1

2.4K 302 94
                                    

May 22 of 2020

پُک عمیقی به سیگاری که تازه روشن کرده بودم زدم و سرم رو به مبل تکیه دادم. چشمام رو بستم ودودِ سیگار رو درون شش هام فرستادم.
دود اطرافم رو گرفته بود و این دومین سیگاری بود که میکشیدم.

این روزا نمی گذشت. انگار هر روزم صد سال طول میکشید.
اگر دستِ خودم بود با یه گلوله کارِ خودم رو یک سره میکردم و به این روزای لعنتی خاتمه می بخشیدم ولی حیف، حیف که میخواستم زجر کشیدنشون رو ببینم.
بهترین دقایقِ این روزام دیدنشون بود درحالیکه به قفل و زنجیر کشیده بودمشون .
خیانت!
تو قانونِ من سزایِ خیانتکار مرگه.
نه مرگِ راحت و یک دفعه ای نه، مرگی که با زجر همراه باشه و اروم اروم از درون ذوبشون کنه البته من نمیتونسم افرادی که هیچ روحی ندارن رو با این روش بکشم پس چوب و اهن و شلاق تنها گزینه ای بود که میتونست بکششون. آروم و دردناک!

درحالیکه سیگارم رو توی جاسیگاری خاموش کردم به سمتِ میزِ روبه روم خم شدم و پوشه ی قرمز رو توی دستم گرفتم. قرمز رنگ ممنوعه بود درست نمیگم؟
رنگِ خطر
رنگِ خیانت
رنگِ ممنوعه
رنگِ خون

عکس هایِ نه چندان قدیمی رو از توش دراوردم و به تک تکشون نگاه کردم.

عکس هایِ نه چندان قدیمی رو از توش دراوردم و به تک تکشون نگاه کردم

¡Ay! Esta imagen no sigue nuestras pautas de contenido. Para continuar la publicación, intente quitarla o subir otra.

آدمای داخلِ عکس رو شمردم

¡Ay! Esta imagen no sigue nuestras pautas de contenido. Para continuar la publicación, intente quitarla o subir otra.


آدمای داخلِ عکس رو شمردم...
یک....
دو....
سه....
چهار....
پنج.....
شش...
هفت....

هفت!
خطرناک ترین عددی بود که به عمرم شناخته بودم.
عددی که بوی خون میداد
بوی زجر
بویِ نفرین
بویِ مرگ

با دیدنِ اون فرد با نفرت عکس هارو روی میز پرت کردم و بلند فریاد کشیدم: لعنت به همتون!
به کمکِ دسته ی مبل بلند شدم و روی پام که هنوز درد میکرد ایستادم. اروم به سمت اتاق قدم برداشتم و جلوی اولین اتاق ایستادم.
وقتِ بازی رسیده بود و من عاشقِ این بازی بودم.
دستگیره رو فشار دادم و کمی در رو باز کردم.
با باز شدن در بویِ تعفن و خون توی دماغم پیچید اما من این بو رو هم دوست داشتم.
تو این سالها تنها بویی که بهم ارامش میداد بویِ خون بود و بویِ بدن اون...
وارد اتاق شدم و به دو پسرِ روبه روم نگاه کردم که به صندلی هاشون زنجیر شده بودن.
بعضی از زخم هاشون کهنه بود و بعضی هاش جدید.

SEVENDonde viven las historias. Descúbrelo ahora