11

1K 163 59
                                    

ووت و کامنت یادتون نره❣

د

وستان قرار هفته ای یه پارت بود ولی به خاطر اینکه پارت پیشو تقریبا بهتر کامنت دادید پارت بعدی رو اوردم براتون😊😊
یه سوال فقط منم که این فیکو دوست دارم؟
نمیدونم دقیقا چرا ولی پارتای بعدو داشتم میخوندم دیدم چقدر این فیکو دوست دارم بهم بگید که تنها نیستم😂 بهم بگین تنها نیستم
❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣

با خستگی و بدن درد وارد اتاقم شدم. اتفاقات امروز انقدر متعجبم کرده بود که قدرت فکر رو ازم گرفته بود.
پشت میزم نشستم و اول انگشتای دستام رو تو هم قلاب کردم و به بیرون فشار دادم. همزمان کمرم رو به عقب خم کردم تا خستگی از وجودم بره. دوباره به حالت اولم برگشتم و شروع کردم به نوشتن خاطراتی که تازه اولش رو شروع کرده بودم.

2004:

یک ساعتی از رفتم جی هیاک و ساجون  گذشته بود. اونا رفته بودن و ما هنوز از زل زدن به همدیگه طفره میرفتیم. ما اونقدر بچه و پاک بودیم که درونمون عذاب وجدان شعله ور شده بود.
نگاهِ کوتاهی به اعضا انداختم.

نباید انقدر زودبزرگ میشدیم. اگر خدایی وجود داشته باشه احتمالا ما اشتباهِ خدا بودیم. شاید اصلا اشتباها خلق شدیم.
ما هفت پسربچه هایی بودیم که به جایِ قرار گرفتن روی تختِ نرم و گرم و غذای خوب اینجا بودیم. روی تخت های سفت و پر سر و صدا. غذا خوردنمون به این بستگی داشت که چقدر خوب لبهامون رو دور دیلدو های پلاستیکی حلقه کنیم.

قرار نبود اینطوری بشه قرار نبود!

کی فکرشو میکرد به جای بازی کردن تو کوچه های سئول ما هفت نفر تو این عمارت با همدیگه بازی میکنیم
جوِ اتاق اونقدر مسموم بود که انگار همه مرده بودن.

گلوم رو صاف کردم و گفتم: من مین یونگی هستم. اولین کسی هستم که وارد اینجا شده. پدر و مادرم در اثر حادثه فوت کردن و پدربزرگ و مادربزرگهام و حتی هیچ یک از فامیلامون منو نخواستن . کیم جی هیاک منو به اینجا اورد.

به چشمای متعجبشون نگاه کردم و منتظر نفر بعدی شدم.

نامجون: اوکی نوبت منه. کیم نامجون هستم و از گذشته ی لعنتیم هیچی نمیدونم و حتی نمیدونم از کی وارد این عمارت شدم.

جین: منم کیم سوکجین هستم. الان که نگاه میکنم جذابیتم حتی توی این جهنم هم قابل دیدنه.

پسری که بقلش نشسته بود با ارنجش به پهلوی جین زد و بعد با یه لبخند مستطیلی گفت: من کیم تهیونگم برادر کوچک ترِ جین . اون خیلی این جملات رو میگه امیدوارم بهش عادت کنید

از لبخند مستطیلیِ تهیونگ که باعث میشد سی و دو تا دندونشو ببینم لبخند زدم . از گذشتشون نگفتن ولی مهم نبود نمیخواستم فضا رو دوباره به گند بکشم.

SEVENWhere stories live. Discover now