فلش بک
دان.لیامتوی ماشین نشستم طبق حرف بابا ،پای راستم ضرب گرفته و به حدی عصبیم که بدون هیچ اتلاف وقتی پاهام رو روی زمین میکوبیدم....
چرا انقدر طول کشید؟؟؟؟نکنه دزدا بلایی سر بابا آوردن؟؟؟لیام تو خلی؟؟؟؟بابات قویه....ولی اگه اونا چند نفر باشن چی؟؟؟اگه بابام رو بزنن چی؟؟؟
پوف کلافهای میکشم و با اینکه میدونم بابام عصبی میشه ولی باید پیاده شم....
موهام رو با دستم بالا میزنم و با دست راستم در ماشین رو باز میکنم تا برم ببینم چه خبره....
حتما درگیر شدن که تاحالا دزده فرار نکرده،بابام مثل بتمن قویه میتونه دزدا رو بکشه یا شکستشون بده.....
از ماشین پیاده میشم و به سمت درب ورودی میرم،بابام همیشه میخواد قهرمانبازی درآره و خطر رو مایلها از من دور کنه ولی نمیدونه زندگی کردن خودش بزرگترین خطره...
باغچه رو تماشا میکنم و کمی روی سنگها سعی میکنم بپرم تا دزدا فرار کنن و راحت برم توی خونه....
امسال روی دیوار کلبمون یه پیچک خوشگله قرمز روییده و به رنگ قهوهای گردویی کلبه حسابی میاد،عاشق اینجام وقتی بوی نارنج به بینیم میخوره به سمت درخت میرم تا ازش نارنج بچینم و بوش کنم،با استیک مخصوصی که امشب بابا درست میکنه یکم طعم ترش چیز بدی نیست....
پاتند میکنم به سمت درخت و با شاخه درگیر بودم که صدای بلندی میشنوم،صدا خیلی بلند بود و تنم لرزید با صدا نارنج توی دستم بود و پشت اون صدای بلند دیگهای همراه با جیغ میشنوم،نارنج از دستم میافته و قدمهای لرزونم رو به سمت خونه برمیدارم.....
دلم میخواد ماشین رو بگیرم و به سرعت به سمت ایستگاهه پلیس برونم ولی بابام تو خونست و اون مراقبمه.....
اگه چیزیش شده باشه چی؟؟؟؟خفهشو لیام...بابات تا آخره عمرت تا روزی که بمیری هست اون قهرمانه،تازه میخواد منو ببره پیش هری تا باهاش آشتی کنم من باهاش آشتی میکنم و دوباره مثل قبل میشیم آره....
حس بدی داشتم و دلم شور میزد،ناآروم بودم و احساس کردم پاستیلای توی معدم دارن برمیگردن هرچی گفتم به خودم نتونستم خودم رو آروم کنم و تنها چیزی که تکرا ر میکردم لطفا نه بود،اون چیزی که فکر میکنم نباشه.....
با رسیدن به پلههای ورودی وقتی با مرد غریبهای که لباساش خونی بود مواجه شدم خشکم زد،اون مرد توی دستش اسلحه داشت و با دستی که اسلحه توش بود عرقش رو پاک کرد،همهی لباسش خونی بود.....
اسلحه رو سمت من میگیره و من به لولهی اسلحه نگاه میکنم،اون میخواد بهم شلیک کنه و من میمیرم،ولی من هنوز با هری آشتی نکردم،هنوز باهم به کنسرت شان مندز نرفتیم،هنوز به بابا نگفتیم فکر میکنیم گییم.....
KAMU SEDANG MEMBACA
forbiden love(ziam&Larry)
Fiksi Penggemarلیام:تو منو دوست داری،منو ببین با غم به پسر روبهروش میگه و زین سر پایین افتادش رو بالا میگیره و به پسره شکستهی روبهروش خیره میشه زین:تو فقط توهم زدی،من معذرت میخوام که باهات بد رفتار کردم،ما یک اشتباه بودیم قطره اشکی که از چشماش میافته رو با خش...