در اتاقش رو میبنده و قفل میکنه بدون اهمیت به برادر اخموش که در حال غر زدن بود اون رو به سمت تراس کوچیک اتاقش هول میده تا مطمئن بشه کسی حرفاشون رو نمیشنوه
اطمینان داشت که اما و ادوارد خواب هستن و هیچکس قرار نیست حرفاشون رو بشنوه و اون میتونه خیلی راحت به لویی حرفش رو بزنه
وقتی لویی با اخم روی صندلی راحتی توی تراس نشست پاهاش رو عصبی طور تکون میده و این زین هست که با برداشتن سیگارش از روی میز کوچیک داخل تراس سیگارش رو روشن میکنه و پوک عمیقی میزنه
دست زخمیش که خون ازش سرازیر بود وحشتناک میسوخت اما الان چیز زیاد مهمی براش نبود و بهتر بود برادر احمقش رو کمی عاقلتر کنه
اخم نازکی میکنه و به چشمای آبی طوفانی لویی که داشتن طلاییهای زین رو شکار میکردن نگاهی میکنه و نیشخند کوچیکی میزنه
زین:بهتره حواست باشه چی میگی...لویی نباید بیای اینجا و بیپروا حرف بزنی....خدمتکاره جدیدمون کاتیا خانم دستنشاندهی الیزابت هست...میفهمی یعنی چی؟؟
زین با ابروهای درهم گره خوردش و کلافگی به به برادرش که ابرویی بالا میندازه و با گیجی بهش نگاه میکنه میگه و بعد از اینکه از چشماش خوند هیچی نفهمیده پوفی میکشه و چشمغرهای به لویی میره
زین:قراری که منوتو گذاشتیم این بود که هیچکس نفهمه و تو ندیدیش اما من متوجه حضور اون زن احمق فضول از توی آینهی راهرو شدم...بوم...حدس بزن چی؟؟؟اون نباید بفهمه تو چی کار کردی و من باهاتم...لو!!!مامان بفهمه دیگه من نیستم
لویی کلافه پوفی میکشه و چشماش رو میچرخونه،سیگار گوشهی لب زین که در حال سوختن بود رو ازش میگیره و با پک زدن به سیگار سعی میکنه نفسای عمیقی بکشه تا همین الآن زین رو از تراس پایین نندازه
لویی:خاک تو سرت با اون بچه ننه بودنت،حالا مگه چی شده؟؟مامان اومد میکشم کنار
با نازک کردن چشمای آبی نسبتا بزرگش و کج کردن لبش و خم کردن مچ دستش شکل مسخرهای از خودش درست کرد و ادای زین رو درآورد و چشم غرهی وحشتناکی به زین میره
زین:لویی؟؟؟میدونی که من نمیتونم مامان رو ناراحت کنم
لویی نیشخندی میزنه و با چشمای آبی آتیشیش زین رو به آتیش میکشه،بعضی وقتا از اون پسر متنفر میشه،با چشمای خبیثش به اون نگاه میکنه و ابروهای نسبتا نازک خرماییش رو بالا میندازه
لویی:فاکر برو اینو به یکی بگو که نشناستت!تو تو جشن سال نو پارسال با ۶تا دختر همزمان سکس داشتی زین....
با ناباوری میگه و چشماش رو میچرخونه،از اون پسر مظلومنمای خبیث بعضی وقتا حرصی میشد و دلش بعضی وقتا به کارایی که میدونست زین انجام داده شک میکرد
ESTÁS LEYENDO
forbiden love(ziam&Larry)
Fanficلیام:تو منو دوست داری،منو ببین با غم به پسر روبهروش میگه و زین سر پایین افتادش رو بالا میگیره و به پسره شکستهی روبهروش خیره میشه زین:تو فقط توهم زدی،من معذرت میخوام که باهات بد رفتار کردم،ما یک اشتباه بودیم قطره اشکی که از چشماش میافته رو با خش...