29

1.3K 165 90
                                    

🟣ووت و کامنت رو فراموش نکنید🟣

Jin P.O.V

تهیونگ رو بیشتر در آغوشم کشیدم و موهاش رو نوازش کردم.
بدن لاغر شدش رو بیشتر فشوردم و سرم رو کمی خم کردم و کنار سرش گذاشتم.
دلم میخواست در گوشش قصه بگم مثل تمام شب هایی که خانواده ای کنارمون نداشتیم.
دلم میخواست تا ابد در آغوشم بگیرمش و بهش ثابت کنم همیشه کنارشم ولی منم شکسته بودم.
دیگه نمی‌تونستم تکیه گاه خوبی باشم
منم خسته بودم

تهیونگ لب باز کرد: هیونگی نامجونی رو دوست داری؟

لبخند کوچیکی زدم و گفتم: آره دوستش دارم. اون مرد قوی و باهوشیه .

سرش رو بلند کرد و پرسید:اون چی؟اونم دوستت داره؟

موهاش رو صاف کردم

-امیدوارم دوستم داشته باشه. تهیونگ خودخواه شدم انقدر خودخواه که فقط برای خودم میخوامش. میخوام تا ابد داشته باشمش اما احمقانس وقتی نمیدونم قراره چه اتفاقی سرم بیاد.این بازی هنوز شروع هم نشده جی هیاک قرار نیست به همین زودی آزادمون کنه. همه می جنگن تا زنده بمونن و من می جنگم تا نامجون رو داشته باشم.

خندید

تهیونگ: جین هیونگ داشتم توی روز روشن رویا می‌دیدم. یه روز آفتابی با دریایی با آب خنک دستم توی دستای کوکی بود .به بوسه هایی که موج های دریا به پاهاش میزدن حسودیم میشد.کوک برای من بود تمام وجودش و دریا با اون عظمت هم حق نداشت بی اجازه به حریم من وارد میشد اما حس گرمای افتاب و خنکی اب رو دوست داشتم. تو نامجون روی شن های گرم ساحل نشسته بودید و به ما با لبخند نگاه میکردید. درست مثل مادر و پدری که به بچه هاشون افتخار میکنن.

دوباره خندید تا لبخند غمگینم رو ازبین ببره. کف سرش رو خاروند و با تلخندی گفت: فکر کنم دارم دیوونه میشم!

Yoongi's P.O.V

دستم روی دستگیره ی سلول اون پسر بچه خشک شدن بود.
امروز جی هیاک منتظر نمایش واقعی بود و من اونقدر پست نشده بودم که این بچه رو شکنجه کنم اما این درست هدف جی هیاک بود.
اون عوضی داشت بهمون درس میداد
احساس جایی توی زندگی ما نداره
نجات دیگران معنی نداره
انسانیت وجود نداره
فرقی نداره مقابلت کیه فقط دستورات رو انجام بده.

نمیدونستم سرپیچی کردن از دستورش چه عواقبی داشت شاید براش فرقی نداشت تهیونگ باشه یا یکی دیگه هرکسی رو هم آغوشش میکرد.

در رو به آرومی باز کردم و به پسری که با دیدنم به خودش جمع شد نگاه کردم.
لب هامو باز کردم تا بگم «نگران نباش قرار نیست بهت آسیب بزنم» اما سکوت کردم چون امید واهی بیشتر درد داشت. روبه روی میز کوچیکی که وسایل شکنجه روش چیده شده بودن ایستادم. قطره های اشکم رو با دست لرزونم پاک کردم. نمیدونستم با ید چیکار بکنم نمیدونستم باید چقدر دیگه انسانیتم رو دور میریختم.

SEVENDonde viven las historias. Descúbrelo ahora