توی اتاقش روی کاناپهی بنفشش نشسته بود و به قاب عکس خودش و پدرش که روی طبقهی دوم کتابخونهی چوبی توی اتاق بود نگاه میکرد،پاهاش رو توی بغلش جمع کرده بود و سرش رو کج روی پاهاش گذاشته بود
خیلی خسته بود و دلش میخواست بخوابه و بیدار نشه ۲ روز از رفتن هری میگذشت و اون زن به اصطلاح مادر حتی نیومد ببینه پسرش زندست یا نه فقط خدمتکار براش غذا میاورد و بدون حرفی میرفت
با اینکه میدونست هری فقط بهش زنگ میزنه اما حوصلهی حرف زدنم نداشت پس گوشیش رو جواب نمیداد،با اینکه میدونست هری از نگرانی میمیره ولی اصلا حوصله نداشت هری نصیحتش کنه یا بگه چی کار کنه و چی کار نکنه
تیک تاک ساعت مثل قلبش شروع به زدن کرد و غذا نخوردن و کم خوابیدن کلافش کرده بود ولی از همه بیشتر صدای خندههای مادرش و اینکه فهمیده بود با اون مرد فیلیپ حرف میزنه و به قرار میره بیشتر عصبانیش میکرد از اینکه حس میکرد بیعرضه و احمقه نفساش داغ میشدن و پوست دستش که زیر سرش بود رو میسوزوند
باید یه کاری میکرد اگه نمیکرد دیوونه میشد امشب خونهی اون مرد مهمونی بود و الیزابت و لیام دعوت بودن باید تو همین مهمونی دل اون مرد رو بدست میاورد وگرنه دیگه نمیتونه از مادرش انتقام بگیره،پس با فکری که به سرش زد به سمت حموم توی اتاقش پاتند کرد وقتشه عذاداری برای پدرش رو تموم کنه و مزهی درد رو مادرش بچشه
وقتشه اون زن بفهمه که چقدر لیام عذاب کشیده و پدرش رو ناراحت کردهوقتشه که اون زن از دست دادن چیزی که دوست داره داشته باشه رو بفهمه
البته از کاری که کرده بود پشیمون نبود و گذاشت اون زن آخرین ساعتهای خوشیش رو بکنه و با خیال باطلی که توی ذهنش بود خودش رو گول بزنه،هرچند میدونست که اون زن از ارتباط پنهانی لیام با فیلیپ خبردار نیست و این خوشحالش میکرد که فیلیپ طبق قرارشون پیش رفته
بلند میشه و به سمت حموم اتاقش حرکت میکنه باید کاری میکرد اون مرد رو به خودش جذب کنه تا مادرش به خواستش نرسه،هر کاری حاضر بود انجام بده و انتقام طوری
توی مغزش فرو رفته بود که حتی برادرش و دوندگیهاش برای لیام اهمیت نداشتبه سمت وان توی حموم میره و بعد از باز کردن شیر آب و تنظیم آب ولرم شامپوی مخصوصش رو توی آب خالی میکنه تا آب کف کنه و لیام از حمومش لذت ببره
بعد از ۱ ساعت کفبازی و لذت بردن از حمومش با حولهی قرمزش بیرون میاد و به تلفنش که دوباره هریه توجه نمیکنه،سیب رو از توی یخچال کوچیک توی اتاقش برمیداره و گاز بزرگی میزنه روی کاناپش لش میکنه و پاهاش رو دراز میکنه
گوشیش رو برمیداره و با باز کردن صفحش پیام تهدیدوار برادرش رو میبینه و به ناچار و با غر پیام رو تا آخر میخونه
KAMU SEDANG MEMBACA
forbiden love(ziam&Larry)
Fiksi Penggemarلیام:تو منو دوست داری،منو ببین با غم به پسر روبهروش میگه و زین سر پایین افتادش رو بالا میگیره و به پسره شکستهی روبهروش خیره میشه زین:تو فقط توهم زدی،من معذرت میخوام که باهات بد رفتار کردم،ما یک اشتباه بودیم قطره اشکی که از چشماش میافته رو با خش...