24

894 132 25
                                    

Jin's P.O.V

زانوهام رو توی بقلم گرفته بودم و به زمین روبه روم خیره شده بودم.
همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد
انقدر سریع که از همه چیز عقب موندم.
وقتی تهیونگو خونی دیدم
وقتی جی هیاکو دیدیم
وقتی وارد اینجا شدیم
من از همه چیز عقب بودم. عقب بودم و فقط ردپاهارو جمع میکردم مثل یه سایه زندگیمو گذروندم.

نگاهم رو بالا اوردم و به نامجون که روی تخت بالاسر نشستم بود نگاهی انداختم و زیرلب گفتم: باید میزاشتی برم.

جلوم زانو زد و گفت: میزاشتم میرفتی که بردش میشدی ؟ لعنتی تا کی میخوای پشت سرش راه بری و مثل یه سایه مراقبش باشی؟ چرا نمیفهمی تاوان کارهای احمقانشو تو نباید بدی؟

سرش رو روی زانوم گذاشت و گفت: اگه میرفتی من تموم میشدم. جین بهم گوش میدی؟ اگه تو میرفتی من هر دقیقه ای که تو اون تو زجر میکشیدی بیشتر خرد میشدم.

موهاش رو نوازش کردم و گفتم: نامجونی الان منم که داره ذره ذره نابود میشه. مثل یه ایینه شکستم و تو دیگه نمیتونی خودتو تو این ایینه ی شکسته ببینی.من فقط بهت زخم میزنم. یه ایینه ی شکسته رو فقط باید جمع کرد و دور انداخت. تهیونگ که نباشه من فقط تکه های ایینه ام.

نامجون:اون تصمیم اشتباه گرفته تو چرا باید به پاش بسوزی؟

- من عادتمه براش بمیرم.اون روزها تهیونگ شیطون بود و اون زن ازش متنفر بود. از هردومون متنفر بود اما تهیونگ بیشتر می دوید بیشتر میخندید و اون زن از خنده هامون متنفر بود. میگفت ماها لبخندهاشو ازش دزدیدیم ولی تهیونگ میخندید بلند  بلند میخندید تا بهش بفهمونه میتونه هرکاری بکنه .تهیونگ بیشتر کتک میخورد و من نمیتونستم جلوشو بگیرم پس منم یه کاری میکردم تا همراهش باشم.یه روزی تهیونگ نخندید و کل روز رو از پنجره به بیرون خیره شد. تو خونه ندویید وسایل های پدر رو بهم نریخت فقط به پنجره زل زد. وقتی روی تخت نشسته بودم صدام کرد و گفت به خانواده ای که داشتن برف بازی میکردن نگاه کنم. رنگ نگاهش پر از حسرت، پر از حسادت بود. دستش رو بالا اورد و به مادرخانواده اشاره کرد و گفت:"اون میخنده .جین هیونگ میبینی؟ مراقب بچه هاشه تا زمین نخورن." شب شده بود. مثل هرشب به اتاقش رفتم تا مثل مادر نداشته ببوسمش و پتو رو روش بندازم تا سردش نشه ولی تو اتاق نبود. دنیا رو سرم خراب شد اون نبود و من پیشش نبودم. میترسیدم اون زن برده باشش و من پیشش نباشم. سمت اتاق اون زن رفتم.در نیمه باز رو بیشتر باز کردم.

هق هقم بلند شد.
نامجون سرم رو روی شونش گذاشت و اروم پشتم میزد و توی گوشم هیشششششش میگفت.
ولی من ادامه دادم.
ادامه دادم تا این بار سنگین رو از روی شونه هام پایین بزارم.

-اون زن روی تخت سفیدش با لباس حریر سفیدش خوابیده بود. به زیبایی همیشه ولی اینبار فرق داشت. تخت و لباس سفیدش با رنگ قرمز گلگون شده بود. خونی که ملحفه هارو به رنگ قرمز دراورده بود و روی زمین چکه میکرد. گوشه ی اتاق تهیونگ ایستاده بود با چاقوی اشپزخونه که ازش خون چکه میکرد.صورتش پر از لکه های قرمز بود. جلوتر رفتم با استینم صورتش رو پاک کردم.باور نمیکردم تهیونگ اینکارو کرده باشه همش توی ذهنم به خودم میگفتم یکی دیگه اینجا بوده و تهیونگو دارن مسئول اینکار نشون میدن. ازش پرسیدم کی اینجا بوده ؟ ولی اون بهم گفت: "چقدر خوشگله. هیونگ ما به مادر رفتیم نه؟ به خاطر همین همه میگن ماها بیش از حد زیباییم؟" دوباره ازش پرسیدم باید میگفت کی اینکارو کرده ولی اون بهم گفت دیگه دردامون تموم شده دیگه قراره مثل اون بچه ها بخندیم. چاقو رو از دستش گرفتم و چندبار با لباسم تمیزش کردم.بهش گفتم از اونجا بره باید فرار میکرد ولی اون داد زد و گفت هیچ جا نمیره. پدر از صداهامون بیدار شده بود و با عصبانیت وارد اتاق شد تا دوباره داد بزنه و بگه براش مهم نیست چه غلطی میکنیم فقط صدا ندیم ولی با دیدن اون زن و چاقو توی دستای من سمتم اومد. سیلی اول رو محکم زد ولی من تکون نخوردم. سیلی دوم انقدر محکم بود که روی زمین افتادم.داد میکشید و به خاطر همسری که هیچ وقت دوستش نداشت ناراحت شده بود. سمت تهیونگ رفت تا کتکش بزنه ،نامجونی نفهمیدم چی شد. به هرچی می پرستی نفهمیدم چطوری چاقوی لعنتی رو توی پهلوش فرو کردم.

SEVENDonde viven las historias. Descúbrelo ahora