21

854 145 61
                                    

✌ووت و وامنت فراموش نشه پلیز✌

ا

گه غلط تایپی داشت ببخشید اخرشو چک نکردم🤪

💚💚💚💚💚💚💚💚💚💚💚💚💚💚💚

Yoongi's P.O.V

نامجون و جین مشغول صحبت بودن و بین من و  هوسوکی که چندین دقیقه میشد که برگشته بود سکوت مرگباری برقرار بود.
هوسوک همیشه کم حرف میزد
گوشه گیر تر از بقیه بود ولی همیشه سعی میکرد به همه کمک کنه
نمیخوام بگم هوسوک تنها کسی بود که تغییر کرده بود ولی اونم جزوش بود
ما هفت نفر، دیگه خیلی کم خندیدیم
من متوجه ی تغییر رنگ نگاهامون شده بودم ‌
چندین بار خواستم خودم رو توی دادگاهی که هرشب بهش محکوم بودم ،تبرئه کنم ولی من گناهکار بودم.
منم نمیدونستم قراره چه اتفاقی بیافته ولی با بی رحمی اونهارو انتخاب کرده بودم  ولی منم چاره ای نداشتم‌.

با صدای هوسوک  که گفت"یونگیا"از افکارم دست کشیدم

اون همیشه اسمم رو صدا میکرد و بعد منتظر میموند. عادت قشنگی بود

-بله!

هوسوک:میتونم بهت یه چیزی بگم؟

سرم رو به نشونه ی مثبت تکون دادمم.

هوسوک:قراره فردا به ماموریت لعنتی بریم

مکث کرد و ادامه داد: و ممکنه خیلی اتفاق ها بیافته  ولی فردا شب تولدمه من ارزوی فردامو امروز میکنم. میدونی نمیدونم ارزو کنم همهمون بدون درد بمیریم یا زنده بمونیم. وحشتناکه نه؟ بین مردن و زنده موندن گیر کردم درصورتیکه هردوش عذاب آوره.

-آرزو رو بلند نمیگن. اگه بلند ارزوش کنی بهش نمیرسی.

خودش رو نزدیکم کرد و گفت: تو میخوای زنده بمونی یا بمیری؟

انتخاب سختی بود .حداقل برای منی که زنده بودن جهنمه و مردنم هم سخت.

شونه ای بالا انداختم و گفتم:آرزو کن شاد باشی

هوسوک:دلم میخواد هممون شاد باشیم. یونگی!

-بله

هوسوک:وقتی منتظر مادرم شدم تا بیاد و نیومد کلی گریه کردم. چشمام میسوخت و پشت هم به خاطر کارهایی که هیچ وقت اشتباه انجام نداده بودم معذرت خواهی میکردم. فکر میکردم اون برمیگرده و اینا یه تنبیه مسخرست ولی برنگشت. هوا سرد بود مادرم حتی شالگردن بلندش رو دور گردنم ننداخت تا سردم نشه فقط رفت. من نگاهشو یادمه حتی متاسف هم نبود. اون شب تا نیمه های شب منتظرش موندم حتی وقتیکه چراغ دستگاهای شهربازی رو خاموش کردن .حتی وقتیکه نگهبان سعی داشت بندازم بیرون بهش التماس کردم تا بزاره بمونم.میخواستم به همه ی اون بچه هایی که با تعجب بهم نگاه کردن و رد میشدن ثابت کنم مادرم منو دوست داره و زود برمیگرده ولی فقط سرم رو بیشتر پایین انداختم و همراه اون نگهبان رفتم. وقتی گفت میبرتم یه جای خوب خوشحال نشدم من مامانمو میخواستم . وقتی گفت یه عالمه بچه ی هم سن و سال منم اونجا هستن و قراره کلی بازی کنیم خوشحال نشدم. پس از نگهبانی فرار کردم. فکر میکردم این دنیا فقط یه جاده ی مستقیمه پس میتونستم مامانمو گیر بیارم و بهش بگم دیگه اذیتش نمیکنم حتی شده التماسش کنم تا پسرخودشو قبول کنه ولی دنیا یه جاده ی ساده نبود. دنیا وحشتناک بود و اینو از مرد و زنای مست خیابون ،از کارتون خواب های کثیف، از گداهای شهر فهمیدم. من چهره ی زیبایی نداشتم فقط یه بچه ی ریز و لاغر بودم که همه توی خیابون بهش تنه میزدن. من چند سالو تو این خیابونای کثیف و پر از هرزه گذروندم تا وقتیکه یه روز ساجون جلوم ایستاد و بهم وعده ی روزهای خوبو داد. ولی اینا اصلا خوب نیستن.

SEVENOpowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz