دماسنج رو توی دهانش گذاشت و به سمت داروها رفت. شربت ضد سرفه رو بیرون اورد و منتظر موند تا دمای بدنش مشخص بشه.
_ دهنت و باز نکنیا
سرش رو به تایید تکون داد و منتظر موند، موهای مشکی رنگش روی پیشونیش ریخته بود و بانمکش کرده بود.
_ دیشب نشد ،امروز غروب میبرمت آرایشگاه ، چه رنگی دوست داری؟
با دهن بسته بهش زل زده بود، هوسوک خندید و سرش رو تکون داد:
_ خب من چند تا رنگ میگم تو تایید یا تکذیب کن
سرش رو به تایید تکون داد و منتظر نگاهش کرد.
_ یخی
سرش رو به چپ و راست تکون داد
_ آبی
بازم کارش رو تکرار کرد
_ قرمز
اینبار هم جوابش منفی بود
_ عسلی؟
برای یک لحظه چشمهاش درخشید، این رنگ براش آرام بخش بود، با ذوق سرش رو به علامت مثبت تکون داد ، هوسوک خندید و نگاهش کرد ، برای یک لحظه چیزی به ذهنش اومد و سریع از جاش بلند شد، به سمت یخچال رفت و ظرف عسل رو برداشت و دوباره روی تخت نشست
_ برای گلوت خوبه ، خواص انتی اکسیدان داره، سیستم ایمنی بدنت و تقویت میکنه، و از بیماری هایی که ممکنه بعدها بگیری جلوگیری میکنه
با ابروی بالا رفته نگاهش میکرد، این پسر هیچوقت نمیتونست دست از بحث های علمیش برداره
_ چیه؟....اها
دماسنج رو برداشت و بهش زل زد لبخندی روی لبش نشست.
_ تبت پایین اومده و داری خوب میشی
+ چقدر زود
_ پرستار جانگ میدونه چیکار کنه
قاشق پر از عسل و به سمتش گرفت و منتظرموند ، شوگا دهانش رو باز کرد و کل عسل رو یکجا بلعید و قورت داد
صورتش توی هم جمع شد و چینی به پیشونیش افتاد
+ اه از عسل متنفرم
_ مثبت با مثبت منفی میشه
با تعجب بهش نگاه کرد
+ چی؟
دستش رو به سمت لبش برد لمسش کرد
_ چون خودت شیرینی نمیتونی عسل و تحمل کنی
خندید و دست هوسوک رو گرفت، انگشتهاش رو لای انگشتهای هوسوک قفل کرد و گفت:
+ توی حرفهای عاشقانت هم بوی علم میاد
با لحن مظلومانه ای گفت:
_ باهام عجین شده ، چیکار کنم؟
نفس عمیقی کشید و سرش رو روی پای هوسوک گذاشت:
+ من دوسش دارم
هوسوک دستش رو به موهاش رسوند و نوازشش کرد ، لبخندی روی لبش نشست و با شیطنت گفت:
+ اینم دوسش دارم
دست هوسوک پایین تر رفت، و گردن لطیفش رو آروم لمس کرد ، چشمهای شوگا بسته شده بود
_ مثل بچه گربه ها نخوابی یهو
با چشمهای بسته خندید:
+ نه... عوضی فقط...بهم آرامش میده
هوسوک که شیطنتش گل کرده بود، دستش رو از زیر داخل پیراهنش برد و کمرش رو نوازش کرد، لرزی که به تن شوگا افتاد رو تونست حس کنه اما میدونست به روش نمیاره، تا شبیه احمقا به نظر نرسه.
به نوازش بدنش ادامه داد تا اینکه شوگا چشمهاش رو باز کرد و آروم بلند شد، با چشمهای نیمه بازش به هوسوک زل زده بود ، صورتش رو نزدیک تر برد و آروم لب زد:
شوگا_ داری با من چیکار میکنی؟!
هوسوک بازهم دستش رو به کمرش کشید و با نگاه خشکی به صورتش زل زد:
هوسوک_ میخوای واقعی بازی کنی؟
دیگه تحمل نداشت. زل زدن به چشمهای هوسوک هم برای تحریک شدنش کافی بود، دلش میخواست یه بار دیگه حسش کنه اما خارج از کازینوی مجازی
نفس عمیقی کشید و لبهای نیمه بازش رو به لبهای تشنه ی هوسوک رسوند ، شاید باید توی واقعیت اون رو وارد زندگیش میکرد
***************
درحالی که به پسر نوازنده چشم دوخته بود، قهوش رو به دست گرفت.
هوا رو به غروب میرفت و خیابون سنت کاترین شلوغ تر میشد، خیابونی که توی این فصل از سال، سرزمین عاشقانی بود که دیوونه ی پیاده روی بودن، صدای گیتار و ریتم موسیقی فرانسوی روح تازه ای به افرادی که بیرون کافه مشغول گفت و گو بودن میداد ، افراد زیادی دور پسر جوون جمع شده بودن و به تماشای نوازندگیش ایستاده بودن
+ قشنگه نه؟
نگاهش رو به صورت دلنشین پسر روبروش داد:
_ اگه گیتارش و ازش بگیرم، میشه ایندفعه بخونی؟
+ به نظرت بهمون میده؟
قهوش رو روی میز گذاشت و بلند شد از جمعیت رد شد و به سمت پسر رفت با لبخند منتظر موند تا نواختن قطعش تموم بشه ، چند دقیقه گذشته بود که اهنگ تموم شد، افرادی که ایستاده بودن با ذوق براش دست زدن ، پسر خواست گیتارش رو به کیفش برگردونه که نامجون جلو رفت:
_ اممم موسیو
پسر با لبخند به سمتش برگشت.
_ ای وانت یور گیتار
پسر که به نظر میرسید اینگلیسی ضعیفی داره با تعجب نگاهش میکرد:
نامجون به سختی سعی کرد بهش بفهمونه که چی میخواد.
به گیتار اشاره کرد و تکرار کرد:
_ د گیتار
به جین هم اشاره کرد و به سختی گفت:
_ فور هیم...هیم
پسر با لهجه ی غلیط فرانسوی شروع به حرف زدن کرد
+?Est-ce que c'est votre maîtresse
با دهان باز سر جاش ایستاده بود، باید هرطور که شده گیتارش رو میگرفت، اخرین تلاشش رو کرد و چون متوجه لحن سوالی پسر شده بود با لبخند مرددی گفت:
_ اممم یس
پسر با ذوق گیتارش رو برداشت و پشت هم کلماتی رو میگفت که نامجون چیزی ازش نمیفهمید، خندید و گیتار رو به دست نامجون داد نامجون که موفق شده بود، با ذوق گیتار و گرفت و دستش رو برای پسر تکون داد:
به همراه گیتار به سمت جین اومد ، با تعجب خندید و به نامجون زل زد:
+ چی گفتی بهش؟ اصلا چطوری باهاش حرف زدی؟
پسر سر جاش نشسته بود و از دور با لبخند بهشون نگاه میکرد:
_ کرایش کردم دیگه
+ خب حالا که اوردیش میخوام خودت بخونی
_ نههه قرارمون این نبود
+ میخوام صدای قورباغه ی سمی و بشنوم
گیتار رو توی دستش گرفت و غرغر کرد:
_ عجب غلطی کردم بهت یادش دادم
دستش رو زیر چونش گذاشت و با ذوق نگاهش کرد:
+ اگه از اهنگت خوشم بیاد قول میدم دفعه ی بعد یه اهنگ خفن فرانسوی برات بخونم
با خنده سرش رو به تاسف تکون داد و گیتار رو تست کرد ، صداش رو صاف کرد و ملودی زیبایی رو شروع کرد، چیزی نگذشته بود که ترکیب صدای خودش با ملودی توجه تمام عابرهارو به خودش جلب کرد ، با لحن شیرین و صدای بی نظیرش متن اهنگ رو خوند
If I could save time in a bottle
اگه میتونستم زمان رو در یک بطری نگه دارم
The first thing that I'd like to do
اولین کاری که می کردم این بود که
Is to save every day
هر روز رو نگه دارم
'Til eternity passes away
تا ابدیت رو هم پشت سر بزارم
Just to spend them with you
فقط برای اینکه اون هارو با تو بگذرونم
If I could make days last forever
اگر می تونستم کاری کنم که هر روز تا ابد به طول بکشه
If words could make wishes come true
اگر کلمه ها می تونستند آرزو ها رو برآورده کنند
I'd save every day like a treasure and then,
Again, I would spend them with you
هر روز رو مثل گنجی نگه میداشتم تا دوباره اونها رو با تو بگذرونم
But there never seems to be enough time
To do the things you want to do
Once you find them
اما وقتی کاری که دوست داری رو پیدا میکنی به نظر می رسه که هیچ وقت زمان کافی برای اون نیست
I've looked around enough to know
That you're the one I want to go
Through time with
انقدر همه جا رو گشتم که بدونم تو تنها کسی هستی که می خوام زمان رو با اون سپری کنم
سرش رو بلند کرد و با ذوق به صورت جین خیره شد تا ریکشنش رو ببینه، اما با جمعیتی که دورش جمع شده بودن روبرو شد همه براش دست زدن و هرکسی مقداری پول توی کیف گیتار گذاشت.
جین از جاش بلند شد و به سمت نامجون رفت، گیتار رو ازش گرفت و روی زمین گذاشت ، دستهاش رو باز کرد و با خنده ی شیرینی محکم بغلش کرد
پسر نوازنده هم کنارشون ایستاد و گیتار رو برداشت
رو به جین چیزی گفت و دستش رو روی شونش گذاشت ، لبخند جین محو شد ، با تعجب به سمت نامجون برگشت
+ نامجونا؟
_ چیه؟
+ تو به اون گفتی که من معشوقتم؟
_ نه چرا باید بگم؟
جین به فرانسوی رو به پسر چیزی گفت و پسر هم جوابش رو داد، چیزی نگذشته بود که صدای خنده ی جین بلند شد
+ نامجونا اون ازت پرسیده که آیا من معشوقتم و توهم گفتی آره
_ اوه واسه همین گیتار و بهم داد؟
جین کیف پر از پول پسر رو به دستش داد و با روی خوش ازش تشکر کرد ، پسر گیتارش رو برداشت و به سمت دیگه ی پیاده رو رفت تا به ادامه ی کارش برسه.
نامجون هم مثل همیشه سرش رو تکون داد و باهاش خداحافظی کرد، جین دستش رو گرفت و باهم در ادامه ی پیاده رو شروع به قدم زدن کردن.
***************
ساعت نه شب بود، و تو راه برگشتن از آرایشگاه بودن
_ ضعف نداری؟
دستش رو محکم فشرد و لبخندی زد:
+ حالم خوبه...نگران نباش فقط یکم سردرد دارم که طبیعیه داروهامم خوردم هوسوکا
_ پس با تاکسی میریم
+ چرا؟
ابروش رو بالا انداخت و با صدای آرومی گفت:
_ چون دو ساعت پیش سکس داشتی و داری دروغ میگی که ضعف نداری، درحالی که من از سردیه دستات میتونم این و بفهمم
لب زیریش رو گاز گرفت و بی صدا به قدم زدن ادامه داد
_ موتور رو هم میدم به یکی که بیارتش، تو هنوز حالت خوب نشده و بهتره با تاکسی بریم نباید در معرض باد مستقیم قرار بگیری
اخم کرد و به روبروش خیره شد ، هوسوک نگاهی به موهاش انداخت و با لبخند گفت:
_ خیلی بهت میاد
نفس عمیقی کشید و لبخند زد
+ این یکی بهتر بود
_ چی؟
روبروش ایستاد و در حالی که عقب عقب میرفت با شیطنت به چشمهاش زل زد:
+ این دفعه از اون مجازیه بهتر بود
_ خوش گذشته بهت؟
+ قبلیه از ذهنم بیرون نمیرفت، ولی ایندفعه کاری باهام کردی که اون و یادم رفت
لبخندی زد و مهربون نگاهش کرد:
_ میدونستی تنت بهترین حس دنیارو داره؟
وقتی هوسوک همچین حرفی رو یهویی بهش میزد، میتونست حس کنه که قلبش ممکنه از توی سینش بیرون بزنه.
نفس عمیقی کشید و سر جاش ایستاد هوسوک هم ایستاد و منتظر نگاهش کرد.
موهای عسلی رنگش فرشده بود و روی پیشونیش ریخته بود و باعث دیوونه شدن هوسوک میشد ، دستهاش رو روی شونه ی هوسوک گذاشت و کم کم دستهاش رو دور گردنش حلقه کرد
+ به پای حسی که لبای تو داره نمیرسه
هوسوک خندید و لبش رو به بوسه گرفت ، شاید هیچوقت فکرش رو نمیکردن که به همچین نقطه ای برسن، برای شوگا اینکه هوسوک با تمام دیوانه بودنش بتونه رمانتیک باشه تقریبا غیر ممکن بود ، اما میدونست عذابی که دوسال پیش کشیده باعث این حالش شده و باور داشت میتونه عشق رو به هوسوک برگردونه
بعد از چند دقیقه از هم جدا شدن، شوگا نفس حبس شدش رو ازاد کرد و خندید:
_ چیه؟
+ روز اولی که دیدمت گفتم امکان نداره کسی بتونه باهات باشه
برای اینکه هوسوک رو ناراحت نکنه سریع ادامه داد:
+ کی فکرش رو میکرد اون روی تو انقدر فوق العاده باشه؟
_ دیگه داری شیرین زبونی میکنی موسیو
با لبخند با نمکی انگشتهاش رو بین انگشتهای هوسوک قفل کرد و به قدم زدن ادامه داد:
+ برمیگردیم لیون؟
_ آره به جین نگفتم که مریض شدی
+ کار خوبی کردی...مطمئنم بدجور میترسید
سرش رو به تایید تکون داد:
+ دیگه وقتش رسیده، باید بریم به اون دنیا
به روبروش خیره شد و با صدای ارومی گفت:
هوسوک_ باید برگردیم...تا کاری که شروع شده رو تموم کنیم
+ هوسوکا، کازینو رو میخوای چیکار کنی؟
_ همچین چیزی تا الان به فروش نرسیده ، چون اون یه بازی ساده نیست بعد از اتمام این اتفاقا نابودش میکنم
+ خطرناک به نظر نمیومد
_ همون باعث شده بود اون نیم ساعتی که توش تجربه کردی مثل خاطره توی ذهنت بمونه، برای خیلیا ممکنه خطرناک باشه
با تعجب گفت:
+ خب مگه این چه عیبی داره؟
_ حسگر هارو یادته؟
+ خب؟
_ یه تئوری هست که میگه، ما همین الانش توی یه فضای شبیه سازی شده زندگی میکنیم و باید از خواب بیدار شیم ، و برای این کار باید بمیریم
+ اها فهمیدم، مثل زمانی که توی خوابیم و وقتی میمیریم از خواب بیدار میشیم چون مغز ما نمیدونه بعد از خواب چی میشه
_ آره این موضوع توی کازینوی مجازی من فرق داره اگه بمیری توی دنیای واقعی هم میمیری، چون برای استفاده از کازینو حسگر ها باید فعال باشن، و اگه حسی که توی بازی داری به بدنت منتقل شه، بدنت تاثیر میگیره، و به خودش تحمیل میکنه که اتفاقات بازی براش افتاده
نگاهش رو به شوگا داد:
_ یادته اون روز وقتی از بازی اومدیم بیرون، تو...
شوگا به یاد ابروریزیش و ارضا شدنش افتاد و با خجالت سرش رو تکون داد:
_ اینم مثل همونه، اگه توی بازی بمیری،از خواب بیدار نمیشی بلکه حسگر ها حس مرگ و از کار افتادن اندام رو به بدنت منتقل میکنن، این اتفاق توی واقعیت برای بدنت میوفته و میمیری
با تعجب بهش زل زده بود:
+ هولی شتتت
_ آره و واسه همینه که باید نابود شه، حالا چرا یهو یاد کازینو افتادی؟
+ هیچی...اخه برام سوال بود که چطوری انقدر همه چی توی ذهنم واقعی مونده بود
_ دیگه ازش استفاده نمیکنیم
سرش رو به علامت مثبت تکون داد ، هوسوک دستش رو محکم تر گرفت و با خنده شروع به دویدن کرد
+ هوسوکا باز دیوونه شدی؟
هوسوک باز هم خندید و با لبخند به خیابون های خلوت چشم دوخت:
_ الان دویدن برای بدنت خیلی خوبه، بعدش هم تاکسی میگیریم و میریم لیون، بدو دیگه
شوگا به دیوونگی هوسوک خندید و باهم شروع به دویدن کردن.
چیزس نگذشته بود که شوگا ایستاد نفس نفس میزد ، هوسوک وسط دویدن ایستاد و به سمتش رفت:
_ خوبی؟
+ آره چیزی نیس فقط...
دستش رو زیر چونه ی شوگا برد و وادارش کرد بهش نگاه کنه
_ خوبی؟
نمیتونست به چشمهای هوسوک دروغ بگه با صدای آرومی گفت
+ یکم درد دارم
پوفی کرد و دستش رو لای موهاش فرو کرد:
_ پایین تنت؟
سرش رو به علامت مثبت تکون داد
بدون حرف کت چرمش رو از تنش خارج کرد و مجبورش کرد بپوشه
+ سردم نیست
با اخم استین کت رو براش پوشوند و نگاهش کرد
_ باید یه کاری واسه ی این دروغ گفتنت بکنم وانیلا
بدون اینکه به شوگا اجازه ی حرف یا کاری رو بده، دستش رو زیر پاهاش برد و بلندش کرد ، شوگا با ترس دستش رو دور گردنش حلقه کرد:
+ چیکار میکنی؟ وسط خیابونیم
با همون اخم بهش زل زد:
_ به نظرت من ادمیم که اهمیت بدم؟
درحالی که صورتش مقابل صورت هوسوک بود گفت:
+ ولی ضایعس... اگه یکی ببینه چی؟ من تو پاریس زندگی میکردم
_ یاد میگیری دیگه دروغ نگی.
بدون توجه به اصرار یونگی شروع به قدم زدن کرد، یونگی که از لجبازی هوسوک خندش گرفته بود سرش رو جلو برد و خط فکش رو بوسید.
_ عاشق فکم شدی؟
لبهاش رو داخل دهانش مکید و با نگاه کیوتی سرش رو به علامت مثبت تکون داد ، هوسوک با حرص خندید و به قدم زدنش ادامه داد
فردا صبح، روزی بود که براش تلاش کرده بودن، روزی که قرار بود جین نجات پیدا کنه، صبح فردا لیون مقصد هر چهار نفر بود، اینبار قرار بود راهی که توی هیچ خط زمانی ای شکل نگرفته رو به پایان برسونن...
BINABASA MO ANG
Deja Vu Theory | Namjin، Sope Completed
Fanfictionدژاوو چیه؟ میتونه یه حس باشه؟ میتونه یه الهام باشه؟ یا شاید یه خاطره؟ دژاوو داستان زندگی منه... تئوری عشقی که به عجیب ترین شکل ممکن به وجود اومد. تصادفی که من و به کما برد، اما وقتی برگشتم دیگه اون ادم سابق نبودم! خاطراتی داشتم که متعلق به همزادم ا...