part 10

1.2K 250 26
                                    

ساعت ده صبح بود که به لیون رسیدن، در کمال تعجب با هوسوک و شوگا بیرون ازمایشگاه روبرو شدن، هوسوک مشغول دادن غذای لوسی بود، و شوگاهم به دیوار تکیه داده بود، ماشین دیگه ای هم توی حیاط پارک بود که مخصوص حمل بود.

نامجون ماشین هوسوک رو بیرون حیاط پارک کرد و هردوشون پیاده شدن.

شوگا با لبخند به سمت برادرش رفت و محکم بغلش کرد ، جین لبخندی زد و گفت:

_ سلام... ببخشید دیر کردیم
هوسوک هم بلند شد و به سمتش اومد:
_ خوش گذشت؟
نامجون لبخندی زد و با هوسوک دست داد:
_ بد نبود، البته اکثر موقع ها نمیدونستیم باید چیکار کنیم.

جین درحالی که هنوز نگاهش به ماشین توی حیاط بود گفت:

+ جریان چیه؟
شوگا نگاهش رو به صورت برادرش داد و جوابش رو داد:
_ برای راه انداختن دستگاه باید بریم پاریس
جین با تعجب پرسید:
_ چرا؟
هوسوک جوابش رو داد:
_ راستش اولش میخواستم توی اون دنیا از همین ازمایشگاه خارج شیم، ولی بعدش دیدم برای کارمون نیاز به ازمایشگاه قبلیم داریم.
شوگا جلوتر اومد و حرفش رو ادامه داد:
+ و داریم میریم اونجا، دوتا کارگر هم داخلن تا وسایل و بیارن
جین با تعجب نگاهشون کرد:
+ نمیتونستیم از اونجا بریم به ازمایشگاهت؟

_ توی یه دنیای غریبه که از هرکدومتون دوتا وجود داره میخواین برین بیرون؟

+ البته از تو و جین فقط یدونه هست
هوسوک شونه اش رو بالا انداخت:
_ به هر حال شما دوتا که هستین
نامجون یکی از ابروهاش رو بالا داد و گفت:
_ پس واسه همین رفتی پاریس؟

_ آره رفتم بهش سر زدم میتونیم بریم ، قراره ماه بعد یه ساختمون جاش بسازن
شوگا با تعجب به هوسوک خیره شد:
+ کی رفتی سر زدی؟
_ وقتی خواب بودی
+ چرا بهم نگفتی؟
هوسوک با مهربونی نگاهش کرد و گفت:
_ حالت خوب نبود وانیلا

+ نفهمیدم چی شد؟ حالش بد بوده؟
نگاه جین پر از نگرانی بود شوگا با ترس گفت:
+ نه هیونگ خوب بودم، یکم گلودرد داشتم همین

+ اونوقت از من قایمش کردین؟
نامجون جلوتر اومد و گفت:
_ اشکالی نداره بیخیال شین

با اومدن کارگر ها توجهشون به خونه جلب شد، هوسوک با دیدن وسایلش با سرعت به سمتشون رفت:

_ هی هی هی... با وسایل من درست برخورد کنین، اینا ازجون شما مهمترن

+ خدای من باز رگ دیوونگیش گرفت

نامجون خندید و دست به سینه ایستاد ، شوگا با خنده به غرغر های هوسوک نگاه میکرد این دانشمند دیوونه کم کم اون و هم دیوونه میکرد
هوسوک تیکه ای از فلز دروازه که حالا ازش جدا شده بود رو از دست کارگر گرفت:
_ میزنم تو سرتا، مگه چوب شوره که همینطوری گرفتی تو دستت؟

Deja Vu Theory | Namjin، Sope CompletedTahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon