ساعت ده صبح بود که به لیون رسیدن، در کمال تعجب با هوسوک و شوگا بیرون ازمایشگاه روبرو شدن، هوسوک مشغول دادن غذای لوسی بود، و شوگاهم به دیوار تکیه داده بود، ماشین دیگه ای هم توی حیاط پارک بود که مخصوص حمل بود.
نامجون ماشین هوسوک رو بیرون حیاط پارک کرد و هردوشون پیاده شدن.
شوگا با لبخند به سمت برادرش رفت و محکم بغلش کرد ، جین لبخندی زد و گفت:
_ سلام... ببخشید دیر کردیم
هوسوک هم بلند شد و به سمتش اومد:
_ خوش گذشت؟
نامجون لبخندی زد و با هوسوک دست داد:
_ بد نبود، البته اکثر موقع ها نمیدونستیم باید چیکار کنیم.جین درحالی که هنوز نگاهش به ماشین توی حیاط بود گفت:
+ جریان چیه؟
شوگا نگاهش رو به صورت برادرش داد و جوابش رو داد:
_ برای راه انداختن دستگاه باید بریم پاریس
جین با تعجب پرسید:
_ چرا؟
هوسوک جوابش رو داد:
_ راستش اولش میخواستم توی اون دنیا از همین ازمایشگاه خارج شیم، ولی بعدش دیدم برای کارمون نیاز به ازمایشگاه قبلیم داریم.
شوگا جلوتر اومد و حرفش رو ادامه داد:
+ و داریم میریم اونجا، دوتا کارگر هم داخلن تا وسایل و بیارن
جین با تعجب نگاهشون کرد:
+ نمیتونستیم از اونجا بریم به ازمایشگاهت؟_ توی یه دنیای غریبه که از هرکدومتون دوتا وجود داره میخواین برین بیرون؟
+ البته از تو و جین فقط یدونه هست
هوسوک شونه اش رو بالا انداخت:
_ به هر حال شما دوتا که هستین
نامجون یکی از ابروهاش رو بالا داد و گفت:
_ پس واسه همین رفتی پاریس؟_ آره رفتم بهش سر زدم میتونیم بریم ، قراره ماه بعد یه ساختمون جاش بسازن
شوگا با تعجب به هوسوک خیره شد:
+ کی رفتی سر زدی؟
_ وقتی خواب بودی
+ چرا بهم نگفتی؟
هوسوک با مهربونی نگاهش کرد و گفت:
_ حالت خوب نبود وانیلا+ نفهمیدم چی شد؟ حالش بد بوده؟
نگاه جین پر از نگرانی بود شوگا با ترس گفت:
+ نه هیونگ خوب بودم، یکم گلودرد داشتم همین+ اونوقت از من قایمش کردین؟
نامجون جلوتر اومد و گفت:
_ اشکالی نداره بیخیال شینبا اومدن کارگر ها توجهشون به خونه جلب شد، هوسوک با دیدن وسایلش با سرعت به سمتشون رفت:
_ هی هی هی... با وسایل من درست برخورد کنین، اینا ازجون شما مهمترن
+ خدای من باز رگ دیوونگیش گرفت
نامجون خندید و دست به سینه ایستاد ، شوگا با خنده به غرغر های هوسوک نگاه میکرد این دانشمند دیوونه کم کم اون و هم دیوونه میکرد
هوسوک تیکه ای از فلز دروازه که حالا ازش جدا شده بود رو از دست کارگر گرفت:
_ میزنم تو سرتا، مگه چوب شوره که همینطوری گرفتی تو دستت؟
ESTÁS LEYENDO
Deja Vu Theory | Namjin، Sope Completed
Fanficدژاوو چیه؟ میتونه یه حس باشه؟ میتونه یه الهام باشه؟ یا شاید یه خاطره؟ دژاوو داستان زندگی منه... تئوری عشقی که به عجیب ترین شکل ممکن به وجود اومد. تصادفی که من و به کما برد، اما وقتی برگشتم دیگه اون ادم سابق نبودم! خاطراتی داشتم که متعلق به همزادم ا...