part 6

1.3K 291 12
                                    

دست به سینه جلوشون ایستاده بود و با ابروی بالا رفته نگاهشون میکرد

_ واوو توی این یکی دو روزی که اینجا بودین، این اولین باریه که مختون به کار میوفته
جین با ذوق نگاهش کرد و گفت:
+ یعنی ایدمون خوبه؟

از دم در کنار رفت تا هوسوک داخل شه، وارد ازمایشگاه شد و روی صندلیش نشست خودکاری که سر میز گذاشته بود رو برداشت، خندید و سرش رو به چپ و راست تکون داد

_ مرسی که به خودکارم دست نزدین

جین و نامجون و شوگا صندلی های دور میز رو کشیدن و  روبروش نشستن نامجون نفسش رو بیرون داد و گفت:
+ خب نظرت؟

_ فقط یه اشکالی داره
جین با تعجب پرسید
+ چی؟
_ از کجا معلوم جاهایی که میخواین برین درواقع همون جاها نباشن؟ شما که نمیدونین جین اون دنیا کجاها رفته
شوگا که میدونست راه حلشون چیه جوابش رو داد
+ تو توی اون دنیا نبودی...تو بهشون بگه کجا برن، اونطوری جایی میرن که نامجون و جین توی اون دنیا نرفتن، و خاطرات عوض میشن

_ آفرین کم کم دارین همتون زرنگ میشین
نامجون تک خنده ای کرد و به صندلیش تکیه داد
+ من تازه دارم با ماجرا کنار میام
_ پس من بهتون یه ادرس میدم، یه هفته اونجا میمونین تا دستگاه حاضر شه، من و یونگی توی این یه هفته کلی کار داریم
جین که از موقعیت راضی به نظر میرسید لبخندی زد و گفت:
+وسایلمون و جمع کنیم؟

هوسوک سرش رو به علامت مثبت تکون داد و رو به شوگا گفت

_کامپیوتر و روشن کن، بعدش برو انبار پشتی، یه چمدون سرمه ای رنگ هست، بیارش

شوگا با ابروی بالا رفته نگاهش کرد، هوسوک بی حوصله رو به نامجون برگشت

_ منتظر منی؟ برو دیگه
جین و نامجون با تعجب نگاهش میکردن شوگا با ابروی بالا رفته گفت:
+ هوسوکا...ساعت سه شبه
به ساعتش نگاهی انداخت و خندید
_ اوه... ببخشید اصلا حواسم نبود
دستش رو لای موهاش برد و درحالی که خسته بود به سمت در رفت
_ صبح زود بیدار شین
از در خارج شد و با قدم های بلند به سمت اتاقش رفت جین با نگاهش رفتنش رو دنبال کرد و گفت:
+چش بود؟
یونگی هم به سمت در رفت و بیحوصله جوابش رو داد:
+ خیلی درگیره

نامجون از روی صندلی بلند شد
_ شرط میبندم توی ازمایشگاهش ویکتور فرانکشتاین داره

با خنده چراغ آزمایشگاه رو خاموش کرد و همگی از اتاق خارج شدن


*****************

زنجیر رو از بالای تابلو برداشت و به پلاکش زل زد ، دستش رو به نقاشیش کشید و لبخند غمگینی زد اشک تا پشت پلکش اومده بود با بغض گفت

_ چطوری از حافظم پاکت کنم؟
پلاک رو توی دستش فشرد ئ اولین اشکش فرو ریخت

_ چطوری بهشون بگم بلایی که سرشون اومده تقصیر من و توعه؟

روی تخت دراز کشید و در حالی که پلاک توی دستش بود چشمهاش رو بست

_ ازت متنفرم که هنوزم عاشقتم
با گریه گفت
_ چرا نمیزاری بخوابم جیمینا؟
چشمهای خیسش رو باز کرد و به سقف زل زد

_ تا کی قراره عذاب کاری که باهات کردم و بکشم؟

دیگه چیزی نگفت و پلکهاش رو محکم بست، گردنبند رو روی زمین انداخت و سعی کرد بدون اینکه صحنه های اتفاق یک سال پیش جلوی چشمهاش بیاد خوابش ببره


( با لبخند کیک رو سر میز گذاشت و خندید
+ هوسوکاااا... تمشک ریختم توش

با ذوق از پشت کامپیوتر بلند شد و به سمتش رفت

_ وای گشنمه

جیمین تکه ای از کیک رو برداشت و توی بشقاب گذاشت
هوسوک چنگالش رو برداشت و با لذت به خوردن کیک محبوبش مشغول شد
نگاه جیمین به پشت کامپیوتر افتاد، قاب فلزی روی زمین قرار گرفته بود، داخل قاب مثل آینه دیده میشد و
اتصالات زیادی به قاب وصل بود که منشع همشون به کپسول انرژی میرسید

چشمهای جیمین درخشید، بالاخره داشتن موفق میشدن بودن پروژه ای که یکی از غیر ممکن ها بود و به پایان برسونن
+ ساختیش؟
محتوای دهانش رو قورت داد و گفت
_ کپسول کار نمیکنه...یعنی کار میکنه، اما انرژیش برای آدما کافی نیست
درحالی که هنوز محو آینه ی شفاف روبروش بود گفت
+ مطمئنی؟
_ نمیدونم چی باعث میشه انرژیش به اندازه ی کافی باشه...اما پیداش میکنم زیاد طول نمیکشه فقط باید فکر کنم
جیمین اهی کشید و با صدای آرومی گفت:
+ مطمئنی کار نمیکنه؟ شاید باید از یه منبع انرژی دیگه استفاده کنیم
_ جیمینا، راهش فقط همین کپسوله، من واقعا خسته شدم دیگه نمیدونم چیکار کنم
جیمین به سمتش برگشت و با مهربونی کف دستش رو روی صورتش گذاشت

+ یکم استراحت کن، من با استاد هان تماس میگیرم، شاید بتونم راهش رو پیدا کنم

هوسوک بلند شد و لبخندی زد بوسه ای به گونش زد و با مهربونی گفت
_ کیکت عالی بود جیمینم
+ نوش جان
دستش رو روی شونش گذاشت و به سمت در آزمایشگاه رفت
_ یه سر میرم بیرون، شب میام دنبالت بریم پاریس گردی
خندید و سرش رو تکون داد
+ منتظرتم

خداحافظی کرد و از ازمایشگاه خارج شد ، به سمت دروازه برگشت، جلوتر رفت و دستش رو به قاب سرد و فلزی کشید

+ شاید انرژی ای که توی توعه برای دو نفر کافی نباشه، اما برای یه نفر هست

لبخند مرموزی زد و به سمت کیک رفت ظرف رو برداشت و از اتاق خارج شد )


***************

ساعت هفت صبح بود، وسایلشون رو جمع کرده بودن و دم در ایستاده بودن، یونگی با نگرانی به برادرش خیره شد و گفت:
+ با چی میرین؟
نامجون رو به جین گفت
_ اگه میشه یه تاکسی بگیر
جین تلفنش رو برداشت و کنار گوشش گذاشت چند ثانیه نگذشته بود که هوسوک از در خارج شد و سوییچش رو به سمت نامجون پرت کرد
+ واو داری ماشینت و میدی؟
_ بهتره با چیزی سفر کنن که توی اون دنیا نبوده، دلم برای ماشینم تنگ میشه

نامجون با خنده سرش رو تکون داد و وسایلش رو پشت ماشین گذاشت ، جین هم سوار شد و باهم از حیاط خارج شدن ،هوسوک در حالی که هنوز نگران بود گفت:
_ مراقب هم باشین، مرتب با ما تماس بگیرین
نامجون لبخندی زد و یکی از ابروهاش رو بالا داد
+ شماهم ازمایشگاه و منفجر نکنین

Deja Vu Theory | Namjin، Sope CompletedWhere stories live. Discover now