مادام برنایس مقداری که لازم داشتن رو تبدیل کرد کرد و به حساب جین واریز کرد
جین با لبخند از پشت میز بلند شد و باهاش دست داد
+ خیلی ممنونم مادام، روز بخیر
_ روز توهم بخیر، روز شماهم بخیر مرد جوان
نامجون با اینکه نفهمیده بود چی گفته، با لبخند سرش رو تکون داد و به همراه جین از صرافی خارج شدن، سوار موتور شدن و به سمت ادرسی که هوسوک داده بود به راه افتادن
نیم ساعت بعد به مرکز شهر لیون رسیدن، بازار مثل همیشه شلوغ بود و بوی غذاهای خیابانی کل هوارو در بر گرفته بود
+ قبل از اینکه بریم اونجا، میخوای یه چیزی بخوریم؟ بعد از شام فرصت نکردیم دسر بخوریم
_ راستش دلم یه چیز خنک میخواد الان بهاره و میچسبه
+ پس یکم جلوتر یه کافه هست که همه چی داره اونجا نگه دار
_ زیاد میای لئون؟
+ نه اما برای خرید سالی دو بار میام، پغسکیل
نامجون که به خاطر باد خوب نشنیده بود گفت
_ وات؟
خندید و سرش رو از پشت نزدیک گوشش برد
+ پغسکیل یکی از محله های لیونه، توش مراکز خرید خوبی داره
نامجون که به خاطر برخورد نفس جین به گوشش معذب شده بود با صدای ارومی گفت
_ اها
جلوی کافه ای نگه داشت ، جین پیاده شد و به سمت ورودی مغازه رفت وسط راه ایستاد و به سمت نامجون برگشت
+ چی میخوری؟
شونش رو بالا انداخت
_ فقط خوشمزه باشه و خنک
جین لبخندی زد و داخل شد ، پنج دقیقه گذشته بود که با سینی حاوی دوتا کاسه از کافه خارج شد ، لیوان ابمیوه ای هم توی دست دیگش بود
لیوان رو به نامجون داد و یکی از کاسه هارو هم به دستش داد
+ این کِرِم بروله است، فکر نکنم بدت بیاد
نامجون ابروش رو بالا انداخت و یه قاشق از دسر رو توی دهانش گذاشت، طعم دلنشین وانیل روح تازه ای بهش داده بود با لبخند بهش نگاه کرد
_ خیلی خوبه
نگاهی به چراغ های مغازه ها انداخت، پیاده رو پر از عابر شده بود
+ خیابونا دارن شلوغ میشن ساعت دهه، هوسوک هم این وقت شب مارو فرستاده
نامجون ابمیوش رو نوشید و گفت
_ لیون از اون شهراییه که همیشه شلوغه؟
به پشت موتور تکیه داد و به روبروش نگاه کرد
+ لیون جزو شهرهای پرجمعیت فرانسست،
_ چرا تو پاریس میموندی؟ شوگا میگفت تو بوردو به دنیا اومدی
+ آره وقتی مادرم با پدر یونگی ازدواج کرد اومدن پاریس و راستش الان خودمم پاریس و ترجیح میدم
_ پدرت چی شد؟
+ رفت کره دیگه ندیدمش
نامجون دیگه حرفی در این مورد نزد و صاف روی موتور نشست
_ خب بریم؟
جین کاسه و لیوان رو داخل سطل آشغالی ریخت و پشت نامجون نشست
+ ادرسی که داده چند تا خیابون بالا تره
سرش رو به تایید تکون داد و موتور رو به حرکت درآورد
**************
روی مبل نشست درحالی که موهاش رو نوازش میکرد آروم خندید
_ امروز ازت غافل شدم خوب غذا نخوردی
_ میدونستی تو پسر خیلی خوشگلی هستی؟ بعضی وقتا دلم میخواد انقدر تو چشمات زل بزنم که دیوونه بشم
یونگی که روی کانتر اشپزخونه نشسته بود، با قیافه ی پوکر فیس گفت
+ همین الانشم معلومه انقدر تو چشماش زل زدی دیوونه شدی دیگه
هوسوک غذای جغدش رو داد و اون رو به قفسش برگردوند، بلند شد و به سمت یونگی رفت ، روبروش ایستاد، به خاطر نشستن روی کانتر از بالا به هوسوک خیره شد ، هوسوک دقیقا روبروی گردنش بود در حالی که نفس هاش به گردنش برخورد میکرد سرش رو بالا گرفت و گفت
_ هی بچه گربه خیلی حرف میزنیا
شوگا با چشمهای ریز شده سرش رو خم کرد و صورتش رو روبروی صورت هوسوک قرار داد
+ من بچه گربه نیستم
هوسوک با خنده لب زیریش رو گاز گرفت و ازش دور شد برای شوگا همه ی رفتار های هوسوک عجیب بود ، یهو عصبی میشد، یهو میخندید، یهو جدی میشد و هرچیزی توی هر لحظه ای امکان داشت ، نفس عمیقی کشید
+ پس اینا کی میان؟
به سمت کابینت رفت و از پشت یکی از لیوان ها بسته ی کوچیکی رو خارج کرد
_ یه چیزی آماده کردم که راحت تر کارمون و بکنیم
+ چیکار؟
بیحوصله و ریلکس جوابش رو داد
_ سکس
دستش رو پشت گردنش برد و درحالی که نمیتونست ترسش رو پنهون کنه گفت
+ اینکه واقعی نیست نه؟ یعنی فقط توی سرمه دیگه؟
هوسوک با لبخند مرموزی به سمتش برگشت
_ میترسی؟
+ نه بیست و شیش سالمه از چی باید بترسم؟ فقط نگرانم دلم نمیخواد اولین سکسم با یه دانشمند دیوونه باشه
هوسوک که از حرف شوگا دلخور شده بود، به روش نیاورد و پودر سبز رنگ داخل بسته رو توی بطری اب پرتغال خالی کرد
_ نترس ، فقط توی سرته
حرف دیگه ای نزد و بعد از قرار دادن اب پرتغال توی یخچال از اشپزخونه خارج شد و به سمت در خروجی رفت
نگاه شوگا به نگاه جغد هوسوک که از داخل قفش بهش زل زده بود گره خورد
+ ناراحتش کردم؟ نه بابا الان ک بیاد یادش رفته
جغد هنوز بهش زل زده بود
+ راست میگی سرنوشت هممون دست اونه، چرا انقدر عوضی شدم یهو؟ من اینطوری نبودم
چنگی به موهاش زد و با تعجب به جغد زل زد
+ فکر کنم دارم دیوونه میشم، واقعا کارما ایز بچ
از روی کانتر پایین اومد و به سمت زیر زمین رفت از بودن پیش هوسوک احساس بدی بهش دست میداد
و دلیلش کاری بود که قرار بود انجام بدن
روی زمین خشک دراز کشیده بود و به سقف زل زده بود که با صدای در به خودش اومد و سریع بلند شد
جین و نامجون کارهاشون رو انجام داده بودن و برگشته بودن
+ سه ساعته رفتین
جین با تعجب نگاهش کرد
_ چیکار میکردی؟
هوسوک با خنده گفت
_ داشت تمرین میکرد
+ عوضی
نامجون وسایل رو به دست هوسوک داد و روی صندلی نشست
_ اماده این؟
جین روبروی شوگا نشست و دستهاش رو گرفت
+ مطمئنی میخوای این کارو بکنی؟ یونگیا تو گفتی حسی به جنس مخالفت نداری، اما تا الان رابطه ای هم با جنس موافقت نداشتی میترسم اسیب ببینی
شوگا لبخندی زد و دستش رو فشرد
+ هیونگ من به خاطر تو هرکاری میکنم، درضمن اینکه یه رابطه ی واقعی نیست، مجازیه، فقط حسگر هاش کاری میکنن واقعی به نظر برسه تا بدن من و هوسوک اون انرژی ای که نیاز داریم و تامین کنه
هوسوک سرش رو از پشت کامپیوتر بلند کرد گفت
_ بعدش دستگاه بازسازی میشه و با استفاده از انرژی ای که ذخیره کردیم میریم اونور و اینده رو تغییر میدیم و میایم، اول باید حال تو خوب شه، خاطراتت باید برن
جین سرش رو تکون داد و دست شوگا رو گرفت و باهم بلند شدن
+ الان باید چیکار کنیم؟
_ بشین روی اون صندلی
تنظیمات سیستم رو راه اندازی کرد و اتصالات حسگر هایی که نامجون و جین تهیه کرده بودن و به بدنش متصل کرد، بخش زیادی رو هم به پیشونیش وصل کرد
عینک رو به دستش داد و گفت
_ هر وقت گفتم بزنش به چشمت
ضربان قلبش از الان تند شده بود ، انرژی سنج کپسول مقدار کمی انرژی رو نشون میداد
هوسوک با خنده به کپسول نگاه کرد و گفت
_ مثل اینکه یکی از الان هورمون هاش فعال شده
شوگا با حرص خندید
+ خفه شو کارت و بکن ، فقط قلبم تند میزنه
هوسوک بازهم با شیطنت لبش رو گاز گرفت
_ عینکت رو بزن بیبی
+ هی هوسوکا اگه یونگی و اذیت کنی میکشمت
هوسوک اتصالات حسگر های خودش رو هم چک کرد و رو به جین گفت
_ اوکی اوکی، یاااا خشن
نامجون پشت کامپیوتر ایستاد
_ وقتی عینک و گذاشتین ، دکمه ی استارت کپسول و بزنم؟
_ آره
لیوان اپ پرتغال رو از روی میز برداشت و نصفش رو نوشید
در حالی که لیوان رو به دست شوگا میداد گفت
_ یادت نره چشمات و باز نکن، این عینک فرق داره اسباب بازی نیست، فقط برای اینه که جلوی ورود صوت به گوشات و نور به چشمات و بگیره اگه چشمات و باز کنی کلا از کازینو میپری بیرون
مکثی کرد و ادامه داد
_ درضمن اونجا نباید به هیچ وجه لج کنی باشه؟ یادت نره به خاطر برادرت داری میری اون تو و من فقط یه بار میتونم از اون کپسول استفاده کنم
سرش رو به تایید تکون داد ابمیوه رو نوشید رو گفت
+ این چیکار میکنه؟
_ کمکت میکنه بخوابی حالا عینکت رو بزن، خسته شدم انقدر که گفتم
شوگا دلش رو به دریا زد و عینک رو روی چشمش گذاشت، هوسوک هم چشمهاش رو بست و عینک رو به چشمش زد، چند ثانیه نگذشته بود که نفس های هردوشون منظم شد
نامجون دکمه ای که هوسوک گفته بود رو فشرد و رو به جین گفت
_الان چی میشه؟
جین روی صندلی روبروشون نشست و دست به سینه منتظر موند
+ صبر میکنیم تا ببینیم چی میشه
**************
با صدای آروم موزیک چشمهاش رو باز کرد نگاهی به اطرافش انداخت، بالای سرش کمدی پر از نوشیدنی بود، و روبروش هم سکوی درازی وجود داشت، از جاش بلند شد از پشت کانتر به دور و بر نگاه کرد، متوجه شد که توی یک بار از خواب بیدار شده، نگاهش به لباس هاش انداخت، پیراهن دکمه دار سفید رنگی به تن کرده بود و شلوار راسته ی سفیدی هم پوشیده بود، پیراهنش تا وسط باسنش میرسید و کمربندی هم دور شکمش بسته شده بود که باعث شده بود لباس توی بالا تنش گشاد تر به نظر برسه دستی به موهاش کشید، و توی شیشه نگاهی به خودش انداخت، موهاش به رنگ قهوه ای روشن در اومده بود
+ وات د...
با صدای هوسوک با ترس به عقب برگشت
_ بیدار شدی
با تعجب بهش نگاه میکرد، موهای مشکی رنگش رو به سمت بالا حالت داده بود و پیشونی بلندش به طرز زیبایی جذابش کرده بود ، کت مشکی رنگی هم به تنش کرده بود تیپ کاملا مشکی باعث میشد درخشش زیادی توی صورتش ایجاد بشه
نگاهی به اطراف انداخت کازینو مجلل و بزرگ بود و خالی از هر آدمی، موسیقی ملایمی درحال پخش بود، لبخند مهربونی به شوگا زل زد
_ از موزیک خوشت میاد؟
از پشت کانتر بیرون اومد و روبروی هوسوک ایستاد سعی کرد به هدفشون فکر کنه و مهربون باشه میدونست هوسوک هم همین کارو میکنه
با لبخند به پیانوی وسط سالن زل زد که خود به خود اهنگ رو مینواخت
+ خیلی ارومه
هوسوک آروم قدم زد و بهش نزدیک تر شد
_ میخوای برقصی؟
درحالی که معذب بود صادقانه گفت
+ بلد نیستم
با صدای لطیفی خندید و دستش رو گرفت
_ بهت یاد میدم
شوگا دستش رو روی شونه ی هوسوک گذاشت و به چشمهاش زل زد ، هوسوک آروم هدایتش کرد و با ریتم آرومی مشغول رقصیدن شدن ، برای اینکه سکوت رو بشکنه گفت
+ معمولا توی کازینو ها از این جور موسیقی استفاده نمیشه
_ موسیقی آروم یا هارمونیک فعالیت عصبی رو پایین میاره
نا خودآگاه خندید و درحالی که توی چشمهاش زل زده بود گفت
+ اینجا هم بحث علمی میکنی؟
_ دوست نداری؟
+ دوست دارم اون روی تورو ببینم بهم نشونش بده
_ من تو زندگیم زیاد رمانتیک نبودم
+ خب از اونجایی که اون کپسول به انرژی جفتمون نیاز داره، سعی کن امروز رمانتیک باشی
کمی فکر کرد و گفت
_ خب؟ میدونی این اهنگ چیه؟
+ باید بگم نه؟
بازهم خندید دستهاش رو پایین تر برد و روی گودی کمر شوگا گذاشت، کمربند دور شکمش بدنش رو زیباتر نشون میداد
_ این موسیقی برای یه فیلم عاشقانست البته یه عاشقانه ی عجیب
شوگا درحالی که نگاهش رو از چشمهای جذاب هوسوک نمیگرفت گفت
+ با تو همه چی عجیبه، حتی فیلمای عاشقانه ای که میبینی
_ اسمش شکل ابه
+ درمورد چیه؟
نگاهش رو چرخوند و نفس عمیقی کشید
_ دختر نزافتچی ای که توی یه ازمایشگاه کار میکنه و اتفاقی به یه موجودی برمیخوره که نصفش انسانه و نصف دیگش یه چی تو مایه های ماهی
با لبخند گفت
+ عاشقش میشه؟ ماهیه خوشگل بود؟
_ آره و...خب بقیش و نمیگم
لبخند شوگا ماسید
+ چرا؟
_ چون باید یه روز بشینی و با من ببینیش
+ مثل یه قرار ؟
_ میخوای یه قرار باشه؟
شوگا میدونست که تمام این حرفها فقط برای اینجاست، و وقتی ازش خارج بشن همه، تظاهر میکنن که اتفاقی نیوفتاده
+ آره ولی نباید حرف علمی بزنی
_ اگه تو نخوای نمیزنم
لبخند دیگه زد و پیشونیش رو به پیشونی هوسوک چسبوند و به زمین زل زد
_ میخوای ببرمت یه جایی که استراحت کنی؟
این برای شوگا یعنی باید کارشون و شروع میکردن نفس عمیقی کشید و سرش رو به تایید تکون داد ، از وقتی که وارد بازی شده بودن، نقشه ی این مکان توی ذهن شوگا شکل گرفته بود با لبخند گفت
+ من اینجا کار میکنم، پس میبرمت یه جای خوب
هوسوک با ابروی بالا رفته لبخند لجی زد لیسی به لبش زد و گفت
_ بریم متصدی فسقلی
با شیطنت خندید و دست هوسوک رو کشید، باهم به طبقه ی بالا رفتن
************
با چشمهای ریز شده به صفحه ی مانیتور زل زد
+ ضربان قلب شوگا بالا رفته
_ یعنی دارن یه کارایی میکنن
درحالی که به مانیتور هوسوک زل زده بود گفت
_ ضربان قلب هوسوک منظمه فکر کنم هنوز رابطشون رو شروع نکردن
سرش رو به تایید تکون داد
+ آره... برای شوگا حس جدیدی حساب میشه، مخصوصا اینکه فرد مقابلش یه مرده ، باورم نمیشه دارم با برادرم این کارو میکنم
با دستش سرش رو گرفت و چنگی به موهاش زد
نامجون کنارش نشست و دستش رو از سرش جدا کرد و توی دستش گرفت
_ تنها راهمون همینه... باید بفهمیم چی به سرت اومده قبل از اینکه خاطره های اون کل مغزت رو بگیره باید از سرت بیرونش کنیم
به چشمهاش زل زد و گفت
+تو هم داری پا به پا سختی میکشی درحالی که مجبور نیستی
لبخند مهربونی بهش زد و دستش رو فشرد
_ تو گفتی یه دژاوو باعث شده من و بشناسی، حالا من میگم یه حسی دارم که شاید اسمی نداشته باشه، اما وادارم میکنه که اینجا بمونم...نمیدونم چیه اما اگه از اینجا برم، تا اخر عمرم به این فکر میکنم که شماها چیکار کردین
+ اگه اذیت بشی چی؟
_ ن...
همون لحظه صدایی از یونگی بلند شد ، هردوشون با تعجب به سمت هوسوک و شوگا برگشتن تا ببینن چه تغییری به وجود اومده
**************
اتاق چراغ های ریز و قرمز رنگی داشت که باعث گرم شدن طبع اتاق میشد
آروم به سمتش قدم برداشت و بهش نزدیک شد، یونگی عقب عقب رفت و به دیوار چسبید با استرس خندید
+ فکر کنم نصف انرژی رو با همین ضربان قلبم تامین کردم
هوسوک یکی از دستهاش رو کنار سرش به دیوار تکیه داد، و با دست دیگش مشغول لمس کردن گردنش شد
سرش رو نزدیک تر برد و کنار گوشش گفت
_ اینجا هیچی واقعی نیست، پس سعی کن بهت خوش بگذره، فکر کن عاشق منی
چند ثانیه بدون هیچ حرفی توی چشمهاش زل زد ، هوسوک آروم سرش رو جلو برد و لبهای شوگا رو بین لبهاش گرفت
شوگا هیچ حرکتی نمیکرد ، تعجب کرده بود، هیچ تجربه ای نداشت و این گیجش کرده بود ، هوسوک که فهمید شوگا نمیدونه باید چیکار کنه، دستش رو دور کمرش انداخت و بدنش رو به خودش چسبوند و آروم مشغول بوسیدنش شد ، چند ثانیه گذشته بود که حرکت لبهای شوگارو هم احساس کرد
بعد از چند دقیقه ازش جدا شد و آروم به سمت تخت هلش داد، از پشت روی تخت دراز کشید و به هوسوک زل زد، کتش رو از تنش خارج کرد و روی شوگا خیمه زد
_ از اینجا به بعدش باید بیشتر همکاری کنی
شوگا آروم سرش رو تکون داد و اینبار اون لبهاش رو به لبهای هوسوک رسوند، دستش رو دور گردنش انداخت و با عطش مشغول بوسیدنش شد
هوسوک بدون اینکه لبهاش رو جدا کنه، دستش رو به سمت کمرش برد و لباس شوگارو از پشت باز کرد
لبهاش رو به سمت گردنش برد و به چشیدن پوست سفیدش ادامه داد
شوگا طولانی نفس میکشید و چیزی نمونده بود صدای ناله هاش بلند شه، هوسوک با شهوت کنار گوشش گفت
_ جلوی خودت و نگیر یونگیا
یونگی دستش رو به سمت پیراهن هوسوک برد و دکمه هاش رو پاره کرد، لباس رو از تنش خارج کرد و دستش رو به پوست نسکافه ایش رسوند و بدنش رو لمس کرد
+ میخوام...بیشتر...حست کنم
هوسوک لبخند کج همیشگیش رو زد و شلوار سفید یونگی رو از تنش خارج کرد بدن سفیدش زیر نور های قرمز اتاق بیش از حد چشم گیر بود
_ تو خیلی بیبی بویی
بدون اینکه به شوگا فرصت بده دوباره به سمت گردنش رفت و مشغول جا گذاشتن هیکی روی گردنش شد
با یک دستش شلوار خودش رو هم در اورد و بدن برهنش رو به تن یونگی چسبوند
یونگی داغ کرده بود، نمیدونست چطوری ممکنه توی یه بازی همچین اتفاقی برای یه ادم بیوفته
+ اههه هوسوکا...دارم میمیرم
هوسوک گازی از گردنش گرفت و درحالی که مشغول بوسیدن وسط سینه هاش بود گفت
_ هنوز به جای خوبش نرسیده
+ اههه فاک...شت الانه...که قلبم وایسته
هوسوک بوسه ی دیگه از لبش گرفت و گازی به لب پایینش زد
دستش رو به ورودی شوگا رسوند و دوتا انگشت اولش رو باهم وارد کرد صدای داد شوگا بلند شد ، نفسش گرفته بود
+ اهههههههه، این دیگه...چیههه
گوشه ی لبش رو بوسید
_ باید به بزرگترش عادت کنی بیبی بوی
شوگا نفس عمیقی کشید
+ اهههه دارم...عادت میکنم
_ خوبه
نیشخندی زد و انگشت هاش رو خارج کرد
عضوش رو روی ورودیش تنظیم کرد و بدون اینکه به شوگا خبر بده نیمی از عضوش رو واردش کرد
+ اوه مای...فاکینگ..ششش....اههههه
با درد چشمهاش رو بست و محکم پلکهاش رو روی هم فشار میداد ، هوسوک روش خم شد پشت پلکهاش رو بوسید، با لحن مهربونی گفت
_ خودت و بسپر به من باشه؟
سرش رو با درد تکون داد ، هوسوک عضوش رو تا ته وارد کرد و چند ثانیه سر جاش موند
_ وانیلا هر وقت آماده بودی بگو
نفس های طولانیش رو کمتر کرد و گفت
+ شروع کن
هوسوک آروم حرکتش رو شروع کرد، اینبار ضربان قلب هردوشون بالا تر رفته بود و پوستشون هم عرق کرده بود، آروم ناله هاش رو بیشتر کرد و قوسی به بدنش داد
_ اهههه...خیلی ....درد داره...هوسوکاااا
هوسوک شدت ضربه هاش رو بیشتر کرد تا زودتر بهش عادت کنه
اشک شوگا تقریبا در اومده بود، برای پسری مثل اون همچین رابطه ای زیادی بود اونم بدون استفاده از لوب یا هرچیزی
+ ایییی...اهههه...چرا...انقدر...درد داره
هوسوک درحالی که ضربه میزد و موهای مشکی رنگش به پیشونیش چسبیده بود گفت
_ چون...جاش و پیدا نکردم
با ضربه ای که به پروستاتش وارد شد ناله ی بلندی کرد
+ اهههههه هو..سوکا...فکر کنم... خودشه
دیگه دردی رو حس نمیکرد، لذت تمام وجودش رو گرفته بود، هوسوک ضربه هاش رو تند تر کرد، چیزی نمونده بود که ارضا بشه
+ اهههه فاک بهش...تند تر بزن
هوسوک وحشیانه خندید و محکم ترین ضربه ای که میتونست و بهش وارد کرد، چیزی نگذشته بود که خالی شد و ازش بیرون کشید ، شوگا بیحال روی تخت افتاده بود، هوسوک دستش رو به سمت عضو شوگا برد و تکونش داد، چند دقیقه گذشته بود که اون هم خالی شد
_ چطور بود؟
در حالی که با تعجب به سقف زل زده بود گفت
+ عجیب
هوسوک خندید و در حالی که به چشمهاش زل زده بود گفت
_ turn it off
+ چی؟
***************
+ الان خودم و میکشم، هیچوقت فکر نمیکردم شنونده ی ناله های برادرم باشم
_ این یه چیز طبیعیه درضمن واقعی که نیست
جین_ اون حسگر های لعنتی الکی نیستن، اونا حسی رو به بدنش میرسونن که واقعی به نظر برسه واسه همین ما میتونیم اون انرژی رو ازشون بگیریم
+ اهههه فاک بهش...تند تر بزن
جین با چشمهای درشت شده به سمتش برگشت
+نامجونا من و بگیر که نکشمشون
نامجون با خنده دست جین رو از پشت گرفت و نگهش داشت
_ منکه خوشم میاد باحاله
+ بایدم خوشت بیاد، برادر تو زیر هوسوک نیست
_ ولی خیلی جالبه
+ خدایا چرا تموم نمیشه
_ خب یکم صبر کن چیزی نیست
جین خواست حرف دیگه ای بزنه که صدای تیکی از کپسول بلند شد
نامجون به سمت کپسول رفت و جلوش ایستاد، چراغش از قرمز به زرد ابی و دراخر به سبز رسیده بود ، با لبخند تعجب زده ای به سمت جین برگشت
_ اون حرومزاده ها درست انجامش دادن
چیزی نگذشته بود که هوسوک و شوگا با شتاب از جا پریدن، هردو نفس نفس میزدن و عرق کرده بودن، شوگا عینکش رو برداشت، آروم به سمت هوسوک برگشت و با چشمهای درشت شده نگاهش کرد باورش نمیشد چطور تمام اون اتفاق ها انقدر واقعی به نظر میرسیدن
هوسوک به با لبخند شروری به روبروش خیره شده بود
_ واووو***************
خب این پارت اسمات بود و اگه ووت و نظر ندین جدی جدی تا یه هفته پارت بعدی و نمیزارم بای 😐😹
YOU ARE READING
Deja Vu Theory | Namjin، Sope Completed
Fanfictionدژاوو چیه؟ میتونه یه حس باشه؟ میتونه یه الهام باشه؟ یا شاید یه خاطره؟ دژاوو داستان زندگی منه... تئوری عشقی که به عجیب ترین شکل ممکن به وجود اومد. تصادفی که من و به کما برد، اما وقتی برگشتم دیگه اون ادم سابق نبودم! خاطراتی داشتم که متعلق به همزادم ا...