صبح چشماش رو باز کرد و با تابش خورشید که از بین پردهی حریر کرم رنگ نازک به چشمش خورد باعث شد چشمغرهای به آفتاب بره و انگشت فاکش رو برای اون بالا ببره
چشماش خوب نمیدیدن و چندبار پلک میزنه تا دیدش واضح بشه،سرش رو برگردوند و به فیلیپ برهنهی کنارش نگاه کرد و لبخند کوچیکی روی لبهاش نمایان شد
با اینکه میدونست عجله کرده اما میدونست که الیزابت حالا کا اومده پس کارش سختتره و باید فیلیپ رو به خودش وابسته میکرد و تنها راهی که به ذهنش رسید این بود که بدنش رو تقدیم اون مرد بکنه
درد زیادی توی کمرش داشت و مقعدش سوزش خفیفی داشت،اولینبارش بود و اون مرد خیلی ملایم باهاش برخورد نکرده بود
روی آرنجش خم میشه و پتوی زرشکی رو از روی تن برهنش کنار میزنه
نفس عمیقی میکشه و از دردی که توی کمرش ایجاد شده بود اخم کمرنگی میکنه و نالهی نسبتا بلندی میکنه
فیلیپ حتی با صدای نالهی لیام تکونی میخوره و به لیام پشت میکنه و میخوابه،رابطهی دیشب خستش کرده بود
در هرحال فیلیپ از لیام خیلی بزرگتره و برخلاف لیام که امروز نسبتا انرژی زیادی داشت اون مرد ترجیح داد که بخوابه و مثل هرروزش زود بیدار نشه
از روی تخت بلند میشه و پاهای لاغرش از لرز میلرزن اما لیام اهمیتی نمیده و دست لرزونش رو برای حفظ تعادل روی چوب تخت میزاره
با اینکه بین پاهاش خیس نبود اما حس میکرد هنوز اون مایع لزجی که دیشب از فیلیپ خارج شده بود بین پاهاش هست و باعث میشد حالش بد بشهبه سمت حموم توی اتاق میره تا آثار کارای دیشبشون یعنی کارای فیلیپ رو از روی بدنش پاک کنه،با اینکه خودشم به ارگاسم رسیده بود اما از سکس دیشب اصلا خوشحال نبود
به حموم که رسید در رو بست و به سمت وان سفید رفت آب ولرم رو به سمت آب سرد تنظیم کرد و بعد از اون درپوش وان رو گذاشت
خم شدن براش سخت بود اما با زحمت درپوش وان رو گذاشت و از درد چشماش بسته شدن و لب پایینش بین حصار دندوناش گیر افتادن
از توی کشوی قرمز توی حموم شامپوی مخصوص رو برمیداره و کمی توی وان میریزهبعد از اینکه کفها ایجاد شدن تن خسته و کوبیدش رو توی آب فرو میبره و به بالشتک صورتی توی وان سرش رو تیکه میده و به لامپهای سقفی توی حموم خیره میشه
کمی از کف رو با کف دست راستش روی شونهی چپش میریزه و با لبخنده کمرنگی به دستهاش نگاه میکنه
لیام:بابا...ازم ناامید نشو،من کاریو که باید میکردم....نزاشتم مامان دستش به فیلیپ برسه پس برام ناراحت نباش
لبخنده بزرگی میزنه،قلبش خالی بود هیچی حس نمیکرد،حتی نمیتونست کاری رو که کرده توی ذهن و قلبش برای خودش توضیح بده
BẠN ĐANG ĐỌC
forbiden love(ziam&Larry)
Fanfictionلیام:تو منو دوست داری،منو ببین با غم به پسر روبهروش میگه و زین سر پایین افتادش رو بالا میگیره و به پسره شکستهی روبهروش خیره میشه زین:تو فقط توهم زدی،من معذرت میخوام که باهات بد رفتار کردم،ما یک اشتباه بودیم قطره اشکی که از چشماش میافته رو با خش...