صبح با حس لبهای زمخت و ریشهای نوکتیزی روی گونهی نرمش که مثل سوزن تو پوست نرمش فرو میرفتن چشمای خسته و سنگینش رو باز کرد غرغری کرد و سعی کرد اون تیزی رو از خودش دور کنه
نور تیز آفتاب مستقیم به چشمای نیمهباز شکلاتی سبزش تابید و باعث شد چشماش کمی بسته بشن و اشک توی چشماش جمع بشه
به زور دستاش رو بالا میاره و موهاش رو کمی میکشه و دستش رو بیشتر میکشه تا خستگیه بدنش در بره و بعد از اون خمیازهای میکشهفیلیپ کمی میخنده،درست مثل نوزادی شده بود که از قنداق درش آوردن و همراه با خمیازه داره بدن خستش رو میکشه،بوسهای روی گونهی توپول پسر گذاشت
لیام هیسی از موهای تیز فیلیپ که توی پوستش فرو رفته بودن میکشه و اخمی میکنه
فیلیپ:پاشو،عزیزم!بهتره بری یه دوش بگیری و بعدش بیای پایین برای صبحانه..
فیلیپ توضیح داد،کتوشلوار طوسیش رو با پیراهن گلبهی ست کرده بود و چیزی که اکثرا میپوشید کتوشلوار طوسی رنگش بود،مرد زیاد خوش سلیقهای نبود با اینکه مدیریت گوچی باهاش بود اما هیچوقت از لباسای گوچی برای پوشیدن خودش استفاده نمیکرد و خب خیلی عجیب بود
لیام که با صدای در اتاق چشماش کاملا باز میشن اخم کوچیکی میکنه و صدای جیغ مانندی از خودش درمیاره،ساعت کنار دستش که روی پاتختی چوبیش قرار داشت و کامپیوتری بود نشون میداد ساعت ۷ صبحه
لیام چشماش پر اشک میشن و حرصی میشه،خیلی عصبانی بود از این اتفاق و حسابی کلافه شده بود،تندتند نفس میکشید و با دستاش محکم چشمای خوشگلش رو مالید
لیام تو خواب درست مثل خرسای کوچولو بود و اون نیاز داره همیشه ۱۰ ساعت یا بیشتر بخوابه و اگه درست یادش باشه ۱۲:۳۰ خوابید و الآن ۷ صبحه
اخمای بزرگی رو صورتش شکل گرفتن و ابروهای پرپشتش گره خورده بودن حسابی کلافه شده بود پس سعی میکنه از روی تخت بلند بشه و به سمت حموم با غرغر حرکت میکنهآب ولرم رو باز میکنه و بعد از اون از کابینتای زرشکی توی حموم شامپوهای مخصوص با لیف خرگوشیش رو بیرون میاره
وقتی وان پرشد،کمی از شامپوی مخصوص تو آبوان خالی میکنه
به سمت بیرون حموم میره و اینکه لخته براش اهمیتی نداره مطمئن بود فیلیپ یا کس دیگهای نمیاد تو اتاق پس حولش رو از توی کمدش برمیداره و با بدن کرخت و خستش به سمت حموم میرهآب وان از حبابهای ریز و درشت پر شده بود،باعث شد لبخنده ذوقزدهای بزنه و پای راستش رو اول توی وان بزاره
وکمکم وارد وان شد و توی وان نشست،کف و حباب کل بدنش رو پوشونده بودن و به بالشتک پشت سرش تکیه داد و چشمای خستش رو بستمغزش هنوز آپلود نشده بود و هنوز اتفاقات دیشب به خوبی توی مغزش نشسته بود
ناراحتی عمیقی حس میکرد و قلبش با غم و عصبانیت پر شده بود
تنها چیزی که الآن میدونست این هست که دوست نداشت هری رو تا یه مدتی ببینه،از چیزایی که از هری شنیده بود حسابی ناراحت بود،از برادرش ناامید شده بود و این باعث میشد احساس تنهایی کنه
ESTÁS LEYENDO
forbiden love(ziam&Larry)
Fanficلیام:تو منو دوست داری،منو ببین با غم به پسر روبهروش میگه و زین سر پایین افتادش رو بالا میگیره و به پسره شکستهی روبهروش خیره میشه زین:تو فقط توهم زدی،من معذرت میخوام که باهات بد رفتار کردم،ما یک اشتباه بودیم قطره اشکی که از چشماش میافته رو با خش...