part 8

1.2K 279 21
                                    

با شتاب در داروخانه رو باز کرد و به سمت صندوق رفت، خداروشکر میکرد که ساعت چهار صبحه و تقریبا خلوته

جلوی زن صندوقدار ایستاد و باعجله و بدون مکث گفت

_ یه بسته قرص زینک، دو بسته اموکسی سیلین 500، یه ورق سکفیسیم 400، یه ترکیب کلداکس روز، یه ضد سرفه دکسترومتورفان، و یه امپول بتامتازون سایز متوسط برام بیارین، ممنون

دختر جوان با تعجب بهش نگاه میکرد:
_ چیه؟

+ ببخشید نسخه دارین؟
_ چیزی که گفتم و بده کاریت نباشه

+ قربان بدون نسخه نمیتونم چیزی بهتون بدم
جلوتر اومد و با حرص گفت:
_ من خودم دکترم میدونم چی لازم دارم حالا میدیش یا زنگ بزنم بیان ببرنت؟

رنگ از روی دختر پرید با ترس سرش رو تکون داد و به سمت داروها رفت:

_ یه دماسنج هم میخوام

چند ثانیه نگذشته بود که داروهای لازم رو اورد و منتظر ایستاد، پول داروهارو حساب کرد و با دو از داروخانه خارج شد ، توی راه تلفنش رو از جیب کت چرمش خارج کرد و شماره ی نامجون رو گرفت:

_ الو...خوبی نامجونا؟
صدای خواب الود نامجون توی گوشش پیچید:
+ سلام...ساعت چنده؟

_ نباید زنگ میزدم فکر کنم خواب بودی، راستش خواستم بگم لازم نیست فردا صبح بیاین، اگه اونجا راحت نیستین من ظهر بهتون زنگ میزنم ادرس جدید میدم

+ چی شده هوسوکا؟

_ جین اونجاست؟

+ نه ولی مثل اینکه بیداره یه صدایی از آشپزخونه شنیدم
_ باشه، راستش یونگی سرما خورده ما الان تو پاریسیم، به جین چیزی نگو نگران میشه

+ باشه حواسم بهش هست، من برم ببینم تو اشپزخونه چیکار داره میکنه

_ اوکی خداحافظ

تلفن رو قطع کرد و سوار موتور شد:

_ بعد از دوسال، این همه تشنج توی زندگیم زیادیه، حالا پرستاری از تو یکی رو کم داشتم فسقلی

***********

با صدای ماشین چشمهاش رو باز کرد، نگاهی به ساعت انداخت ، دوازده ظهر بود

+ اوه گاد چقدر خوابیدم

بلند شد و از پنجره نگاهی به بیرون انداخت، نامجون ماشین رو پارک کرده بود و با وسایلی که خریده بود به سمت ورودی خونه میومد
با قیافه ی عبوس در اتاق رو باز کرد و به سمت آشپزخونه رفت ، نامجون با دست پر در اصلی رو باز کرد و به سمت آشپزخونه اومد

_ صبح بخیرررر خوش اومدم

+ با من حرف نزن

لبخندش ماسید و با تعجب نگاهش کرد:
_ چرا؟
با چشمهای پف کرده و خواب الودش به سمتش برگشت و با لحن تخسی گفت:

+ من دیشب مثل بید از ترس میلرزیدم، اومدم توی تخت تو خوابیدم، بعد تو من و ول کردی رفتی خرید؟

_ خب حالا که جن و پری نیومده سراغت ، درضمن میخواستم برات غذای کره ای درست کنم

+ برای من؟

_ آره دیگه
تخسیش از بین رفت و لبخندی جاش رو گرفت با ذوق گفت:

+ واقعا؟ برای من؟

نامجون خندید و کلاه هودیش رو برداشت:

_ عاره سوکجینااااا
در حالی که چشمهاش میخندید گفت
+ برای من برای من....اممم برای من

_ دیوونه شدی؟

+ تا حالا کسی برام غذای کره ای درست نکرده

_ مادرت چی؟

روی صندلی وسط اشپزخونه نشست

+ اونکه خودش تو فرانسه به دنیا اومده هیچی بارش نیست
نامجون با تعجب به سمتش برگشت:
_ در مورد مادرت اینطوری حرف نزن

پوزخندی زد و از جاش بلند شد، روی کانتر نشست و به نامجون خیره شد:

+ اگه حس مادری داشت، به خاطر شوهرش من و نمینداخت به تیمارستان، وقتی به خاطر یونگی مجبور بودم هر کلاسی رو برم میتونست حداقل یه بار ازم بپرسه که خودم دوست دارم این کارارو بکنم یا نه؟

نامجون تخته ای برداشت و مشغول تکه تکه کردن گوشت شد
_ با این حال رابطه ی تو و شوگا خیلی خوبه نه؟

+ شوگا همه چیز منه برام از مادرم هم مهمتره، با اینکه بچه بود خیلی چیزارو میفهمید، وقتی بهش گیتار یاد میدادم دستم و میگرفت میگفت هیونگ میدونم دوستش نداری اگه تو اذیت میشی به پدر میگم که دیگه دوست ندارم گیتار یاد بگیرم، نامجونا همین باعث میشد به خاطر خوشحال بودن برادرم به کلاس پیانو هم برم چون اون کسی بود که من و واقعا دوست داشت

_ واووو، با وجود ناتنی بودنتون خیلی هم و دوست دارین حسودیم شد

جین لبخندی زد و پاهاش رو آویزان کرد و تکون داد:

+ ما قرار نبود صبح بریم ازمایشگاه؟

_ هوسوک و یونگی پاریسن

ابروهاش بالا رفت:

+ ما دو روز پیش پاریس بودیم چرا صبر نکردن؟

نامجون ترجیح داد به جین در مورد سرماخوردگی یونگی چیزی نگه

_ فکر کنم رفتن دنبال یه قطعه چیز زیادی نگفت، فقط گفت دو روز دیگه برگردیم لیون، گفت امروز یه ادرس دیگه برام میفرسته

+ امیدوارم جای ترسناکی نباشه من هنوز از نگاه کردن به فضای بیرون میترسم

_ ولی من دوست دارم ترسناک باشه

+ دیوونه ای؟ چرا؟

لبخند زیبایی زد که باعث شد چالش معلوم شه به چشمهاش زل زد و گفت:

_ چون اگه ترسناک باشه تو میای توی تخت من میخوابی

بدون توجه به قیافه ی مات شده ی جین، به سمت گاز برگشت و نودل هارو توی قابلمه ای ریخت و زیرش رو کم کرد تا اروم بپزه

***************

نفسش بالا نمیومد، حوله رو به زور دور بدنش پیچید و از حموم خارج شد، جلوی دراور ایستاد و دستش رو به گوشش تکیه داد، طولانی نفس میکشید، دست خودش نبود، بدنش در مقابل بیماری ها زیادی ضعیف میشد
نگاهی توی آینه انداخت، چشمهاش میسوخت و سرش هنوز هم گیج میرفت

با ورود ناگهانی هوسوک به اتاق نگاه بیحالش رو بهش داد

+ هوسوکاااا

داروهارو روی زمین انداخت به سمتش دوید با دستهاش صورتش رو قاب کرد:

_ وانیله من داری میسوزی

بدون حرف دیگه ای بغلش کرد و به سمت تخت رفت:

_ گلو درد داری؟

+ آره

_ دیگه چی؟
+ سر درد، بدن درد، دارم میمیرم هوسوکا سردمه

دستش رو لای موهاش فرو کرد و به سمت داروهایی که خریده بود رفت، امپولی که خریده بود بود رو برداشت و مشغول اماده کردنش شد

مقدار لازمش رو اماده کرد و به شوگا نگاه کرد که رو به بیهوشی بود

_ اجازه میدی؟
سرش رو آروم به تایید تکون داد

حوله رو کنار زد و بتامتازون رو به رون پاش تزریق کرد
چشمهاش از درد بسته شد

+ اخ...اههه

_ ببخشید من زیاد تزریقم خوب نیست، توی ازمایشگاه دانشگاه یه چیزایی یاد گرفتم

هوسوک دستش رو پشت شوگا برد و کمکش کرد تا بشینه
بالشت رو پشتش گذاشت تا اذیت نشه

_ سعی کن نفس عمیق بکشی من الان میام

بلند شد و به سمت ساکش رفت، بطری اب رو خارج کرد و لیوان اب رو پر کرد و دوباره به سمتش رفت

دوتا از قرص هارو داخل دهانش گذاشت و اب رو نزدیک لبش برد

_ خوب باش باشه؟ لطفا

+ داره خوابم میگیره

_ اینطوری نمیتونی بخوابی، نخواب، بزار لباسات و عوض کنم، موهات و خشک کن بعدش بخواب

شوگا بیحال تر از چیزی بود که به حرف هوسوک توجه کنه ، خودش رو به هوسوک نزدیک تر کرد و سرش رو توی سینش پنهون کرد:

+ سردمه هوسوکا...بغلم کن

پاهاش رو روی تخت اورد، دستهاش رو دورش حلقه کرد و بدن خسته ی شوگارو به خودش فشرد

_ بخواب...
درحالی که کم کم خوابش میگرفت گفت:

+ هوسوکا...من حالم زیاد خوب نیست ولی امشب یه چیزی رو فهمیدم... بعد از اینکه هم و دیدیم، این اولین باره که شبیه دیوونه ها نیستی

هوسوک خندید و بدون اینکه اراده ی داشته باشه سرش رو بوسید و درهمون حال گفت:

_ بخواب فسقلی

درعین بیحالی لبخندی زد و با گرمای تن هوسوک به خواب رفت

************

ماشین رو جلوی مسافرخانه بزرگ و مجللی نگه داشت

_ ادرسش درسته

+ مسافر خونه؟ چرا هتل نیس؟

_ هوسوک گفت اینجا بهترین مسافر خونه ی بوردوعه، و میدونست اگه دست تو باشه میری به هتل

از ماشین پیاده شد و به سمت ورودی به راه افتاد

+ به زادگاه من خوش اومدی اقای کیم

دستش رو توی جیب کتش فرو برد و پشت سر جین حرکت کرد:

روبروی زن میان سال ایستاد

+ سلام اتاق خالی دارین؟

زن_ دو نفرین؟

_ بله
زن_ دوتا اتاق با تخت یه نفره مونده، یه اتاق با تخت دو نفره
جین که گیج بود گفت:
+ خب...
خودش هم نمیدونست چرا مکث کرده ، غیر از این بود که باید توی دوتا اتاق جدا میموندن؟
خواست چیزی بگه که نامجون اجازه نداد
_ دو نفره رو میخوایم

با تعجب به صورت نامجون زل زده بود ، به سمتش برگشت و با مهربونی گفت:

_ حوصلمون سر میره خب

زن_ کی اینجا رو بهتون معرفی کرده؟

_ جانگ هوسوک

زن_ اههه اون پسره ی سر به هوا اخرین باری که دیدمش سه سال پیش بود با دوست پسرش زیاد میومد اینجا

+ دوست پسر؟

زن_ آره صداش میکرد چیم چیم اسم اصلیش و نمیدونم

+ موهاش نارنجی بود؟
ابروهاش بالا رفت

زن_ اوه پس میشناسینش

جین توی فکر فرو رفت، یعنی پسری که به جای هوسوک توی خاطراتش بود دوست پسر هوسوک بود ولی چطوری؟

+ خیلی ممنون فعلا خدانگه دار

دست نامجون رو گرفت و به سمت اتاقی که گرفته بودن رفتن
ساکش رو روی تخت گذاشت و به سمت جین برگشت

_ همون پسر بود؟
روی تخت نشست و دستش رو لای موهاش فرو کرد
+ عجیبه...

کنارش نشست و بهش خیره شد

_ چی؟

+ اون پسر توی خوابها و خاطرات من بود ولی هوسوک نبود، اما اینجا هوسوک هست ولی اون پسر نیست

_ یعنی چه اتفاقی افتاده؟

+ هرچی که بوده به اتیش سوزی ای برمیگرده که دوسال پیش توی ازمایشگاه پاریس هوسوک اتفاق افتاده، اتیش سوزی ای که باعث شده این پسر توی این دنیا بمیره، و هوسوک اون دنیا

_ اگه تو اون پسر و میبینی چه ربطی به ما داره
نفس عمیقی کشید و با لبخند ساده ای گفت
جین_ همونی که قبلا گفتیم، من مطمئن نیستم درست باشه اما حدس میزنم توی اون دنیا یونگی رفته دنبال هوسوک اما جیمین و پیدا کرده به کمک نامجون جین و از تیمارستان خارج کردن، نتونستن راهی برای رفتن به اونور پیدا کنن چون این فقط کار هوسوک بوده، پس توی همین دنیا موندن، خاطرات جین ذهنش رو گرفت و اون و نامجون عاشق هم شدن و اینطوری پروندشون بسته شد، یه سال بعدش هم تصادف میشه و جین میمیره ، و در ادامش هم اتفاقی بود که برای من افتاده

نامجون پوفی کشید و روی تخت دراز کشید :

_ پس این پسر توی اون دنیا زندست، دو روز دیگه قراره بریم امیدوارم همه چی به خوبی بگذره

+_ من میرم یکم خوردنی بگیرم بیام، تو نمیای؟

_ میخوام یه چرت بزنم

سرش رو تکون داد و لبخند زد، کیفش رو برداشت و از اتاق خارج شد


***************


ساعت دوازده ظهر بود که با سر درد بدی از خواب بیدار شد، بدن دردش کمتر شده بود اما ابریزش بینیش شروع شده بود، نگاهی به خودش انداخت، لباس هاش عوض شده بود ، تا جایی که یادش میومد با حوله خوابش برده بود، به سمت هوسوک برگشت که آروم سمت دیگه ی تخت خوابش برده بود، لبخندی روی لبش نشست میدونست تمام شب به خاطرش بیدار بوده تا مراقبش باشه

اروم خم شد و بوسه ای روی خط فکش زد و آروم زمزمه کرد
+ ببخشید که اذیتت کردم
برخلاف تصورش هوسوک خواب نبود، با چشمهای بسته خندید و گفت:

_ اشکالی نداره
بینیش رو بالا کشید و خندید، با بی حالی مشتی به دست هوسوک زد
+ چرا نمیگی بیداری؟
بلند شد و مثل خودش روی تخت نشست
_ اگه میگفتم که من و بوس نمیکردی

+ آشغال، سو استفاده گر
دستش رو کشید و محکم بغلش کرد با خنده گفت :
_ ببین تا حالت خوب شد باز پرو شدی

سعی کرد دستهاش رو ازاد کنه اما انقدر ضعیف بود که توانش رو نداشت ، تسلیم شد و بی حرکت توی بغلش موند

+ معذرت میخوام، وقتی دیشب سردم بود باید شک میکردم که دارم سرما میخورم
صورتش رو از پشت جلوبرد و به صورت نرم شوگا چسبوند

_ اشکالی نداره عروسک
به طرز عجیبی دیگه از نزدیک بودن به هوسوک بدش نمیومد حس آرامش خوبی رو به قلبش میداد

+ تو...یه جوری هستی هوسوکا
_ چجوری؟

+ آدم و مثل خودت دیوونه میکنی

_ نمیدونم...بعضی وقتا یه اتفاقی میوفته که باعث میشه تغییر کنی، منم تبدیل شدم به جانگ هوسوک دیوانه
با صدای گرفته، با لحن شیرینی گفت:
+ ولی تو جانگ هوسوک دیوانه نیستی، ویکتور فرانکشتاین منی

دستهاش رو دورش حلقه کرد و چونش رو از پشت روی شونش گذاشت

_ اینکه بدتره
+ چرا خیلی هم خوبه به قیافتم میاد

گوشش رو از پشت گاز گرفت و خندید:
_ دیشب من و ترسوندی

+ فقط یه سرما خوردگی بود
_ ولی من دوسال بود نگران کسی نشده بودم...بهم حق بده که بترسم
صدایی از شوگا در نیومد، سرش رو برگردوند و به صورت هوسوک زل زد

+ نگران من شدی؟

هوسوک حرفی نمیزد غرق صورت شیرین پسر روبروش شده بود، تحملش تموم شد و آروم لبهاش رو روی لبهای کوچیک شوگا گذاشت و نرم بوسید ، شوگا بدون هیچ مخالفتی باهاش همراهی میکرد، انگار حس جدیدی که درونش به وجود اومده بود رو دوست داشت ، بعد از چند ثانیه ی کوتاه از هم جدا شدن هوسوک لب خودش رو گاز گرفت و از روی تخت بلند شد

_  فعلا استراحت کن، میرم غذا بگیرم، برات سوپ هم میگیرم ، باید داروهات و بخوری
شوگا با لبخند نگاهش میکرد، مکثی کرد و گفت:

_ گربه ی فسقلی، شیطونی نکن تا بیام

پتو رو تا بینیش بالا کشید و مثل بچه گربه ها نگاهش کرد

+ برو هوسوکا، من همینجا میمونم

به سختی جلوی خودش رو گرفت تا دوباره به سمتش نره، با خنده سرش رو برگردوند، سوییچ موتور رو برداشت و از اتاق خارج شد

**************

+ نوبتی هم که باشه نوبت منه که رانندگی کنم تو کوچه پس کوچه های بوردو رو نمیشناسی
با خنده سمت دیگه نشست و گفت:
_ ما مپ داریم سوکجینا

لبخندی زد و ماشین رو روشن کرد

+ ولی من میخوام رانندگی کنم

_ باشههه، حالا کجا میریم؟

با صدای بلند گفت:
+ سنت کاترینننن

_ اصلا چی هست؟
+ یه خیابون

توی گوشیش به دنبال کلمه ای که گفته بود گشت، چیزی نگذشته بود که عکس خیابان زیبا و مجللی براش نمایش داده شد متن زیر عکس رو با دقت خوند

_ این خیابان با طول ۱۶۰۰ کیلومتر یکی از بلندترین خیابان‌های اروپا و مکان ایده‌آلی برای علاقه‌مندان به پیاده‌روی و عاشقان خرید است

+ نمیتونستی از خودم بپرسی؟ من بهتر از گوگل میدونم

_ یکم آروم تر برو سوکجینا، اگه یه خط رو ماشینش بیوفته هردومون و میکشه
بازهم گاز داد و با شیطنت خندید، برای جین رانندگی کردن توی خیابان های بوردو یا پاریس، لذت بخش تر ار هرچیزی بود، مخصوصا اگه اینطور بی پروا از بین ماشین ها میگذشت، درحالی که توی چشمهاش برق شادی داشت به سمت نامجون برگشت و گفت:
+ هنوز تو حسابت پول داری؟

_ آره دو هزار یورو دارم

+ توهم پولداریا

لبخند ارومی زد و سرش رو به شیشه تکیه داد، چند دقیقه نگذشته بود که رسیدن ، ماشین رو توی پارکینگ بزرگ یکی از مراکز خرید پارک کرد و پیاده شد:

+ پیش به سوی سنت کاترین

_ انرژی گرفتی؟
دستش رو کشید و محکم توی دستش گرفت:

+ قراره خرید کنیم

_ چی؟
لبخند شرورانه ای زد:
+ خوردنی... لباس...هر چیزی

باهم وارد پیاده رو شدن ، و دست در دست هم شروع به قدم زدن کردن، جین با لبخند به اطراف خیره شده بود و با مهربونی به همه جای شهر نگاه میکرد، برای نامجون دیدن همچین لبخند خالصی، حس شکوفه های گیلاس، توی بهار سئول رو داشت

جین به سمت نامجون برگشت و گفت:

+ یه کافی شاپ خوب اینجا هست میشه بعد از خریدمون بیایم؟
لبخند جذابی زد و فشاری به دستش وارد کرد:
_ داری اجازه میگیری؟ توکه همش من و همه جا میکشونی

نگاه جین به پسر جوونی افتاد که جلوی کافه گیتار میزد سر جاش ایستاد و به نامجون زل زد: 

+ وقتی خرید کردیم گیتار هم باید بزنی
نامجون با خنده بازوش رو کشید و وادارش کرد حرکت کنه:
_ بیا خریدات و بکن بعدا تصمیم میگیری که بعدش چیکار کنی

دیگه حرفی نزد و باهم به سمت فروشگاه ها حرکت کردن

بعد از یک ساعت گردش و خرید به کافه ی کنار خیابونی که جین میخواست رفتن، جین سر میز نشست و به گارسونی که برای گرفتن سفارش اومده بود گفت:

+ من یه اسموتی میخوام ، یه بستنی با طعم طالبی، و...و....و...

_ سوکجیناا و....؟
+ اهااا یه چیز کیک
گارسون به سمت نامجون برگشت و منتظر نگاهش کرد نامجون با لبخند به گارسون گفت:
_ کافی...اممم

با صدای ارومی رو به جین گفت:

_ قهوه ی شیرین به فرانسوی چی میشه؟
زیر لب جوابش رو داد:
+ کافه سوکغه

نامجون دوباره لبخند زد و رو به گارسون گفت:
_ کافه سوکغه

گارسون که با تعجب نگاهشون میکرد  سرش رو تکون داد و ازشون دور شد

_ چقدر هوا خوبه

+ نامجونا یه زنگ به یونگی میزنی، از دیشب بهم زنگ نزده

نامجون که از علاقه ی بین شوگا و جین لبخندی روی لبش نشسته بود تلفنش رو خارج کرد و شماره ی هوسوک رو گرفت، چند دقیقه نگذشته بود که یونگی تلفنش رو جواب داد:

_ هوسوکا؟

+ سلام نامجونا...هوسوک رفته بیرون نیم ساعت دیگه میاد
نگاهی به جین انداخت و گفت:
_ اها خوبی؟ جین میخواد باهات حرف بزنه

+ آره خوبم تلفن رو بده بهش
جین با لبخند تلفن رو گرفت و با مهربونی گفت:

+ یونگیا...حالت خوبه؟
در حالی که سعی میکرد صداش سرحال به نظر برسه جوابش رو داد:
+ سلام هیونگ
لبخند جین محو شد، اون حال برادرش رو بهتر از هرکسی میفهمید با نگرانی گفت:
+ خوبی؟ چرا صدات یه طوریه

+ خوبم هیونگ، یکم صدام گرفته به خاطر موتور سواری دیروزه چیزی نیست

+ پس مریض نشدی؟
+ نه خیالت راحت باشه...

+ خب...فقط میخواستم صدات و بشنوم، دلم برات تنگ شده

+ منم همینطور جین هیونگ، فردا میبینمت دوستت دارم

تلفن رو قطع کرد و به دست نامجون داد:

+ یکم صداش گرفته بود

_ چیزی نیست، تو این هوا کسی مریض نمیشه
+ هوای پاریس فرق داره نامجونا

شونش رو بالا انداخت و کلاه کجش رو از سرش برداشت:

_ باید یه دستی به موهام بکشم ، رنگشون تکراری شده

+ دیوونه ای؟ موهات سیلوره خیلی قشنگه

_ دوسش داری؟
+ خب قشنگه

بهش زل زد و با صدای آرومی گفت:
_ دوسش...داری؟

+ آره

دوباره کلاهش رو گذاشت و لبخند بانمکی زد

_ پس فکر نکنم حالا حالاها عوضش کنم

جین بدون اینکه لبخند بزنه نگاهش کرد، بعضی وقتها حس میکرد ممکنه با زل زدن به چشمهاش عقلش رو از دست بده، اما مشکل همین بود زل زدن به همین چشمها اون و به این ماجرا انداخته بود....

Deja Vu Theory | Namjin، Sope CompletedWaar verhalen tot leven komen. Ontdek het nu