part 7

1.2K 281 26
                                    

ساعت ده شب بود، بارون بهاری حتی شب هم دست از باریدن بر نمیداشت، نور شومینه فضای اتاق رو به زیبایی روشن کرده بود، نامجون لیوان مشروبش رو روی زمین گذاشت و با لبخند مرموزی به صورتش زل زد

_ بزار فکر کنم....وقتی بچه بودی به زور رفتی کلاس گیتار
با تعجب خندید و ابروش رو بالا انداخت
+ این و که خودم بهت گفتم، داری بد جنسی میکنی

با خنده لیوان رو پر کرد و به دستش داد

_ نچ نچ قانون اینه که اگه من درست بگم باید یه لیوان بخوری و اگه غلط بگم باید یه لیوان بخورم 

+ پس یعنی اشکالی نداره اگه اطلاعات تکراری باشه؟

_ نوپ
لبخند شروری روی لبش نشست

+ باشه...خودت خواستی
لیوان مشروب رو سر کشید و با حرص به نامجون زل زد

+ اولین بار توی بیست سالگی سکس داشتی و یکی از استایلیست های کمپانیتون بود

چشمهای نامجون تا حد ممکن گرد شد

_ چطوری؟ تو...اوه
چشمهاش رو ریز کرد و با نگاه تیزی گفت:
_ داری از خاطرتت استفاده میکنی؟ این منصفانه نیست

جین صداش رو کلفت کرد و سعی کرد ادای نامجون رو در بیاره
+ نهههه قانون اینه که اگه من درست بگم باید یه لیوان بخوری و اگه غلط بگم باید یه لیوان بخورم.

نامجون به قیافه ی بانمک جین خندید و لیوانش رو پر کرد و تا ته نوشید

_ تا کی قراره ادامه بدیم؟!
جین لیوان دیگه ای رو پر کرد و به دستش داد
+ تا وقتی که یکی ببازه

_ اممممم... از اینکه با من کره ای حرف بزنی یکم میترسی، چون خیلی وقته کره ای حرف نزدی و میترسی لحجه ی فرانسویت پیش من ضایع باشه

جین با بهت نگاهش کرد، حرفش کاملا درست بود اما چطوری فهمیده بود؟!
+ نه غلطه
_ مطمئنی؟
خودش رو جمع و جور کرد و سعی کرد روان صحبت کنه

+ آره چون غلط گفتی خودت باید بخوریش

_ باشه...ولی بگو چرا انقدر با احتیاط کره ای حرف میزنی؟ الانم چون من این حرف و زدم یهو حرف زدنت عوض شد

نمیدونست چی باید بگه، حق با نامجون بود خیلی ضایع رفتار کرده بود
+ نه...من خیلیم...اه بیخیال راست میگی

با لبخند پیروزمندانه ای نگاهش کرد و لیوان رو به دستش داد
جین لیوان رو گرفت و تمام مشروب رو سر کشید
_ یه سوال برام پیش اومد... یعنی نامجون اون دنیا به جین گفته بود با کی سکس داشته؟
لبخند ملیحی روی لبش نشست

+ فکر کنم اونا خیلی بهم نزدیک بودن
نامجون درحالی که به خاطر مصرف زیاد مشروب چشمهاش قرمز شده بود کنارش نشست و بهش زل زد

_ دیگه سعی نکن لهجت و اصلاح کنی یا طوری حرف بزنی که من خوشم بیاد

به سمتش برگشت و باهاش چشم تو چشم شد فاصله ی صورت هاشون خیلی کم بود نفس داغ نامجون به صورت جین برخورد میکرد

+ چرا؟
_ چون واسه لهجه ی فرانسویت میمیرم

نفسش توی سینش حبس شد این دیگه چه حرفی بود؟
فقط با دو کلمه کاری کرده بود که قلبش دیوانه وار خودش رو به دیواره ی سینش بکوبه ، درحالی که هنوز به چشمهاش زل زده بود با صدای آرومی گفت

+ باشه... نامجونا؟
_ هممم؟
با دستپاچگی از جاش بلند شد
+ من میرم بخوابم، فکر کنم توهم خسته ای

بدون اینکه منتظر حرف دیگه ای باشه از جاش بلند شد به سمت اتاق رفت و در رو از پشت بست، پشت در نشست و نفس عمیقی کشید

+ چه بلایی داره سرم میاد؟


****************

پشت سرش ایستاده بود و چیزی رو توی تبلتش ثبت میکرد سوالی که چند روز ذهنش رو مشغول کرده بود رو پرسید
+ اگه بریم اونور، کجا میریم؟

درحالی که اتصالات کپسول رو چک میکرد گفت:
_ وقتی که اینجارو خریدم، یه خرابه بود، باز سازی کردنش خیلی طول کشید

+ خب؟

_ اگه اونور نیستم، یعنی مردم یا هرچیزی، پس این خونه توی اون دنیا هنوز یه خرابست، وقتی وارد دستگاه بشیم از اونجا سر در میاریم

تبلتش رو روی میز گذاشت
+ بعدش کجا میریم؟

_ پاریس... آزمایشگاه قبلی من توی اون دنیا باید سالم باشه

+ اگه توی اون دنیا نیستی چطوری ازمایشگاهت هست؟

_ گفتم الان توی اون دنیا نیستم، دلیل نمیشه که قبلا هم نبوده باشم، ممکنه ازمایشگاهم نسوخته باشه یا یه نفر بازسازیش کرده باشه

+ یه طوری حرف میزنی انگار در مورد خودته، داریم در مورد اون یکی ورژن دیوونت حرف میزنیم

هوسوک با ابروی بالا رفته به سمتش برگشت و لبخند شیطنت امیزی زد
_ به نظرت اون یکی یونگی هم مثل تو سکسیه؟

پلک شوگا پرید، این پسر انقدر بی فکر بود که یهو همچین چیزی میگفت؟
+ یااااا هوسوکاااا  چقدر پرویی، همینطوریش هم اون صحنه ها از ذهنم بیرون نمیره ، اونوقت تو به یه ورژن دیگه از من فکر میکنی؟ تو واقعا دیوونه ای، اخرش از دست تو سرم و میکوبم به دیوار

هوسوک تمام مدت با ابروی بالا رفته و لبخند احمقانه ای نگاهش میکرد

_ پس از ذهنت بیرون نمیره؟
دهان شوگا از تعجب باز مونده بود تازه فهمیده بود چقدر بد سوتی داده
+ خب...نه...نه نه نه اشتباه فهمیدی یعنی منظورم این بود که... یعنی... انقدر بد بود که...

هوسوک با خنده سرش رو به تایید تکون داد و خودکارش رو روی میز گذاشت بهش نزدیک تر شد و درحالی که میخندید گفت

_ از ذهنت بیرون نمیره...چون دلت براش تنگ شده
+ نهههه
_ من دوستت ندارم...اما این دلیل نمیشه اگه حسی به من داری توی خودت بریزی

+ من حسی بهت ندارم فقط...
_ وابسته شدی

با صدای بلندی گفت
+ میشه بزاری جمله های لعنتیم و کامل کنم؟

لبخند هوسوک جمع شد، دستش رو پشت گردن شوگا گذاشت و لبهاش رو روی لبهای شوگا قرار داد، اینبار حس واقعی تری داشت حسی که میدونست بدن خودش داره حسش میکنه ، شوگا چند ثانیه بی حرکت مونده بود، به محض اینکه هوسوک لبهاش رو حرکت داد اون هم شروع به بوسیدنش کرد ، یک دقیقه گذشته بود که از هم جدا شدن ، شوگا با بهت به هوسوک نگاه میکرد

هوسوک پوزخندی زد و لبش رو لیسید

_ دیدی گفتم؟ دلت تنگ شده بود

بدون حرف دیگه ای از پله ها بالا رفت

_ سر میز میبینمت

نمیدونست داره چیکار میکنه، دستش رو به لبهاش کشید قلبش هنوز تند میزد، به طرز مزحرفی دستش رو شده بود نمیتونست بگه دلش برای حسی که فقط توی فضای مجازی تجربه کرده بود تنگ نشده، اون میتونست قسم بخوره که حتی دلش واقعی بودنش رو میخواد اما این فقط یه وابستگی جسمی مسخره بود که باید جلوش رو میگرفت

با صدای داد هوسوک به خودش اومد

_ شام حاضرهههه

با هر دو دستش به لپهاش سیلی زد تا به خودش بیاد ، نفس عمیقی کشید و به سمت سالن اصلی رفت.
پشت میز نشست و به پاستا چشم دوخت

+ سفارش دادی؟
_ دوست نداری؟
+ دارم دارم...فکر کردم خودت درست کردی یادم نبود اهل غذا پختن نیستی

سرش رو به تایید تکون داد و از جاش بلند شد فرایدی رو از قفسش خارج کرد و سر میز نشست
مقداری ازگوشتی که جداگانه براش اماده کرده بود رو توی ظرفش ریخت و دوباره مشغول خوردن غذای خودش شد

_ اینطوری که حرف نمیزنی خیلی ضایع تری

+ خب...چیکار کنم؟

_ حرف بزن
چنگالش رو توی بشقابش گذاشت و درحالی که با غذاش ور میرفت گفت
+ نمیدونم چی باید بگم

هوسوک با نگاه جدی به صورتش زل زد
_ اگه حرف نزنی غذام و ول میکنم و بازم میبوسمت
چشمهای شوگا درشتش و با تعجب بهش خیره شد
+ چی؟
_ همینکه شنیدی

+ باشه...خب چرا اینطوری ای؟

_ چطوری؟

+ چرا رفتارت عجیبه؟ یهو میخندی، یهو عصبی میشی، یهو جدی میشی، یهو شوخی میکنی

_ من فقط زمانی میتونم به این سوالت جواب بدم که خودم انتخاب کرده باشم، رفتارم چطوری باشه

+ یعنی دست خودت نیست؟
سرش رو به تایید تکون داد
_ تو چرا اینطوری ای؟
+ چطوری؟
خندید و دستش رو به سر جغدش کشید و گفت
_ فرایدی از تو اجتماعی تره
در حالی که خنده اش رو کنترل میکرد نگاهش کرد

+ خیلی عوضی ای
_ راست میگم خب

+ پس منم جواب خودت و بهت میدم، من انتخاب نکردم که اینطوری باشم
_ خب حق با توعه

+ هوسوکا... من لیون و خوب نمیشناسم

_ میخوای ببرمت بیرون نه؟

+ آره...از کجا فهمیدی؟

_ بودن توی خونه تنهایی اونم با من باعث میشه حس خفگی بهت دست بده
شوگا بالاخره تسلیم شد و با ناراحتی گفت
+ چه بلایی داری سرم میاری؟
لبخندی زد و با لحن مهربونی گفت
_ نمیدونم، هرچی که هست داره به سر خودمم میاد
چند دقیقه گذشته بود که از سر میز بلند شد و به سمت اتاقش رفت

_ آماده شو ده دقیقه ی دیگه میبرمت یه جای خوب، تازه سر شبه باید بریم آرایشگاه

+ برای چی؟

_ موهات قهوه ایه، ما توی اون دنیا یه یونگیه دیگه داریم نمیخوام با اون اشتباه بگیرمت
+ شاید اونم رنگ کنه

در اتاقش رو باز کرد و داخل شد، شوگاهم پشت سرش رفت و درحالی که بهش زل زده بود منتظر ایستاد

_ اون الان تازه دو ماهه که برادرش رو از دست داده فکر نمیکنم حال مو رنگ کردن داشته باشه

+ نامجون چی؟

_ واسه اونم یه فکری میکنم، ولی موهاش نه، رنگ نقره ایش به اندازه ی کافی جذاب هست که نخوام عوضش کنم

پیراهنش رو از تنش در آورد و دستهاش رو دراور تکیه داد
شوگا نگاهش رو به سمت دیگه ی اتاق داد تا حواس خودش رو پرت کنه

+ کی میریم؟

به سمتش برگشت و با خنده نگاهش کرد، اینکه به زور و به طرز ضایعی به دیوار روبروش زل زده بود برای هوسوک زیادی کیوت بود
با قدم های اروم جلو رفت و روبروش ایستاد

_ مین یونگی
+ بله؟
بازهم خندید و ادامه داد

_ من و نگاه کن

+ تو لختی
_ مگه دختری؟
+ ولی یه بار باهات بودم و نمیخوام دیدن بدنت دوباره سستم کنه
لبخند شیطنت امیزی زد
_ پس قبول کردی که دلت تنگ شده
با حرص صورتش رو برگردوند و بدون اینکه به بدن نسکافه ای رنگش نگاه کنه به چشمهاش زل زد

+ فقط گفتم نمیخوام سست بشم، چون این جزوی از طبیعته و اگه هرکسی جای تو بود اینطوری میشدم
با شیطنت دستش رو به چونش رسوند و لمسش کرد با صدای آروم و هوس انگیزی گفت
_ هرکسی؟
نفس هاش طولانی شده بود با صدای آرومی زمزمه کرد
+ ازت متنفرم

_ چرا؟
+ چون... چون...
_ حرفم و پس میگیرم تو قطعا از یونگیه اونور سکسی تری
با شونه های افتاده و صورت نا امیدش گفت

+ از کی تاحالا شبیه احمقا بودن سکسی بودنه؟

دستش رو به گردن سفیدش رسوند و دست دیگش رو پشت کمرش گذاشت

_ از وقتی که فکر کردن به طعم وانیلیت من و تحریک میکنه

شوگا دیگه حرفی نزد، با دهان نیمه بار به چشمهاش زل زده بود
توی یک ثانیه بدون اینکه خودش اختیاری داشته باشه، صورتش رو به هوسوک رسوند و لبهاش رو تند بوسید ، اما صدایی که همون بوسه ی کوتاه به وجود آورده بود برای دیوونه کردن هوسوک کافی بود

ازش فاصله گرفت و عقب تر رفت

+ ببخشید...میخواستم ببینم اگه من این کارو بکنم چه حسی داره

هوسوک با لبخند ارومی نگاهش میکرد
شوگا نگاهش رو به گوشه ی اتاق داد و درحالی که عقب تر میرفت گفت

+ من...پایین منتظرتم

برگشت و از اتاق خارج شد ، هوسوک به سمت کمدش رفت و زیر لب گفت

_ بازم طعمت و میچشم، اینبار واقعی تر

*************

روی زمین دراز کشید و سرش رو روی چمن ها گذاشت

+ دلم میخواد سیگار بکشم
_ چرا؟

+ چون تنوعه
نامجون هم کنارش دراز کشید و به اسمون زل زد

_ معلومه حوصلت سر رفته
آهی کشید و با لحن بانمکی گفت:
+ گرگ و خرس اگه بهمون حمله نکنه باید خداروشکر کنیم

نامجون خندید و دستش رو به سمت تلفنش برد که روی زمین درحال زنگ خوردن بود

_ بله...سلام هوسوکا

+ بپرس یونگی چطوره؟

نامجون اسپیکر رو فعال کرد تا جین هم بشنوه هوسوک با صدای خونسردش رو به جین گفت:

_ توی این چهار روز دژاوویی نداشتی؟

+ نه خوب پیش رفت، با این جنگلی که تو مارو اوردی، دژاوو که هیچ ژمه وو هم سراغم نمیاد

صدای خنده ی هوسوک از پشت خط به گوش میرسید ، نامجون سرش رو به تاسف تکون داد

_ خونه ای؟ یونگی کجاست؟

چیزی نگذشته بود که صدای یونگی هم اومد

+ ما تو حیاطیم میخوایم بریم یکم بگردیم
جین بلند شد و نشست
_ حالت خوبه؟
+ آره هیونگ همه چی اوکیه
هوسوک بی مقدمه پرسید
_ هی نامجونا، تو این سه روز باهم سکس که نداشتین؟

جین با تعجب به صفحه ی تلفن زل زده بود، انگار جزوی از کار هوسوک بود که همه رو خجالت زده کنه

_ اممم نه...تو چی با شوگا سکس نداشتی؟
جین که از جواب نامجون راضی بود خندید و گفت
+ آفرین
به ثانیه نکشید که حالت صورتش عوض شد
+ نه صبر کن...مثل اینکه شوگا برادر منه ها
هوسوک بازهم خندید و گفت
_ نه ماهم یه لرزه هایی احساس کردیم ولی یه نفر اینجا...
صدای شوگا باعث شد تا نتونه حرفش رو ادامه بده
+ نمیتونی یه موضوع جذاب تر پیدا کنی؟
صداش دور تر شده بود انگار که رو به شوگا حرف میزد
_ باشه باشهههههه
دوباره پشت تلفن اومد
_ فردا صبح میتونین برگردین
نامجون نفسش رو با حرص بیرون داد و گفت:
+ تنکس گااااد
_  سوکجینا
هوسوک با صدای ارومی جین رو صدا زد
+ چیه پسره ی پرو؟
_ ترست از جنگل نریخته؟

+ نه بابا اینجا شبیه جهنمه خداروشکر دژاوو نداشتم اگرنه میکشتمت

_ ترس نداره همینکه شبا داخل کلبه بمونین جاتون امنه، داخل جنگل یه چندتا گرگ ممکنه باشن

صدایی از جین و نامجون در نیومد، بی صدا به هم زل زده بودن، اونا الان برعکس حرف هوسوک عمل کرده بودن، و ساعت ده شب وسط جنگل روی چمن ها دراز کشیده بودن

+ فاک...
_ کجا رفتین؟
نامجون با عجله از جاش بلند شد
_ خب هوسوکا بهتون خوش بگذره بازم زنگ بزنین

باعجله تلفن و قطع کردن و به سمت کلبه دویدن


******************


دستهاش رو از پشت دورش حلقه کرد و سرش رو به کمر هوسوک تکیه داد

_ خوابت میاد؟

+ نه...فقط یکم سردمه
هوسوک قبل از اینکه موتور رو روشن کنه سرش رو برگردوند و نگاهش کرد
_ میخوام برم پاریس، چهار ساعت راهه میتونی بمونی؟

سرش رو بلند کرد و به نیم رخش زل زد

+ چرا پاریس؟ فکر کردم میخوایم بگردیم

هوسوک دستش رو روی دست سرد شوگا گذاشت
_ دلم گرفته لیون یکم برام تکراری شده میخوام برم یکم پاریس کردی، اگه سختته، میتونی بمونی خونه

+ نه توی پاریس تنهات نمیزارم

_ از وقتی اومدی، مدام همین و میگی

+ چی؟
به روبروش خیره شد و آروم خندید

_ تنهات نمیزارم

+ اگه بدت میاد دیگه نمیگم

_ نه...به یکی نیاز دارم که وقتی میگم میخوام تنها باشم، این حرف و بهم بزنه

حلقه ی دستهاش رو محکم تر کرد و دوباره کف صورتش رو از پشت روی کمرش گذاشت

+ پس برو، اگه بخوای من تا ده ساعتم پشت این موتور میمونم
باد بهاری موهاشون رو آروم تکون میداد

_ اگه احساس کردی خوابت میاد یا خیلی سردته بهم بگو

+ باشه، خوابم نمیبره نترس

موتور رو به حرکت در آورد، و به سمت پاریس حرکت کرد


***************


_ وانیلا، ویکی ویکی

با صدای هوسوک چشمهاش رو باز کرد نگاهی به اطرافش انداخت، متوجه شد که روی تخت دراز کشیده، از جاش پرید و با تعجب سر جاش نشست سر درد بدی توی سرش پیچید

+ من کجام ساعت چنده؟
هوسوک روی تخت نشست و شونه هاش رو گرفت

هوسوک_ هیسسس نترس، برنامه هام و خراب کردی، یه ساعت نشده بود که خوابت برد، وقتی رسیدیم دیدم خوابی، ولی دستت هنوز محکم دور من حلقه شده بود واسه همین نفهمیده بودم، شانس اوردیم نیوفتادی

شوگا نفس راحتی کشید و دستش رو لای موهاش فرو کرد، نگاهش به پنجره افتاد، برج ایفل از پشت شیشه مشخص بود

+ شتتت اومدیم پاریس؟ اینجا کجاست؟

_ هتل ، ساعت چهار صبحه، گفتم بیدارت کنم بریم بیرون
دستش رو به سرش کشید و با صدای ارومی گفت:

+ حس میکنم سرم گیج میره

_ تازه از خواب بیدار شدی

خودش رو به لبه ی تخت رسوند و سعی کرد از تخت پایین بیاد به محض اینکه پاش به زمین برخورد کرد، چشمهاش سیاهی رفت و با زانو روی زمین افتاد

هوسوک با عجله به سمتش رفت و جلوش زانو زد

_ خوبی؟

+ شبیه اوناییم که خوبن؟

دستش رو روی پیشونیش گذاشت و با دست دیگش مچش رو گرفت

_ تب داری... نبضت هم کند میزنه

دستش رو زیر پاهاش انداخت و بغلش کرد، بلند شد و به سمت توالت رفت

_ اب گرم واست خوبه
دستهای بیحالش رو دور گردنش انداخت و چشمهاش رو بست
+ میشه خودم...لباسام و در بیارم؟

_ نه... نمیتونی تنهایی حموم کنی، بدنت ضعیفه هر لحظه ممکنه از حال بری

+ اخه تو...
هوسوک شوگارو روی صندلی جلوی حموم نشوند و پیراهنش رو از تنش خارج کرد ، دستش رو به سمت شلوارش برد و در همون حال گفت

_ چشمات و باز نگه دار، بیست دقیقه توی اب دراز بکش، بعدش میارمت بیرون، یه انتی بیوتیک هم بهت تزریق میکنم، یه دارو خونه هم همین نزدیکی هاست میرم و زود میام

شوگا درحالی که لباس زیرش هنوز توی تنش بود از روی صندلی بلند شد و حوله رو دور خودش پیچید

+ باشه...تو برو من خودم میرم

_ خجالت میکشی؟ الان وقت خجالته؟
با بیحالی خندید
+ برو دیگه...

_ پاریس گردیمون تبدیل شد به پرستاری

سرش رو تکون داد و با خنده کیف پولش رو از روی میز توالت برداشت و از اتاق هتل خارج شد

نفس عمیقی کشید و وان رو پر از اب گرم کرد و توش نشست


**************

ساعت پنج صبح بود اما نتونسته بود بخوابه، توی جاش غلط زد و به پنجره خیره شد، ماه درخشان تر از همیشه به نظر میرسید ، باد آروم برگ درختارو تکون میداد و صداهایی که از بیرون میومد، باعث میشد ترس به تن جین بیوفته،  نفس عمیقی کشید و زیر لب زمزمه کرد

+ این قطعا میتونه یه فیلم ترسناک بشه

صدای زوزه ی شغال ها بلند تر شده بود

_ حداقل گرگ نیست، شغال که ادم نمیخوره

سکوتی که توی اتاقش بود و صداهایی که از بیرون میومد، ازارش میداد، چند بار به سرش زده بود که به اتاق نامجون بره اما نمیخواست اذیتش کنه ، اهی کشید و پتو رو کنار زد دیگه نمیتونست تحمل کنه، نگاهی به شلوارکش انداخت

+ خب ضایع نیست

با قدم های آروم به سمت در اتاق رفت و بازش کرد، وارد اشپزخونه شد و شیر اب رو باز کرد لیوانش رو پر کرد و تا ته سر کشید ،  دوباره لیوان رو پر کرد تا به اتاقش ببره به سمت ورودی اشپزخونه برگشت اما با دیدن نامجون درست توی پنج سانتی خودش داد بلندی کشید و لیوان از دستش افتاد و صدای شکستنش کل خونه رو برداشت

_ یاااااا چتهههه؟

+ وای خدای من تویی؟ لعنتی تاریکه...من...وایییی

_ باشه تکون نخور زیر پات پر از شیشه ی شکستست

+ توی اشپرخونه دمپایی بود، کجا رفت؟

_ توی پای منه

با حرص غرغر کرد
+ الان یعنی من باید با پای برهنه از این میدون مین بگذرم ؟

_ میتونی من و ببینی؟
+ معلومه که میبینم ولی نه همه جات و فقط نور چشات و میبینم که مثل گرگ به من زل زده

نامجون درحالی که میخندید گفت

_ من بهت نزدیک میشم و تو بپر پشت من

+ خب چرا دمپاییت و بهم نمیدی؟

_ دیوونه ای؟ اونوقت خودم باید از میدون مین بگذرم با پای پیاده

اروم عقب رفت و از پشت به جین چسبید

+ ایگووو باورم نمیشه

توی یک حرکت خودش رو به کول نامجون انداخت و دستهاش رو از پشت دور گردنش حلقه کرد اما به ثانیه نکشیده بود که صدای دادش دوباره بلند شد

+ نههه ایییی

_ چه مرگته امشب؟
+ وای تو لختیییی الان دست من به سینت خورد
در حالی که با دستش پای جین رو گرفته بود با تمسخر گفت
_ وای الان پوستت اتیش میگیره و منفجر میشی چون من یه قورباغه ی سمی هستم
در حالی که میخندید گفت
+ خیلی خب قورباغه ی سمی میشه من و از این باتلاق رد کنی؟

سرش رو به تاسف تکون داد و با قدم های آروم حرکت کرد، صدای شیشه های خورد شده رو میتونست بشنوه
از آشپزخونه گذشت و جلوی اتاق جین ایستاد

_ خوش میگذره؟

بدون اینکه پایین بیاد گفت
+ نامجونا

_ چی میخوای؟
+ وقتی بیخواب میشی خیلی عصبی میشیا

با حرص خندید و گفت
_ میای پایین یا نه؟

+ من و ببر به اتاق خودت، یکم میترسم

_ مرد به این گندگی از چی میترسی؟

+ خب دوتا مرد گنده بهتر از یه مرد گندست
پوفی کشید و مسیرش رو عوض کرد به سمت اتاق خودش رفت و با پاش در رو باز کرد و داخل شد
وسط اتاق ایستاد و گفت

_ صبر کن ببینم، تو چرا جلوی اشپزخونه نیومدی پایین؟ من این همه راه تورو آوردم اینجا که شیشه نبود

جین با شیطنت خندید و پایین اومد
+ داشت کیف میداد

نامجون چراغ رو روشن کرد و با اخمهای درهم رفته بهش زل زد
یقه ی پیراهنش باز بود و باعث شده بود ترقوش معلوم باشه ، با لبخند کیوتی نگاهش میکرد

+ واوو تو خیلی لختی

_ توهم خیلی سفیدی
نگاهش به یغش افتاد و دکمه ی بالایی پیراهنش رو بست

_ اگه ناراحتی میتونم لباس بپوشم که راحت بخوابی
به سمت تخت رفت و دراز کشید ، لبخندی زد و گفت

+ نه لختت خیلی قشنگه
نامجون هم خندید و سمت دیگه ی تخت دراز کشید، دستش رو به سمت پیراهن جین برد و یغش رو دوباره باز کرد به ترقوش نگاه کرد و با شیطنت گفت

_ ترقوه ی توهم خیلی قشنگه

با چشمهای بسته گفت
+ میشه دستم و بگیری؟ شاید ضایع باشه ولی ترسو بودنم دست خودم نیست

بازهم خندید و دستش رو گرفت

_ خوب بخوابی
با صدای ارومی گفت
+ توهم همینطور قورباغه ی سمی



Deja Vu Theory | Namjin، Sope CompletedWhere stories live. Discover now