پیراهن گشاد سفید رنگی رو پوشید و با شلوار جین مشکی تیپش رو کامل کرد
ساکش رو پر از کتاب کرد و زیپش رو بست
+ زود میریم و میایم چه خبرته؟
عینکش رو زد و بهش چشم غره رفت
_ همه که مثل تو احمق نیستن، من میتونم زمان بودن توی هواپیمارو به مطالعه بگذرونم
شوگا با تاسف سرش رو تکون داد
+ تو مدرسه خرخون بودی نه؟
بلند شد و با لبخند حرص داری روبروش ایستاد
_ اگه نبودم، باید با برادرت خداحافظی میکردی
+ خب راست میگی حق با توعه
_ پروازمون ساعت چنده؟
+ یه ساعت دیگه... میرسیم بهش
بلند شد و ساک به دست به سمت خروجی به راه افتاد
از پله ها بالا رفت و وارد سالن اصلی خونش شد
+ چرا ازمایشگاهت زیر خونته؟
_ اینطوری خطراتش کمتره تو نمیدونی من چه چیزایی دارم
_ با موتور تو میریم و من میرونم
+ چرا با موتور و چرا تو؟
هوسوک سوار موتور شوگا شد و روشنش کرد ساکش رو جلوش گذاشت و به سمتش برگشت
_ ماشین من نمیتونه از خونه خارج شه چون ممکنه ردیابیمون کنن بعدش ماشین نازنینم توقیف میشه
یکی از ابروهاش رو بالا داد و گفت
+ ماکه کار خلافی نمیکنیم
با همون لبخند عجیبش گفت
_ شاید در آینده بکنیم
+ تو ادم و دیوونه میکنی، حالا چرا تو باید برونی موتور مال منه
_ من برای تمام وسایل نقلیه گواهی نامه دارم، پس انقدر حرف نزن و بیا بشین
شوگا حرف دیگه ای نزد و پشتش نشست
+ حالا واقعا گواهی نامه داری؟
لبخند مرموزی زد
_ نه...
بدون اینکه توجهی به شوگا داشته باشه با اخرین سرعت، گاز داد و به سمت فرودگاه حرکت کرد
*******************
با نگاه خسته به پزشک خیره شده بود ، سه هفته ی تمام بود که هر روز قرصهای مسخره رو مصرف میکرد و پیش پزشکی که احمق تر از بقیه بود جواب پس میداد، دیگه حتی از فرانسوی حرف زدن هم خسته شده بود دلش میخواست بره خونه و یه دل سیر کره ای حرف بزنه، دلش حتی برای نا پدریش هم تنگ شده بود بوژی از دکتر های به ظاهر خوب اینجا بود اما برای جین اون دقیقا مثل اسمش شبیه جن بود
+ خب اسمت چیه؟
_ هر روز روزی دوبار ازم میپرسی و من بهت میگم که اسمم کیم سوکجینه
سرش رو به تایید تکون داد
+ پدر و مادر از هم جدا شدن؟
_ پدر من وقتی هنوز به دنیا نیومده بودم ترکمون کرد، مادرم توی فرانسه با یک کره ای به اسم اقای مین ازدواج کرد و من الان یه برادر ناتنی به اسم یونگی دارم که اسمش توی شناسنامه ی فرانسویش شوگاست
+ کاملا درسته
پورخندی زد
_ واقعا؟
+ تو ازدواج نکردی و با کسی توی رابطه نیستی
_ نکنه اینم نمیدونم و تو باید بهم بگی؟
+ تو وقتی به هوش اومدی، اظهار داشتی که در نمایشنامه ی موزیکال اولیور توییست بازی میکردی
_ میدونم که بازی نکردم، اما همش توی ذهنمه ، خاطراتی که تاحالا تجربه نکردم اما توی ذهنم دارمشون
+ ما امیدوار بودیم که با گذشت زمان و مصرف دارو این خاطرات رو فراموش کنی، اما اگه این اتفاق نیوفته مجبوریم همینجا میزبانت باشیم
_ همتون یه مشت عوضی حرومزاده این
بوژی بدون توجه به حرفش بلند شد و از اتاق جین خارج شد ، دیگه نمیدونست چیکار باید بکنه، تنها امیدش شوگا بود باید منتظرش میموند تا شاید بتونه کمکش کنه
**************
هوسوک با چشمهای درخشان به دکه ی غذاهای خیابانی سئول زل زده بود
+ بیخیال باید بریم وقت نداریم
هوسوک دستش رو گرفت و دنبال خودش کشید
_ خسته شدم انقدر توی لئون لوبیا و ماهیچه ی اردک خوردم
شوگا با توضیحات هوسوک یاد غذای محبوب جین افتاد
+ منظورت کسوله است؟
خندید و جلوی دکه ایستاد
_ هیچوقت اسم غذاش یادم نمیمونه
+ حالا چی بخوریم؟
هوسوک به سمت فروشنده برگشت و با لبخند گفت
_ دو پرس کیمچی لطفا
+ چرا کیمباب نمیگیری؟ من گشنمه
هوسوک عینکش رو مرتب کرد و بهش زل زد
_ میزان کالری کیمباب 350 تاس و برای ما که در حال سفریم اصلا مناسب نیست، با در نظر گرفتن اینکه فردا شب پرواز داریم بهتره که غذایی با کالری کمتر مصرف کنیم
+ تو دیگه کی هستی؟
سرش رو تکون داد و پشت میزی که کنار خیابون بود نشست، هوسوک هم کنارش نشست و گوشیش رو خارج کرد درحالی که چیزی رو چک میکرد گفت
_ تو بلدی برقصی؟
+ نه...
_ خوندن چی؟
+ نه اما...بلدم گیتار بزنم
_ اهنگسازی چی؟
+ زیاد نه... نرفتم دنبالش درس داشتم
هوسوک پوفی کرد و دستش رو لای موهاش فرو کرد
_ پس نمیتونیم وارد کمپانی بشیم، باید ادرس خونش رو پیدا کنیم
_ باید با پسر عموم تماس بگیرم فکر کنم بتونه کمکمون کنه
+ اینجا فامیل داری؟
سرش رو به تایید تکون داد و کیمچی هارو از فروشنده گرفت و سر میر گذاشت
+ چی شد که اومدی فرانسه
_ یازده سالم که بود از چهار تا کشور دعوت نامه گرفتم اما فرانسه رو انتخاب کردم
چشمهای شوگا تا حد ممکن گشاد شد
+ ولی...تو با اینکه تو این سن دوتا دکترا داری و سومی و هم داری میگیری، چرا انقدر زندگیت ساکت و سادست؟
هوسوک به چشمهاش خیره شد...نمیتونست بیشتر از این از زندگیش بگه... سرش رو به چپ و راست تکون داد و چاپستیکش رو برداشت
_ سرد میشه
شوگا لبخندی زد و گفت
+ پس از اونایی هستی که تا نخوای زبون باز نمیکنی
هوسوک شونش رو بالا انداخت و مشغول خوردن شد
************
خسته تر از همیشه ماشینش رو پارک کرد و وارد خونش شد، به محض ورود به اتاقش خودش رو روی تخت پرت کرد ، پلکهاش رو به گرم شدن بود که با صدای در از جاش پرید، هیچکسی امکان نداشت این وقت شب درش رو بزنه ، با احتیاط از جاش بلند شد و پشت در ایستاد
+ کیه؟
صدای مردی از پشت در اومد
_ از اداره ی پلیس اومدیم افسر جانگ هستم
نامجون در رو باز کرد و با تعجب بهشون خیره شد
+ شماکه پلیس نیستین
هوسوک لبخندی زد و وارد شد شوگا هم پشت سرش وارد اتاق شد و در رو بست، نامجون با چشمهای درشت شده نگاهشون میکرد
+ صبر کنین شما دیگه کی هستین؟ اجازه ندارین وارد خونه ی من بشین
+ اوکی ما پلیس نیستیم
هوسوک به سمتش برگشت و با صورت جدی نگاهش کرد
_ دکتر جانگ هوسوک هستم، دانشمند و محقق دانشگاه پی سی ال پاریس، آقای کیم نامجون ما برای اتفاق عجیبی که برای یک معلم کره ای مقیم پاریس افتاده بهتون نیاز داریم، و این یک موضوع کاملا حیاتیه
شوگا که از جدیت حرفهای هوسوک موهای تنش سیخ شده بود با تعجب به هردوشون خیره شد
نامجون با گیجی نگاهش میکرد
+ نمیفهمم...من چه ربطی میتونم به این چیزی که گفتین داشته باشم؟
شوگا با لبخند گفت
+ داستانش مفصله اجازه میدین بشینیم؟
نامجون در حالی که هنوز گیج بود و نمیدونست چه اتفاقی افتاده به سمت نشیمن راهنماییشون کرد
بیست دقیقه گذشته بود و هوسوک و شوگا تمام ماجرا رو براش تعریف کرده بودن
+ یعنی من باید با شما بیام تا با تایید حرفهای کیم سوکجین، اون رو از مرکز روان درمانی خارج کنم، بعدش توی تحقیقاتتون بهتون کمک کنم؟
_ ببین شاید این هیچ ربطی به تو نداشته باشه، اما اون تصاویر و اتفاقاتی که توی ذهن جینه، تصاویر توعه، و این اتفاق چیزی نیست که برای هرکسی بیوفته، برای خودت مهم نیست که بدونی چطوری یه نفر خاطراتت و توی ذهنش داره؟ خاطراتی که خود توهم با هیچکس نداشتیش
با خودش فکر کرد، این موضوع واقعا چیز ساده ای نبود، شاید بهتر بود اگه وارد این ماجرا میشد
+ راستش من توی کمپانی کار میکنم، چطوری از اونجا بیام بیرون؟
_ من با چند نفر صحبت میکنم که برات درستش کنن
+ لطفا باهامون بیا، برادرم نباید توی تیمارستان بمونه
_ میشه فردا صبح باهاتون تماس بگیرم؟ واقعا الان انقدر گیجم که نمیدونم چی باید بگم
شوگا با لبخند از جاش بلند شد
_ ما فردا ظهر پرواز داریم و یه بلیط برگشت اضافه هم داریم زودتر باهامون تماس بگیر
سرش رو تکون داد و تا دم در راهنماییشون کرد
*****************
(دو روز بعد)
بوژی با قدم های بلند وارد اتاق جین شد ، جین که هیچ اهمیتی به حضورش نمیداد بی حوصله روی تخت دراز کشیده بود و چشمهاش رو بسته بود، بوژی جلوی تختش ایستاد
+ بهتره از جات بلند شی...سه نفر اومدن ببینتت و یکیشون کسیه که باعث شده هم اینجا باشی و هم کلید خروجت از اینجاست
چشمهاش با سرعت باز شد و روی تخت نشست
_ نامجون؟
بوژی سرش رو به علامت مثبت تکون داد ، دیگه صبر نکرد و با عجله از کنارش گذشت، با قدم های تند از اتاقش خارج شد و به سمت دفتر اصلی مرکز رفت به محض باز کردن در با چهره ی خوشحال برادرش روبرو شد، اما چیزی که قلبش رو به تپش آورده بود چشمهای کشیده ی پسری بود که تمام مدت توی خاطراتش عاشقانه دوستش داشت
+ سوکجینا...خوبی؟
با اینکه هیجان زده بود میدونست اون پسر به هیچ وجه ممکن نیست اون و بشناسه، و تنها دلیل اومدنش به اینجا کمک کردن بود
_ خوبم شوگا شی...تو خوبی؟
شوگا سرش رو تکون داد و بغلش کرد ، جین به سمت هوسوک برگشت و باهاش دست داد
_ اقای جانگ باعث افتخاره که میبینمتون، از کمکتون ممنونم
هوسوک عینکش رو با دست دیگش جابجا کرد و گفت
_ من و هوسوک صدا کن، منم از دیدنت خوشوقتم ولی باید بگم برادرت خیلی دوستت داره قدرش رو بدون
+ برادرم فرشتست
با لبخند به سمت نامجون برگشت تو این فکر بود که چی باید بگه، اما نامجون کارش رو راحت کرد
_ خوشحالم که حالت خوبه
جین تازه فهمیده بود باید تظاهر کنه نامجون رو میشناسه
+ منم همینطور
شوگا رو به مدیر مرکز گفت
+ پس ما میتونیم بریم؟
_ راستش نمیتونم بگم از اینکه اقای کیم دارن مرخص میشن خوشحال نیستم، چون کم کم داشت توجه پزشکانمون رو جلب میکرد و اونها تو فکر ازمایش کردنش بودن
رو به نامجون گفت
_ مراقب دوست پسرت باش... اگه دوباره ضربه ای به سرش وارد بشه، اینبار جون سالم به در نمیبره
نامجون سرش رو به تایید تکون داد شوگا هم نفس راحتی کشید و گفت:
+ کجا رو امضا کنم؟
**************
نامجون و شوگا با ماشین دیگه ای توی راه بودن و هنوز به ازمایشگاه هوسوک نرسیده بودن، جین وارد خونه شد و با لبخند به سگ هوسوک نگاه کرد
+ اسمش چیه؟
هوسوک درحالی که قفل در رو باز میکرد گفت
_ لوسی
+ چه دختر خوشگلی
هوسوک خندید و در رو باز کرد
_ زیاد گولش و نخور، خیلی عصاب نداره
جین ابروش رو بالا انداخت و وارد خونه شد
_ تا وقتی اونا بیان بشین یه قهوه بنوش
به سمت اشپزخونه رفت تا قهوه ساز رو روشن کنه، جین روی کاناپه نشست و به اطراف خیره شد، تمام وسایل هوسوک نو و تازه بود، برخلاف ظاهر کهنه ی خونش داخلش کاملا زیبا و مدرن بود ، قفس جغدی هم کنار شومینه ی خاموش به چشم میخورد جغد روی قفس ایستاده بود و اطراف رو تماشا میکرد
+ جغدت هم وحشیه؟
_ اسمش فرایدیه و خیلی مهربونه فقط یکم خستس
پنج دقیقه گذشته بود که با قهوه کنارش ایستاد
+ چقدر زود
_ اینا شگردهای منه
قهوه رو چشید و روی میز گذاشت
+ واو محشره
هوسوک کنارش نشست و قهوش رو به دستش گرفت
_ وقتی دیدیش چه حسی داشتی؟
+ عجیب بود...راستش نمیدونم چطوری بگم...انگار بخشی از من عاشقش بود و بخشی از من باهاش غریبه بود
_ باید ازمایش هام و شروع کنم، بزار اون دوتا هم برسن
+ کجان؟
_ شوگا رفته وسایلت و از خونتون بیاره، چند دقیقه ی دیگه میرسه قراره یه مدت اینجا بمونین، باید با کمک هم مشکلت و حل کنیم، باید بفهمیم اون خاطرات از کجا اومدن و چه طوری شکل گرفتن
جین نفس عمیقی کشید و قهوش رو نوشید، بیست دقیقه گذشته بود که شوگا و نامجون هم رسیدن
****************
جین رو روی صندلی نشوند و کلاه عجیب و غریبی که پر از اتصالات بود رو روی سرش گذاشت، درگاهش رو به کامپیوترش وصل کرد و منتظر موند
+ الان چی میشه؟
_ این دستگاه چیکار میکنه؟
هوسوک درحالی که چیزی توی کامپیوترش تایپ میکرد گفت
_ توده ی خاطرات توی مغزش رو نشون میده ، جین من ازت میخوام به چشمهای من خیره بشی
جین بدون حرف به هوسوک زل زد، هوسوک بدون پلک زدن نگاهش میکرد
_ حالا من ازت میخوام به محض اینکه بشکن زدم به خواب بری، و بهم بگی که چی میبینی
جین خواست حرفی بزنه که با صدای بشکن هوسوک از هوش رفت
+ اوه مای گاد
هوسوک به کامپیوتر نگاه کرد، تصویر دیجیتالی از مغز جین نمایش داده میشد، به قسمتهای ابی رنگ اشاره کرد و گفت
_ این تیکه رو میبینین؟ این بخش اصلی خاطراتشه، خاطراتی که برای خودشه
به تیکه ی زرد رنگی که به تازگی روی مغزش نشون داده میشد اشاره کرد
_ اینا خاطراتین که برای خودش نیست ، و اگه دقت کنین وقتی که خوابه توده ی بیشتری مغزش رو در بر میگیره
+ یعنی وقتی خوابه خاطراتی که مال خودش نیست رو میبینه؟
_ دقیقا
+ یعنی الان خواب من و میبینه؟
هوسوک سرش رو به تایید تکون داد و روبروی جین ایستاد
_ سوکجینا چی میبینی؟
جین با چشمهای بسته و صدای اروم و خواب الود گفت
+ خودم و میبینم... و نامجون...ما توی یه ماشینیم
+ کجا دارین میرین؟
جین حرفی نزد
_ جواب تورو نمیده....جینا میدونی کجا دارین میرین؟
چشمهاش رو روی هم فشرد
+ سینما... برای دیدن فیلم اواتار دو
+ امکان نداره...اواتار دو سال بعد اکران میشه
+ خب داره خواب میبینه امکانش هست
_ ولی این خواب نیست، اون...داره خاطرات اضافش رو میبینه
رو به جین گفت
_ اونجا چطوریه؟ اب و هوا همه چی
_ زمستونه...اما آسمون صافه...اینجا هیچوقت آسمون ابری نیست
درحالی که با بهت تماشا میکرد، فکری به سرش زد و سریع بشکنی زد، جین از خواب پرید و با تعجب نگاهش کرد
+ چی شد؟ من خوابیدم؟
+ فکر کنم داستان داره خیلی عجیب تر میشه
هوسوک بدون توجه به بقیه به سمت کمد کتابهاش رفت و همه رو روی زمین ریخت ، یکی یکی کتاب هارو برمی داشت و نگاه میکرد، سر انجام کتاب مورد نظرش رو پیدا کرد ، چند دقیقه توی همون حالت مشغول خوندن کتاب شد ، و با بهت سرش رو بالا اورد
+ میشه بگی چی شده؟
_ سوکجینا... وقتی تصادف کردی، و وقتی که بهوش اومدی احساس کردی که انرژی عجیبی توی بدنت ازاد شده؟
جین با ترس نگاهش کرد
+ راستش...آره
+ منظورت چیه؟
هوسوک که انگار جواب سوالاش رو پیدا کرده بود گفت
_ اتفاقی که برای جین افتاده چیزیه که تقریبا غیر ممکنه
+ توضیح بده بفهمیم
_ در موازات جهان ما جهان های موازی زیادی قرار داره ولی یکیشون همیشه هست که نزدیک تر از بقیست، و ممکنه به ما ربط داشته باشه
کتاب رو روی زمین رها کرد و بلند شد
_ توی هر جهانی انسانها همزاد های خودشون رو دارن بعضی از همزاد ها میمیرن یا اصلا به دنیا نمیان، اما نود و نه درصد همه ی ادمها همزاد موازی دارن، شخصیت های این همزاد ها شاید زیاد شبیه به هم نباشه اما تصمیم هایی که میگیرن یکسانه، جین توی اون دنیا و جین توی این دنیا درحال رانندگی بودن که به یک دلیلی تصادف کردن
+ وای نگو که...
_ جین توی اون دنیا به احتمال زیاد مرده...اما جین ما تونسته از کما بیرون بیاد اما انرژی روح جین اون دنیا وقتی ازاد شده توی جهان ها سفر کرده و در بدن همزاد زمینیش قرار گرفته، جین الان دوتا روح نداره، اما خاطرات جین اون دنیارو با خودش حمل میکنه
+ و این یعنی نامجون...
_ درسته... سوکجین توی اون دنیا عاشق فردی به نام نامجون بوده و خاطرات زیادی با اون داشته
+ و اونجا دنیاییه که آسمونش همیشه صافه؟
_ و یه سال از ما جلوتره اکران اواتار و فراموش نکنین
نفس جین بالا نمیومد تمام مدت در سکوت بهش زل زده بود
+ الان تکلیفمون چیه؟
_ تنها راه بیرون بردن این خاطرات اینه که اونارو به جای اصلیشون بر گردونیم
شوگا با چشمهای درشت شده نگاهش کرد
+ امکان نداره
_ ما نیاز به یه سفر داریم...سفری به یه دنیای دیگه
+ میخوای بری به یه دنیای دیگه؟
جیهوپ ابروش رو بالا انداخت و مخالفت کرد
_ اوو اووو تند نرو...من زندگیم و به خطر نمیندازم، همتون با من میاین
_ ولی معلوم شد اونا خاطرات من نیستن
جین بالاخره به حرف اومد، به چشمهای نامجون زل زد
+ چرا هستن... نشنیدی چی گفت؟ همه ی اتفاق هایی که اونجا افتادن اینجا هم میوفتن، این یعنی ممکن بود یه سال دیگه من و تو درحال رفتن به سینما باشیم پس باید بمونی
_ راست میگه، بخش گنده ای از این معما حل نشده مونده و اونم اینه که اگه جین توی اون دنیا با نامجونه، چرا توی این دنیا نیست
شوگا با تعجب به هوسوک گفت
+ چطوری انقدر باهوشی؟
_ فقط مطالعست هوش زیادی نمیخواد، هوش اصلی و باید برای رفتن به اونور بریزیم وسط
+ یعنی باید بریم؟
_ چهار نفری میریم و مشکلت و حل میکنیم
نامجون اهی کشید و سرش رو به تاسف تکون داد
+ یکم دیگه بگذره دیوونه میشم
جین از جاش بلند شد و روبروش ایستاد
+ ببخشید که درگیرت کردم، اما باید قبول کنی به توهم ربط داره
نامجون که میدونست جین مسئول اتفاقی نیست که براش افتاده و به اندازه ی کافی فشار روش هست لبخندی زد
_ حس میکنم این دژاووییه که قراره زندگیم و عوض کنه پس بدم نیست نه؟
جین هم لبخندی زد و سرش رو تکون داد
_ خب من به مغزم زیاد فشار آوردم، گشنمه کی اشپزی میکنه؟
+ من اشپزیم خوبه شام و حاضر میکنم
همگی با لبخند از ازمایشگاه خارج شدن و به سمت سالن اصلی خونه رفتن******
ووت یادتون نره😶
ESTÁS LEYENDO
Deja Vu Theory | Namjin، Sope Completed
Fanficدژاوو چیه؟ میتونه یه حس باشه؟ میتونه یه الهام باشه؟ یا شاید یه خاطره؟ دژاوو داستان زندگی منه... تئوری عشقی که به عجیب ترین شکل ممکن به وجود اومد. تصادفی که من و به کما برد، اما وقتی برگشتم دیگه اون ادم سابق نبودم! خاطراتی داشتم که متعلق به همزادم ا...