دست به سینه جلوشون ایستاده بود و با ابروی بالا رفته نگاهشون میکرد
_ واوو توی این یکی دو روزی که اینجا بودین، این اولین باریه که مختون به کار میوفته
جین با ذوق نگاهش کرد و گفت:
+ یعنی ایدمون خوبه؟
از دم در کنار رفت تا هوسوک داخل شه، وارد ازمایشگاه شد و روی صندلیش نشست خودکاری که سر میز گذاشته بود رو برداشت، خندید و سرش رو به چپ و راست تکون داد
_ مرسی که به خودکارم دست نزدین
جین و نامجون و شوگا صندلی های دور میز رو کشیدن و روبروش نشستن نامجون نفسش رو بیرون داد و گفت:
+ خب نظرت؟
_ فقط یه اشکالی داره
جین با تعجب پرسید
+ چی؟
_ از کجا معلوم جاهایی که میخواین برین درواقع همون جاها نباشن؟ شما که نمیدونین جین اون دنیا کجاها رفته
شوگا که میدونست راه حلشون چیه جوابش رو داد
+ تو توی اون دنیا نبودی...تو بهشون بگه کجا برن، اونطوری جایی میرن که نامجون و جین توی اون دنیا نرفتن، و خاطرات عوض میشن
_ آفرین کم کم دارین همتون زرنگ میشین
نامجون تک خنده ای کرد و به صندلیش تکیه داد
+ من تازه دارم با ماجرا کنار میام
_ پس من بهتون یه ادرس میدم، یه هفته اونجا میمونین تا دستگاه حاضر شه، من و یونگی توی این یه هفته کلی کار داریم
جین که از موقعیت راضی به نظر میرسید لبخندی زد و گفت:
+وسایلمون و جمع کنیم؟
هوسوک سرش رو به علامت مثبت تکون داد و رو به شوگا گفت
_کامپیوتر و روشن کن، بعدش برو انبار پشتی، یه چمدون سرمه ای رنگ هست، بیارش
شوگا با ابروی بالا رفته نگاهش کرد، هوسوک بی حوصله رو به نامجون برگشت
_ منتظر منی؟ برو دیگه
جین و نامجون با تعجب نگاهش میکردن شوگا با ابروی بالا رفته گفت:
+ هوسوکا...ساعت سه شبه
به ساعتش نگاهی انداخت و خندید
_ اوه... ببخشید اصلا حواسم نبود
دستش رو لای موهاش برد و درحالی که خسته بود به سمت در رفت
_ صبح زود بیدار شین
از در خارج شد و با قدم های بلند به سمت اتاقش رفت جین با نگاهش رفتنش رو دنبال کرد و گفت:
+چش بود؟
یونگی هم به سمت در رفت و بیحوصله جوابش رو داد:
+ خیلی درگیرهنامجون از روی صندلی بلند شد
_ شرط میبندم توی ازمایشگاهش ویکتور فرانکشتاین داره
با خنده چراغ آزمایشگاه رو خاموش کرد و همگی از اتاق خارج شدن
*****************
زنجیر رو از بالای تابلو برداشت و به پلاکش زل زد ، دستش رو به نقاشیش کشید و لبخند غمگینی زد اشک تا پشت پلکش اومده بود با بغض گفت
_ چطوری از حافظم پاکت کنم؟
پلاک رو توی دستش فشرد ئ اولین اشکش فرو ریخت
_ چطوری بهشون بگم بلایی که سرشون اومده تقصیر من و توعه؟
روی تخت دراز کشید و در حالی که پلاک توی دستش بود چشمهاش رو بست
_ ازت متنفرم که هنوزم عاشقتم
با گریه گفت
_ چرا نمیزاری بخوابم جیمینا؟
چشمهای خیسش رو باز کرد و به سقف زل زد
_ تا کی قراره عذاب کاری که باهات کردم و بکشم؟
دیگه چیزی نگفت و پلکهاش رو محکم بست، گردنبند رو روی زمین انداخت و سعی کرد بدون اینکه صحنه های اتفاق یک سال پیش جلوی چشمهاش بیاد خوابش ببره
( با لبخند کیک رو سر میز گذاشت و خندید
+ هوسوکاااا... تمشک ریختم توش
با ذوق از پشت کامپیوتر بلند شد و به سمتش رفت
_ وای گشنمه
جیمین تکه ای از کیک رو برداشت و توی بشقاب گذاشت
هوسوک چنگالش رو برداشت و با لذت به خوردن کیک محبوبش مشغول شد
نگاه جیمین به پشت کامپیوتر افتاد، قاب فلزی روی زمین قرار گرفته بود، داخل قاب مثل آینه دیده میشد و
اتصالات زیادی به قاب وصل بود که منشع همشون به کپسول انرژی میرسید
چشمهای جیمین درخشید، بالاخره داشتن موفق میشدن بودن پروژه ای که یکی از غیر ممکن ها بود و به پایان برسونن
+ ساختیش؟
محتوای دهانش رو قورت داد و گفت
_ کپسول کار نمیکنه...یعنی کار میکنه، اما انرژیش برای آدما کافی نیست
درحالی که هنوز محو آینه ی شفاف روبروش بود گفت
+ مطمئنی؟
_ نمیدونم چی باعث میشه انرژیش به اندازه ی کافی باشه...اما پیداش میکنم زیاد طول نمیکشه فقط باید فکر کنم
جیمین اهی کشید و با صدای آرومی گفت:
+ مطمئنی کار نمیکنه؟ شاید باید از یه منبع انرژی دیگه استفاده کنیم
_ جیمینا، راهش فقط همین کپسوله، من واقعا خسته شدم دیگه نمیدونم چیکار کنم
جیمین به سمتش برگشت و با مهربونی کف دستش رو روی صورتش گذاشت
+ یکم استراحت کن، من با استاد هان تماس میگیرم، شاید بتونم راهش رو پیدا کنم
هوسوک بلند شد و لبخندی زد بوسه ای به گونش زد و با مهربونی گفت
_ کیکت عالی بود جیمینم
+ نوش جان
دستش رو روی شونش گذاشت و به سمت در آزمایشگاه رفت
_ یه سر میرم بیرون، شب میام دنبالت بریم پاریس گردی
خندید و سرش رو تکون داد
+ منتظرتم
خداحافظی کرد و از ازمایشگاه خارج شد ، به سمت دروازه برگشت، جلوتر رفت و دستش رو به قاب سرد و فلزی کشید
+ شاید انرژی ای که توی توعه برای دو نفر کافی نباشه، اما برای یه نفر هست
لبخند مرموزی زد و به سمت کیک رفت ظرف رو برداشت و از اتاق خارج شد )
***************
ساعت هفت صبح بود، وسایلشون رو جمع کرده بودن و دم در ایستاده بودن، یونگی با نگرانی به برادرش خیره شد و گفت:
+ با چی میرین؟
نامجون رو به جین گفت
_ اگه میشه یه تاکسی بگیر
جین تلفنش رو برداشت و کنار گوشش گذاشت چند ثانیه نگذشته بود که هوسوک از در خارج شد و سوییچش رو به سمت نامجون پرت کرد
+ واو داری ماشینت و میدی؟
_ بهتره با چیزی سفر کنن که توی اون دنیا نبوده، دلم برای ماشینم تنگ میشه
نامجون با خنده سرش رو تکون داد و وسایلش رو پشت ماشین گذاشت ، جین هم سوار شد و باهم از حیاط خارج شدن ،هوسوک در حالی که هنوز نگران بود گفت:
_ مراقب هم باشین، مرتب با ما تماس بگیرین
نامجون لبخندی زد و یکی از ابروهاش رو بالا داد
+ شماهم ازمایشگاه و منفجر نکنین
YOU ARE READING
Deja Vu Theory | Namjin، Sope Completed
Fanfictionدژاوو چیه؟ میتونه یه حس باشه؟ میتونه یه الهام باشه؟ یا شاید یه خاطره؟ دژاوو داستان زندگی منه... تئوری عشقی که به عجیب ترین شکل ممکن به وجود اومد. تصادفی که من و به کما برد، اما وقتی برگشتم دیگه اون ادم سابق نبودم! خاطراتی داشتم که متعلق به همزادم ا...