ساعت از هشت شب گذشته بود که به خونه رسید، جیمین در رو براش باز کرد و با لبخند نگاهش کرد
_ چقدر دیر اومدی
دستش رو لای موهاش فرو کرد و با نگرانی گفت:_ چرا نگفتین موهام و رنگ کنم؟
_ دیرت شده بود خب باید زود میرفتی لو که نرفتی ؟
داخل شد و کتش رو از تنش خارج کرد، کلاه کجش رو برداشت و روی مبل انداخت جین روی مبل کنارش نشسته بود و در سکوت نگاهش میکرد:_ تا ساعت هفت یه خیابون بالا تر ایستاده بود، من و زیر نظر داشت
جین لبخندی زد و شونش رو بالا انداخت
_ این کاریه که برادر من میکنه
سرش رو به تاسف تکون داد و گفت:
_ شوگا و هوسوک کجان؟
جیمین کنارش نشست و جوابش رو داد:
_ طبقه ی سوم توی آزمایشگاه....قهوه میخوری؟سرش رو به علامت مثبت تکون داد و رو به جیمین برگشت درحالی که مردد بود گفت:
_ جیمینا... این نامجون، کجا کار میکنه؟جیمین درحالی که به سمت اشپزخونه میرفت سر جاش ایستاد و به کانتر تکیه داد
+ توی یه کمپانی فیلم سازی فرانسوی کار میکنی، جین هم واسه همین وارد تئاتر موزیکال شد، برای کمپانی شماست_ پس فهمیده...فهمیده که من اون نامجون نیستم، بدجور گند زدم
نگاه جین هنوز به در بسته ی اتاق بود
_ اون داره سختی میکشه چرا حداقل نمیزاریم بره؟اخمهای نامجون توی هم رفت خودش هم نمیدونست چرا انقدر از همزادش متنفره
_ دلت نباید برای اون بسوزه...درسته که بی گناهه اما هنوز عقل داره، مرگ یه نفر نباید باعث بشه انقدر ضعیف بشهجین به سمتش برگشت و با چشمهای پر نگاهش کرد ، بغض بدی گلوش رو گرفته بود
_ تو هیچوقت تاحالا عاشق نشدی نه؟
بدون حرف نگاهش کرد، چشمهای جین از صبح تا الان غمگین تر از هر چشمی بود که تا الان دیده
_ هیچوقت تاحالا قلبت برای کسی نلرزیده؟....تصور کن کسی که عاشقشی اونطوری به خاطرت زار بزنه ولی تو فقط بشینی و از پشت یه در بسته نگاهش کنیقلبش نلرزیده بود؟ خودش میدونست که اشتباهه، قلبش همون موقع که صدای گیتار زدن پسر روبروش رو شنیده بود لرزیده بود، همون موقع که به سختی سعی میکرد لهجه ی فرانسوی نداشته باشی لرزیده بود، حتی موقعی که کولش کرده بود و تا اتاقش با خودش برده بود لرزیده بود، بدون پلک زدن به چشمهای جین زل زد
دستش رو جلو برد و با پشت دست گونش رو نوازش کرد ، اشکش رو پاک کرد و دستش رو زیر چونش برد
_ سوکجینا، تو راست میگی من عاشق نشدم، ولی یه نفر جلوم نشسته که برام مهمه و نمیخوام گریه کردنش و ببینم، اونم برای کسی که میدونه متعلق به کس دیگه ایه، کسی که مُرده
وسط گریه لبخند آرومی زد و دست نامجون رو پس زد_ واسه اون نیست، نمیفهمی؟ واسه خودمه، برای دل خودم گریه میکنم که داره برای تو پرپر میزنه، اما انقدر دست نیافتنی شدی که فقط میتونم به اونی که توی اتاقه نگاه کنم، حتی اگه واقعی نباشه وقتی بهم میگه دوستم داره...میتونم تورو به جاش تصور کنم...
YOU ARE READING
Deja Vu Theory | Namjin، Sope Completed
Fanfictionدژاوو چیه؟ میتونه یه حس باشه؟ میتونه یه الهام باشه؟ یا شاید یه خاطره؟ دژاوو داستان زندگی منه... تئوری عشقی که به عجیب ترین شکل ممکن به وجود اومد. تصادفی که من و به کما برد، اما وقتی برگشتم دیگه اون ادم سابق نبودم! خاطراتی داشتم که متعلق به همزادم ا...