وارد کرده
+ انگار هممون یه همزاد دیوونه داریم
هوسوک درحالی که میخندید و نگاهش روی جیمین بود گفت:
_ آره جیمین اونور هم دیوونه بود
شوگا پوزخندی زد و شونش رو بالا انداخت
+ تو فرق داری توی هردوتا دنیا دیوونه ای
هوسوک با ابروی بالا رفته نگاهش کرد، میتونست بفهمه رفتارش کمی عوض شده.
نامجون صاف نشست و گفت:
+ خب پس ادرس مدرسه رو بدین که برم
جیمین کاغذی رو برداشت و شروع به نوشتن ادرس کرد
+ وقتی تا حرف نزده حرف نزن، ممکنه سوتی بدی
سرش رو تکون داد و کاغذ رو گرفت ، به نامجونی که بیهوش شده بود نگاه کرد و گفت:
_ این چی میشه؟
+ توی اتاق نگهش میداریم تا زیاد توی دست و بالمون نباشه، جین هم دژاوو هاش قطع شه
_ باشه پس خداحافظ
با قدم های بلند به سمت خروجی خونه حرکت کرد و از در خارج شد
+ هنوز باورم نشده که این اتفاق افتاده
هوسوک شونش رو بالا انداخت، برای اون نگاه کردن به چشمهای جیمین سخت تر از هرچیزی بود.
_ پاهاش رو بگیر ببریمش
جیمین پوفی کشید و به سمت نامجون رفت، باهم بلندش کردن و به سمت اتاق حرکت کردن
شوگا با نگاهش رفتنشون رو دنبال میکرد.
+ میترسی؟
به سمت جین برگشت و نگاهش کرد.
_ از چی؟
+ اینکه از دست بدیش
_ نه...یعنی میدونی هیونگ، منکه دوسش ندارم ما فقط میخواستیم یه رابطه رو شروع کنیم، ولی... اون فرق داره دوسش داره اگه بخواد پیشش بمونه من نمیتونم اون عوضی ای باشم که جلوش و میگیره
جین با ابروی بالا رفته نگاهش میکرد، میدونست ته دلش هیچکدوم از حرفهایی که میزنه رو قبول نداره
+ باشه...باشه...شوگا شی هر تصمیمی که میخوای و بگیر، هر کاری که میخوای بکن، ولی دروغ نگو، اینکه راستش و بگی و بگی که بهش علاقه دارم اما میزارم بره خیلی قشنگ تر از اینکه که به دروغ بگی ازش خوشم نمیاد واسه همین میزارم بره
پوزخند تلخی زد و به چشمهای برادرش زل زد:
+ مشکل همینه هیونگ...دست من نیست که بخوام بزارم یا نه، پس بهتره دروغ بگم ، اگه بگم دوسش داشتم و ولم کرد اونه گناهکار میشه، اما اگه بگم دوسش نداشتم و ولم کرد، هیچکس ادم بده نمیشه
جین در سکوت نگاهش کرد و لبخند زد، خودش هم نمیدونست کی برادرش انقدر بزرگ و عاقل شده، میدونست قلبش انقدر پاکه که هیچوقت اعتراض نمیکنه، اون همیشه همین بوده حتی توی بچگی هم فقط به فکر اسیب ندیدن جین بود، هر بار با ترس و خجالت گیتار به دست میگرفت چون میدونست چون میدونست برادرش به خاطر اون تن به کاری داده که دوسش نداشته
۱ باشه فسقلی حرفای گنده نزن...نمیخوای استراحت کنی؟
_ بزار نامجون برگرده، بعدش ببینیم چیکار میتونیم بکنیم...اصلا خواب به چشمم نمیاد
**********
دستهاش رو از پشت به صندلی بست و ایستاد
_ با اینکه راضی نیستم ولی چاره ای نیست
جیمین درحالی که جلوی آینه ایستاده بود گفت:
+ هوسوکا...نامجون شما...اونم عاشق جینه؟
_ راستش نمیدونم، اونا اصلا چیزی رو بروز نمیدن، واقعا نمیدونم با تغییر اینده بازم ممکنه عاشق هم بشن یا نه
+ نامجون شما...راستش اصلا خوب به نامجون این دنیا نگاه نمیکرد، نمیدونم از همزادش خوشش نمیاد یا نه، اما نگاهش....مثل نگاه شوگا به منه
اخمهای هوسوک توی هم فرو رفت ، حرفش براش عجیب بود
_شوگا؟ مگه چطوری نگاهت میکنه؟
از حرفی که زده بود پشیمون بود اما نمیتونست سوالش رو بی جواب بزاره
+ هیچی فکر کنم زیاد از من خوشش نمیاد
آهی کشید، تازه داشت به یاد اتفاقات قبل میوفتاد، اون و شوگا تقریبا باهم بودن و این برای شوگا مهم بود، از طرفی به شوگا گفته بود که ممکنه توی این دنیا بمونه باید تا الان کلی فکر پیش خودش کرده باشه
_ من ازش غافل شدم، باید باهاش حرف بزنم
+ چیزی بینتونه؟
به چشمهای جیمین زل زد بعد از دوسال هنوز هم چشمهاش باعث میشد قلبش بلرزه
_ خب....نه
جیمین سرش رو به تایید تکون داد و چیز دیگه ای نگفت
هوسوک آروم عقب عقب رفت و از اتاق خارج شد ، باید یه فکری برای این تصمیمش میکرد
وارد سالن شد و با جای خالی شوگا روبرو شد جین هنوز روی مبل نشسته بود
_ یونگی کجا رفت؟
+ رفته توی حیاط هوا بخوره
_ حیاط دو طبقه پایین تره ممکنه خطرناک باشه
بی حوصله نگاهش کرد و بی مقدمه گفت:
+ بیا بشین کارت دارم
هوسوک با ابروی بالا رفته روبروش نشست
+ توی این دو ساعتی که اومدیم اینجا، یه چیزی توی تو عوض شده، شبیه اون هوسوک قبلا نیستی
_ میدونم
+ چرا؟
_ به خاطر اون... شاید به خاطر برادرت از حرفی که میزنم خوشت نیاد، اما من یه بخشی از وجودم به اون متصله و تا وقتی کنارشم کاملم، بدون اون از یه دانشمند دیوونه بیشتر نیستم
بی اراده اشک توی چشماش جمع شده بود
+ من کاری با شوگا ندارم، فقط میخوام بدونی این همون حسیه که دژاوو های من باعث شده به کسی که توی اون اتاق زندانیه داشته باشم... داره دیوونم میکنه هوسوکا
هوسوک دستش رو لای موهاش فرو کرد و بهش زل زد نمیدونست چی باید بگه، وقتی توی همچین چیزی به بن بست میرسید اوضاع سخت میشد
+ میتونم تحمل کنم، زندانی بودنش و میتونم تحمل کنم، ولی لطفا تمومش کن، خاطراتم و از بین ببر و تمومش کن
با لبخند آرومی گفت:
_ من بهت قول میدم هممون و سالم برگردونم خونه، فقط تو قوی باش، مراقب باش بلایی که سر اون یکی جین اومد سر تو نیاد، فقط به من اعتماد کن
با اشک سرش رو به تایید تکون داد ، به در اتاق زل زده بود زندانی بودن نامجون براش خیلی دردناک بود، با اینکه میدونست اون نامجون متعلق به کس دیگه ایه، کسی که الان مرده
+ باشه هوسوکا...من بهت اعتماد دارم
***************
در رو هل داد و وارد شد حیاط مدرسه پر بود بچه های ریز و درشت که مشغول بازی بودن
به محض ورودش به حیاط، دختر کوچیکی که نزدیک در بود با ذوق به سمتش دوید و بغلش کرد
+ اقای کیم
نامجون با تعجب سر جاش ایستاده بود و نمیدونست چه کاری باید انجام بده، ظاهرا اینجا میشناختنش پس باید محتاطانه تر رفتار میکرد
جلوی دختر زانو زد و بهش لبخند زد
_ سلام کوچولو
+ خوبین؟
_ عالیم تو چطوری؟
+ منم وقتی شمارو میبینم خوشحال میشم، چون باعث میشین دلم برای اقای معلم تنگ شه
لبخندش از بین رفت، این دختر معلمش رو خیلی دوست داشت ، یا حرفهای جین افتاد، اون هم در مورد این دختر حرف زده بود، اون توی هردو دنیا دانش اموز محبوب جین بود
_ خب فسقلی، شوگا کجاست؟
صدای اشنای یونگی از پشت سر دختر اومد، سرش رو بلند کرد و باهاش چشم تو چشم شد، خداروشکر کرد حواسش بود و لنزهاش رو در آورده بود
+ بیست دقیقه منتظرت بودم
لبخند مردونه ای زد و روبروش ایستاد ، این قطعا ورژن متفاوت تری نسبت به شوگای خودشون بود، موهاش مثل به رنگ قیر بود، و چشمهاش خسته به نظر میرسید لباس هاش تیره بود و به پوست سفیدش جذابی زیادی داده بود
_ یه کاری واسم پیش اومده بود
دو قدم جلو تر اومد و موهای نقره ای رنگ نامجون رو لمس کرد:
+ این و میگی؟
تازه متوجه رنگ موهاش شد درواقع به خاطر رنگ موهاش نیازی به لنز هم نداشتن اما انتظار نداشتن موهای نامجون قهوه ای باشه
_ یکی از دوستام اصرار کرد رنگ کنم
پوزخندی زد و شروع به قدم زدن کرد، نامجون هم با استرسی که داشت کنارش حرکت کرد
+ پس طرف خیلی حرفه ای بوده، شبیه رنگایی نیست که تازه باشن، انگار یه هفته ازش گذشته
_ آره کار بلد بود
ابروش رو بالا انداخت و با لبخند گفت:
+ میدونی من و یاد چی میندازه؟
نامجون منتظر نگاهش کرد تا حرفش رو بزنه
+ پارسال، وقتی با جیمین اومدم کره دنبالت، که بریم و جین رو از مرکز رواندرمانی خارج کنیم
ضربان قلبش رو به افزایش بود، اتفاقی که برای خودش سه هفته قبل افتاده بود اینجا یک سال ازش گذشته بود ، دیگه خودش هم زمان رو قاطی میکرد
_ آره یادش بخیر
+ تو و جین تلاشتون و کردین، و چیزی که مهمه اینه که حداقل یه سال باهم بودین
دستش رو از جیبش خارج کرد و به جمعیت نگاه کرد که وارد ساختمون میشدن
+ اوه یادبود داره شروع میشه زود باش
به قدم هاشون سرعت بخشیدن و وارد ساختمون مدرسه شدن
***************
کنار باغچه ی کوچیک نشسته بود که به رز خارداری چشم دوخته بود بار زیادی رو روی قلبش احساس میکرد، حس میکرد مریض شده اما نمیدونست چه مریضی ای ، توی فکر بود که با صدای هوسوک به خودش اومد
_ رز دوست داری؟
به سمتش برگشت و سرش رو بالا گرفت:
+ نه ازش متنفرم
با تعجب نگاهش کرد و کنارش نشست
_ چرا؟ خیلی قشنگه
+ شبیه منه
به گل رز خیره شده بود و چیزی از حرفش نمیفهمید
_ چیش شبیه توعه؟
با لبخند به گلبرگش اشاره کرد
+ اینا شبیه توان
برگهاش رو لمس کرد و درحالی که از پر شدن چشمهاش جلوگیری میکرد گفت:
+ اینا جیمینن که باعث زیبایی تو میشن
انگشت اشارش رو به یکی از خار ها کشید و با صدای ارومی گفت:
+ این منم، که اگه این گل چیده شه، باید از بین برم تا بشه ازش استفاده کرد
_ چی داری میگی؟
سرش رو بلند کرد و به چشمهای هوسوک زل زد، چشمهاش پر شده بود و از اینکه کنترلی روش نداشت متنفر بود
+ دارم میگم...اگه تصمیمت و گرفتی و میخوای اینجا بمونی و باهاش باشی، فقط بهم بگو، زود نا امیدم کن هوسوکا
هوسوک با بهت نگاهش میکرد، نمیدونست چی باید بهش بگه، وقتی حتی خودش هم نمیدونست چی میخواد، چطوری میتونست جوابش رو بده ، از خودش متنفر بود که اینطوری جذب شوگا شده بود، درحالی که ته دلش میدونست باید به جیمین وفادار باشه، اما مگه اون جیمین برای خودش بود؟
_ شوگا شی...من ادمی نیستم که ازت استفاده کنم، ادمی نیستم که گولت بزنم، ولی نیاز دارم تصمیم بگیرم ، که بدونم چی میخوام
با اشک به چشمهاش زل زد و گفت
+ واسه همین از وقتی اومدیم نگاهم نمیکنی؟ از وقتی اومدیم همش نگاهت روی اونه....از وقتی اومدیم....حتی دیگه وانیلا صدام نمیکنی
آهی کشید و با پشت دستش گونه ی شوگارو نوازش کرد
اشکش رو پاک کرد و لبخندی زد
_ برای اینکه اذیتت نکنم، دیگه نگاهش نمیکنم، به توهم نزدیک نمیشم که حس کنی دارم ازت استفاده میکنم، فقط گریه نکن، تو قوی ترین پسری بودی که توی زندگیم دیدم، نباید گریه کنی باشه؟ من ارزشش و ندارم
لبخند غمگینی زد، نفس عمیقی کشید و از جاش بلند شد نگاه دیگه ای به صورت غمگین شوگا انداخت و با قدم های بلند به سمت ورودی آزمایشگاه رفت.
****************
ماشین رو جلوی ساختمونی که خونه ی جین و نامجون بود نگه داشت و با لبخند به سمتش برگشت.
+ بعدا بهت زنگ میزنم... راستی کی میخوای برگردی کره؟
درحالی که نگاهش به خونه ی نامجون این دنیا بود گفت
_ هنوز معلوم نیست، بهت خبر میدم
+ولی توکه دیروز گفتی این هفته برمیگردی
بازهم سوتی داده بود چقدر این موقعیت براش مزخرف بود
_ اره ولی ممکنه یکم طول بکشه باید با کمپانی حرف بزنم
+ نامجونا حالت خوبه؟
_ چطور؟
+ گفته بودی دیگه نمیخوای کار موسیقی رو توی کمپانیت ادامه بدی
بازی کردن در نقش نامجونی که یه سال ازش جلوتر بود سخت ترین کار دنیا بود، هرطوری که بود حرفش رو پیچوند
_ اها خب...با یه کمپانی دیگه حرف زدم، قرار شد بهم خبر بدن
با ابروی بالا رفته نگاهش کرد و خندید
+ خب یکم استراحت کن، فکر کنم داری فراموشی میگیری
خندید و در ماشین رو باز کرد
_ خداحافظ شوگا شی
با کلیدایی که از جیب نامجون کش رفته بود در رو باز کرد و وارد شد، با نگاه عجیبی رفتنش رو دنبال کرد و با صدای ارومی گفت:
+ به سلامت
پوزخندی زد ، فرمون رو دو دستی چسبید و ماشین رو کمی دور از ساختمون پارک کرد ، درحالی که آروم خونه ی نامجون رو زیر نظر گرفته بود با نیشخند گفت
+ ببینم چه چیزی رو داری پنهون میکنی، کیم نامجون، چی باعث شده ندونی که تو درحال حاضر واسه یه کمپانی فرانسوی کار میکنی و هیچوقت قرار نبود برگردی کره....
YOU ARE READING
Deja Vu Theory | Namjin، Sope Completed
Fanfictionدژاوو چیه؟ میتونه یه حس باشه؟ میتونه یه الهام باشه؟ یا شاید یه خاطره؟ دژاوو داستان زندگی منه... تئوری عشقی که به عجیب ترین شکل ممکن به وجود اومد. تصادفی که من و به کما برد، اما وقتی برگشتم دیگه اون ادم سابق نبودم! خاطراتی داشتم که متعلق به همزادم ا...